امروز

Posted by کت بالو on March 30th, 2007

صبح مجبور بودم ساعت هفت و ربع مرکز شهر تورنتو باشم. ساعت شش و ربع از خونه اومدم بیرون. پشت اولین چراغ قرمز چیزی حدود سه چهار دقیقه معطل شدم. نگران بودم که نکنه دیرم شده باشه. به خودم دلداری دادم که شاید مصلحتی باشه.
از اتوبان ۴۰۴ انداختم توی ۴۰۱ و دیدم به شدت راه بندون هست. ماشین پلیس و سه تا ماشین آتش نشانی درست جلوی من بودن. همون لحظه نگه داشتن و پرسنلش پیاده شدن. لحظه ی بعد از این که من از ماشین ها رد شدم جاده پشت سرم بسته شد. شاید فقط یکی دو تا ماشین بعد از من رد شد. صحنه ای که دیدم جزو فجیع ترین صحنه هایی بود که دیده بودم. هنوز فرصت پاک کردن جاده پیدا نشده بود.

خبر رو بعد از این که کارم توی مرکز شهر تموم شد و داشتم می رفتم سر کار شنیدم.
یه خانوم بالای پل اتوبان ۴۰۴ از ماشینش پیاده می شه. ماشین رو خاموش نمی کنه. همین طور که ماشین کار می کرده از پل ۴۰۴ می پره توی اتوبان ۴۰۱. هنوز سالم بوده. می ره وسط اتوبان لابه لای ماشین ها. یه ماشین بهش می زنه و…در جا کشته می شه. تقریبا همون لحظه ها یا یکی دو دقیقه بعد ترش من به صحنه رسیده بودم.
ترجیح می دم توصیفش نکنم.

از تمام احتمال های ممکن فقط امیدوارم که خانومه مست یا نشيه بوده باشه.
حالم بد می شه وقتی فکر می کنم آدم ممکنه به چه نقطه ای رسیده باشه که چنین کاری رو انجام بده.
گاهی نمی فهمیم با آدم ها چکار می کنیم. گاهی نمی فهمیم آدم ها چه حالی دارن.

برنامه ی تلویزیونی نشون می ده خانوم مانکن حسابی سکسی با لباس شیکان پیکان قرطان فرطان با آرایش کامل می ره مرکز حمایت از زنان که توی خونه هایی که برای زنان بی سرپناه هست زندگی کنه.
دوست من وقتی توی یه کشوری غیر از کشور خودش مجبور شد بره مرکز حمایت از زنان فقط با یه کیف کوچک تقریبا از خونه فرار کرد و داغون رسید به اداره ی پلیس و بعد پلیس باهاش اومد خونه که مسواکش رو برداره و منتقلش کردن به اون مرکز. تازه این بهترین حالتش بود. باقی زن ها با سرو و صورت ورم کرده و دو سه تا بچه به دست و بغل و گاهی به شکم پناه میارن به این مراکز.
اونقدر خسته ام که فقط می خوام یکی دو ساعتی یه جا باشم برای خودم.
خودم رو یادم رفته.

خوب…دیشب امتحان دادم و…راستش خوب ندادم. وقت کم آوردم. خیلی هم کم آوردم.
منتها اینجور که پیداست معلممون می خواد تحقیق رمالی من رو برای شاگردها بفرسته به عنوان نمونه ی یه تحقیق!

امروز باید برای ترم بعدی ثبت نام کنم.

آقاهه شده رییس. رییس خیلی بالاتره تغییرات ایجاد کرده. طبق تغییرات هم یه عده باید اخراج می شدن. آقاهه که رییس بوده گفته هیچ دلیلی نمی بینه که ملت رواخراج کنه. بعد از یه سری کشمکش استعفا کرده و گفته ارزش های خودش رو با ارزش های تحمیلی شرکت و تجارت جایگزین نمی کنه و بعد هم کارش رو به عنوان یه کارمند ساده برای سال ها ادامه داده. دو سالی رییس بوده و حالا دو سالی هست که برگشته به یه کارمند ساده.
فوق العاده مهربون و ملایم. با سواد و باهوش. مجرد. و صد البته مسوول و پشتکار دار.

صبح یه سمینار بودم در مورد این که چطور وقتی تغییرات رو اعمال میکنیم با ملتی که تغییرات رو نمی پذیرن چه کنیم. نهایت جریان به اینجا رسید که عیسی با دوازده تا حواریون دنیا رو عوض کرد. مشابهش رو خودمون هم داریم. محمد هم دنیا رو عوض کرد. جنبه ی مذهبی اش رو اگه بی خیال بشیم و اگه مقدسات رو در نظر نگیریم می بینیم موفق ترین آدم ها در تغییر دادن اونهایی هستن که باهوش هستن و می دونن ملت رو چطور در جهتی که خودشون می خوان بچرخونن. با زور یا با فوت و فن. و دنیا رو بکنن اونی که می خوان. بهترین حالتش نلسون ماندلاست و گاندی که هوش رو با نیت خیرخواهانه همراه می کنن و چیز قشنگی رو ازش در میارن.

باهوش بودن و جنگیدن ضامن موفقیته و ستودنی. نیت قشنگ اما شرط زیبا کردن دنیاست که…اصل و اساس کار و نشانه ی دلاوری و شهامته.

امروز با جمع اضداد طرف هستم و..قطعا امروز تا الانش روز من نبوده. هیچی کار نمی کنه. هیچی روی روال نیست.
روز عجیبیه.

بی نهایت خدا رو شکر می کنم و خوشحالم برای صبح که می تونست خیلی بد بشه اما برای من به خیر گذشت.
روح زنی که امروز صبح رفت شاد. قطعا حالا حالش بهتره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 28th, 2007

شرکت های بزرگ کانادایی, خصوصا اونهایی که یه گوشه ی کارشون به آمریکا و تجارت با آمریکا ربط پیدا می کنه, کارمند های جدید رو قبل از استخدام از نظر سکوریتی بررسی می کنن که تروریست و خرابکار از آب در نیان.
هفت هشت ماهی هست که این کار رو می کنن و گویا بعد از جریانات و تصمیم های جدید “home land security” که در آمریکا باب شده, این قانون رو گذاشته ان.
ایران ملوان های بریتانیایی رو آزاد نکرده.
خانواده ام هنوز ایران هستن.
نگرانم.

خستگی تقریبا از پا درم آورده بود امشب.
خدا عمر بده به گل آقا. درک متقابل هنر بزرگیه که هر کسی نداره. تمام کارها تقریبا با اون بود امشب.
فکر می کنم بزرگترین هنری که در زندگی به خرج دادم انتخاب شوهر بود!

ژولیت یاد ایام گذشته اش کرده بود. میگفت حالا دیگه با دو تا بچه فرصت نداره که به زندگی شخصی و علایق خودش برسه. می گفت خوش به حالت که آزاد هستی و وقت برای خودت و لذت هات می گذاری.
بهش می گم عوضش تو دو تا بچه داری که من ندارم.
می گه نگرانم. به نظرم براشون به اندازه ی کافی وقت نمی گذارم.
می گم مطمئنم که به اندازه ی کافی وقت بهشون اختصاص می ده.
می گه می ترسم دوره ی تین ایجری شون مثل دوره ی تین ایجری تو بشن که می گی اونقدر اذیت کردی!!!!!!!!!!!!!

این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

اون دفعه هم که از مرخصی زایمان برگشته بود سر کار اومد سراغ من و از من پرسید در دوره ی مرخصی اش چه اتفاقاتی افتاده. بهش یه مختصری توضیح دادم. بعد گفتم شاید خوب باشه از کارن هم بپرسه. به هر حال اطلاعات رو از هر دو نفر من و کارن می گیره.
جوابش شاهکار بود. گفت: راحت نیستم. به نظرم کارن زیادی تیزه!!!!!!

مفهوم مخالفش این بود که به نظرش من به “تیز” ی کارن نیستم!

ولله به خود اصل جریان ایرادی وارد نیست! منتها دوباره…این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

بعضی ها مهم می شن. اونقدر مهم که برات اهمیت داره چی راجع بهت فکر می کنن. چرا باهات حرف می زنن.
می خوای باهات حرف بزنن برای این که می خوان با “تو” حرف بزنن. نه این که فقط می خوان حرف بزنن.

یکی از دوستام عاشق یه کسی بود. نهایتا هم با همون ازدواج کرد بااین که خواستگار زیاد داشت. کلیشه ی خانواده های مدرنیزه شده ی ایرانی. خانواده ترجیحش مرد دیگه ای بود. دختر خانوم عاشق کسی دیگه.
دختر خانوم گفت می خوام با کسی ازدواج کنم که می خواد با “من” ازدواج کنه. نه کسی که فقط صرفا می خواد ازدواج کنه.

یه جورایی برات مهمه که انگیزه ی آدم هایی که برات مهم هستن از کاری که می کنن و چیزی که می گن چی هست خلاصه.

فردا فاینال زبان دارم.
تحقیقات در مورد رمالی تموم شد! رمالی بی رمالی. همه اش کلکه!

گرچه…هنوز…باور ندارم.
اگه کلکه چطوری رویا خانوم اسم گل آقا رو توی فنجون قهوه ی من دید؟!
یا تله پاتی کرد. یا توی فنجون دیده بودش دیگه! سجل که واسه گل اقا صادر نکرده بود.

امروز رسما عاشق این آهنگه شدم:

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I heard he sang a good song, I heard he had a style
And so I came to see him, to listen for a while
And there he was, this young boy, a stranger to my eyes

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I felt all flushed with fever, embarassed by the crowd
I felt he’d found my letters and read each one out loud
I prayed that he would finish, but he just kept right on

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly

He sang as if he knew me in all my dark despair
And then he looked right through me as if I wasn’t there
But he was there, this stranger, singing clear and loud

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

زندگی همین جاست. همین…همین لحظه ای که توی وجود من و تو جاری می شه. از نوک پنجه هامون سر می خوره و….می ره…
زندگی همینقدر ملموسه. همین قدر…زیبا. همین قدر ساده. همینقدر دست نیافتنی.

Killing me softly with his song…

ای کاش…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ملوان بریتانیایی

Posted by کت بالو on March 23rd, 2007

بفرمایید. یه سری ملوان بریتانیایی توسط نیروهای ایرانی دستگیر شدن.
ولله به نظرم دولت فخیمه ی بریتانیا یه کمکی سخت نگیره و زیر سبیلی در کنه بهتره. بعد از دیدن عکس ملوان های آزاد شده به نتیجه رسیدم جریان چیه. گمونم دولت بریتانیا به اصل و نسب سرباز های گروگانگیر نگاه کنه به همین نتیجه برسه. احتمالا ایرانی ها مال ولایت قزوین و اون سمت ها بودن بالام جان!!!شاید هم بانوانی جهت خدمت مقدس سربازی و کمک های پشت جبهه در اون نواحی حضور داشته ان. به هر حال.. رصد کرده ان. پسند افتاده عکس ملوان ها هم که جهت اثبات مدعا و درج در پرونده در دسترسه! خدا بده برکت!!! کاری است شده و ماستی است ریخته. حالا هم که خدا رو شکر ملوان های جوان به میمنت تحویل سفارت خانه شده ان. سالم و خسته و خوشحال!! (به تایید خود خبرگزاری بریتانیای کبیر)
وگرنه به نظرم ایرانی ها نظر بدی به دولت بریتانیای کبیر نداشته ان!! انشالله قرابت های سببی آتی!
دولت بریتانیا هم یه ذره باید در شرایط ملوان های ارسالی به آب های این سمت ها تجدید نظر کنه به نظرم! اینجوری…یعنی…نه که بگم ها…ولی…به هر حال هر ملوانی که به درد جنگیدن نمی خوره!!!
…..
از شوخی گذشته..خدا کنه به خیر بگذره همه ی اینها.

حاجی فیروزه سالی یه روزه اون روز رو می گن عید نوروزه

Posted by کت بالو on March 20th, 2007

سبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
….

قشنگترین فصل سال. تولد دوباره ی طبیعت. نهایت حسن انتخاب در برگزیدن بهترین لحظه برای یک شروع جدید. برای یک سال جدید. لحظه ی جشن طبیعت.
….

امیدوارم بهترین ها در انتظارمون باشه. بهترین خبر ها. بهترین از همه چیز.
یاد تمام رفتگان پایدار. روحشون شاد. قدم تمام نورسیده ها مبارک. راه تمام رهروان امن و هموار.
….

و…

در آستانه ی سال جدید به این نتیجه رسیدم که رمالی بی رمالی!
یه عالمه کتاب و اینترنت و اونترنت رو زیر و رو کردم که مبحثی در اثباتش پیدا کنم. در عوض همه چی در ردش بود. هر کسی سرش به تنش می ارزید ردش کرده بود و آزمایش هایی که در تاییدش بود و تحلیل های نتایج آزمایش ها اونقدر آبکی بودن که خود منابع موثق هم دلیل متقنی براش پیدا نکرده بودن!
بزرگترین مشکل این شد که کل مقاله ی تحقیقاتی از بالا تا پایین عوض شد! و…خدا رو شکر تموم شد.
یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد که طرح یه نوشته کامل تغییر کرد. اون مورد با این یکی متفاوت بود. یه داستان نوشته بودم در مورد یه دختر نوزده بیست ساله که می ره فالگیر (!) و قرار بود آخر داستان فال فالگیره درست در بیاد. منتها فالگیره اینقدر وسط داستان واسه دختر خانوم فال های بد گرفت و دوست پسر دختر خانوم رو خیانتکار معرفی کرد و زن پدر دختر خانوم رو بدجنس و موذی که آخر داستان دیدم کل سرنوشت دختر خانوم به من و حرکت قلم من بستگی داره. آخر داستان رو اینجور تموم کردم که کل پیشگویی های خانوم فالگیر چپرو از آب در اومد!!! و…به این ترتیب دختر خانومی که از خیال من زاییده شده بود آخر کار شادکام شد و از حضیض افسردگی به قله ی شادی سرفراز شد!

خدا رو شکر خدا نیستم. وگرنه هیچ آدمی نه بد می شد نه جنس اش شیشه خرده پیدا می کرد. دنیا می شد کسالت مجسم!
….

یکی از دوستامون رفته یکی از شهرهای زمهریر کانادا و اونجا یه کار جالب می کنه. عقب افتاده های ذهنی رو چهار تا چهار تا توی یه خونه نگه می دارن. اونجا یه نفر به اونها نظارت می کنه. به این عقب افتاده های ذهنی کارهای سبک محول می کنن که از نه صبح تا دو و سه بعد از ظهر انجام بدن و حقوق بگیرن. بعد هم که بر می گردن خونه -ای که مختص اونهاست و تحت نظارت یه ناظر زندگی می کنن- وظایف سبکی مثل جمع کردن اتاقشون یا پختن غذا رو انجام می دن و برنامه های تفریحی هم به فراخور فصل دارن. معمولا هم هفته ای یا دو هفته ای یه بار می رن و فک و فامیلشون رو می بینن.
خلاصه این دوستمون تعریف می کرد که مثل جوامع ابتدایی یه نفر می شه رییس گروه و همه گوش به حرف اون می دن. این رییس معمولا ضریب هوشی بالاتری نسبت به سه تای بقیه داره. وقتی هم که به هر دلیلی این رییسه نیست یه نفر دیگه که بعد از این رییسه ضریب هوشی بهتری از بقیه داره ریاست رو به عهده می گیره!
از اون وقت تا حالا هر وقت دارم کار “ریاستی!!” انجام می دم یاد همون گروه ابتدایی می افتم و همین که…احتمالا ما هم از دید یه سطح هوش یکی دو درجه بالاتر همینقدر جالب و قابل مطالعه هستیم!
نسبیه دیگه. نه؟
به شدت حس حماقت بهم دست می ده اونوقت!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز کتبالو

Posted by کت بالو on March 18th, 2007

نه تو همه چیز رو دوست داری. نه همه چیز برای تو به وجود اومده.
نه چیزی اونطور که دوست داشتی می مونه و نه چیزی نابودت می کنه.

یه داستان…داستان واقعی…می بردت به عمق درد…عمق وحشت…عمق…شادی از این که هرگز تجربه اش نکردی. عمق تنفر که هنوز زنده هستی و نفس می کشی.

یه لحظه…می بردت به عمق…عمق…پرسش…پوچی…یا…
تصمیم می گیری..تجربه کردی. نمی خواستی. برمی گردی به لحظه های تنهایی…خودت..خودت و..خودت.
و…یک شادی درونی.
کی می دونه واقعیت چیه. تخیل کجاست؟ مهم شادیه. اگه هست فرقی نمی کنه در تحقق واقعیت و پذیرش واقعیته یا فرار از واقعیت. مهم شادیه.

یاد می گیری نمی شه دنیا رو کرد اون چیزی که دوست داری. می شه قسمت هایی از دنیا رو شریک شد که خوشایندته. باقی اش مال اونهایی که خوشایندشونه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اخبار جدی نامطلوب- تفرج خاطر توسط محقق پیشگو

Posted by کت بالو on March 15th, 2007

خوب…عالی…خانوم ها و آقایون معلم ها که بازداشت شدن. دو نفر از فعالان حقوق زن در زندان هستن. اعدام در ملا عام دوباره اجرا شده.
این وسط تنها خبر یه کمی خوب آزاد شدن ناصر زر افشانه.
من رو یاد دوران قبل از انقلاب می اندازه.
منتها…نمی دونم واسه چی داره طولانی می شه, و با این که تقریبا مطمئنم اوضاع اینطور نمی مونه, نمی دونم چقدر دیگه خون ریخته میشه و بی گناه ها دستگیر و محکوم و گاهی هم اعدام می شن یا عمرهاشون از دست می ره تا ایران از این مرحله ی تاریخی عبور کنه و برسه به یه مرحله ی متعادل تر.
شد مدل تفکرات مارکسیستی به نظرم! مراحل رشد توده ها! گرچه حتی یه کتاب و مقاله هم در موردش نخوندم.
منتها زاییده شدن یه مرحله ی جدید از فرآیند تضاد بین دو پدیده ی قبلی و بعد ایجاد و رشد متضاد مرحله ی جدید و همین دور و تسلسل , به نظرم پایه ی مارکسیسمه.
آخر از همه ی این پدیده ها و اخبار, بیشتر از هر چیزی به کسانی فکر می کنم که نگران عزیزانشون هستن و به کسانی که عمری رو می گذارن در راه دفاع از عقیده اشون.
به شخصه هیچ کدومش رو در توان خودم نمی بینم.
—-

بع…له…نوستر آداموس هم پیشگویی کرده!!!!!!!!!!!!
روسیه سرنگون شد, یه پیشوا انقلاب کرد, آخر سر هم (اینجور که در دوره ی بمبارون از یه خانوم محجبه ی خونه دار شنیدم) قراره حکومت دینی به گفته ی آقای آداموس سرنگون بشه.
فعلا قسمت مهمی از زندگی من به مطالعه در مورد پیشگویی می گذره و رمالی.
خانوممون گفت فقط نگرانه که منابع کافی برای اثبات عقیده ام پیدا نکنم. منتها گفت که مطمئنه مهم نیست چقدر منبع برای اثبات خودم پیدا کنم. دست اخر با کلمات جوری بازی می کنم که تمام کاستی های مقاله رو بپوشونه!
از هر اظهار نظری خوشحالترم کرد.
این که بشی بچه لوسه, همیشه کیف می ده!
باحالیش به اینه که استناد به نظریات و آزمایش های علمی خیلی کمک نمی کنه , اما شواهد زیادی هست که پدیده رو از یه کلاهبرداری عادی اونطرف تر می بره.
بحث “پاراسایکولوژیه” که یه دامنه ی وسیع پدیده های فوق طبیعی رو در بر می گیره.
دو بحث اساسی برای ردش هست. یکی تحقیقات سی آی ای روی “ریموت ویویینگ” (به نظرم شبیه آینه بینی) هست. بیست میلیون دلار بودجه کرده که طی یه پروژه ببینه چنین پدیده ای وجود داره یا نه. بعد از سال ها تحقیق و آزمایش, تحقیقات رو متوقف کرده و نتیجه گرفته که چنین چیزی وجود خارجی نداره و بنابراین اون دپارتمان رو که سه نفر کارمند “ریموت ویوور” داشته تعطیل کرده. یکی از ماموریتها که کشف محل معمر قذافی بوده موفقیت چندانی حاصل نکرده. (شک دارم محل صدام رو اینطوری پیدا نکرده باشن, یا…شایدم دوباره اون بخش رو به شکل محرمانه راه اندازی کرده ن واسه ردیابی از راه دور آزمایشگاه اتمی ایران و سلاح هسته ای در عراق!).
دومین فعالیت در جهت رد کل این پدیده های خارق العاده جایزه ای هست که یه شعبده باز حرفه ای به اسم جیمز رندی اختصاص داده به مبلغ یه میلیون دلار, به هر کسی که بتونه تحت شرایط کنترل شده ی مورد توافق رندی و خود داوطلب, مراحل آزمایش آقای رندی رو طی کنه. تا حالا هیچ کس موفق نشده. باحالیش خود آقای رندیه. اول متهم شده بوده که نیروهای خارق العاده داره. بعد خودش گفته که هیچ نیروی خارق العاده ای نداره و تردستی و تریک پشت تمام کارهاش هست. منتها یه استاد دانشگاه (که از فرقه ی اسپیریچوالیست هاست, و این فرقه بینانگذار موسسات طرفدار پاراسایکولوژی هستن) متهمش کرده که شیاده, به این دلیل که نیروهای خارق العاده داره. ولی به دروغ می گه که نیروی خارق العاده ای در کار نیست و تمام کارهاش فوت و فن داره!!!
از طرف دیگه به استناد تجربیات شخصی بنده, که از اهم تفریحاتم پیش فالگیر رفتنه, رویا خانوم, فالگیری که ایران پیش اش می رفتم, فنجون قهوه ی من رو نگاه کرد. اسم گل آقا رو (که اونوقتها دوست پسرم بود)اون تو دید, و بهم گفت تا شش ماه دیگه ازدواج نمی کنم. به شهادت دوستم که اون روز باهام بود (و رویا خانوم اسم دوست پسر اون رو هم, که خیلی نادر و در مایه های مثلا کیکاوس بود رو بهش گفت) من درست یه سال و یه ماه بعد از اون تاریخ ازدواج کردم. منتها رویا خانوم به تصدیق خودش فقط شش ماه اونطرف تر رو می دید. نه بیشتر!
این دوست جنس خراب من….اسم دوست پسرش رو من هم تا اون موقع نمی دونستم. رویا خانوم لوش داد.
—-
تحقیقات پیرامون بحث …س خلی و مفرح ماورا الطبیعه ادامه دارد و باید تا آخر دوشنبه سر و تهش هم بیاد!
وسط این هیر و ویری, پرداختن به چنین موضوعی باعث تفرج خاطر و آرامش فکر است, تحریر شد.

گل آقامون گفتن اگه درآمد فالگیری حداقل به اندازه ی در آمد فعلی ام باشه, می تونم شغلم رو عوض کنم. بیزنس خودم رو به عنوان رمال شروع کنم.
—-

دست آخر به نفع آقای رندی رای می دم. راست می گه و شیاده. نیروی خارق العاده هم نداره ( با نگاه به قاشق اون رو خم می کنه مثلا)
دلیلش اینه که وقتی اون آقای استاد دانشگاه وسط جمعیت فریاد زد که رندی یه شیاده, جواب آقای رندی یه چیزی توی این مایه ها بود که بله. من اعلام می . کنم که شیادم. تمام کارهایی که می کنم فوت و فن داره و به هیچ نیروی خارق العاده ای مربوط نمی شه.” و آقای استاد دانشگاه جواب می ده که من منظورم دقیقا خلاف این بود. تو شیادی به این دلیل که نیروی خارق العاده داری ولی انکارش می کنی.
به نظرم اگه آقا رندیه راستی راستی نیروی خارق العاده داشت جواب دیگه ای به آقای پروفسور می داد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 12th, 2007

باحال…چه تغییر بنیادی باحالی پیدا کردم فقط و فقط به دلیل شش هفت هفته ای که گل آقا خونه نبود!!
وابستگی ام کمتر که نشده هیچ بیشتر هم شده!
مسلما بدون شوهر -یا اسمش رو بگذارین شریک زندگی از هر نوعی- زندگی کردن برای من بسیار سخت و طاقت فرساست.
خوشحالم که دو نفری زندگی می کنم و..به نظرم زندگی شراکتی به مذاقم بیشتر می سازه تا زندگی یه نفره.
منتها هنوز که هنوزه پیشنهاد مصرانه ام به گل آقا به جای خودشه. زندگی دو نفره خارج از ازدواج به جای زندگی دو نفره در قالب ازدواج. گاسم اگه امتحانش کردم نخواستمش و خواستم دوباره ازدواج کنم!
….
بسیار زیاد و از ته دل خوشحالم.
—-

دیشب زورکی تمرین پای کرال کردم. طی طریق در این مسیر بسیار طاقت فرساست! در مراحل اول ساق پای شناگر به شدت درد می گیرد. قورباغه بسیار ساده تر است. طاقباز از همه راحت تر! منتها…خیال دارم کرال و بعدش هم پروانه رو یاد بگیرم. از شناکردن به شدت لذت می برم.
هنوز…از توی آب شیرجه زدن و سیخکی پریدن و دایو حسابی می ترسم. 🙁 واسه چی؟ نمی دونم. در عین حال حاضرم در عمق هزار متری عین خرچنگ چهار دست و پا شنا کنم و فرو برم.
به نظرم از پریدنه که می ترسم!
—-

عجب حقیقت تلخی…هر جا نگاه می کنم هیچ جور مبنای علمی برای رمالی پیدا نمی کنم. تمام تحقیقات و علوم ردش کرده ان. بزرگترین پیشگو های دنیا هم توی تست ها شرکت نکرده ان! 🙁 دیگه به چه امیدی برم فال بگیرم؟ تازه…دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟ به نظر میاد آینده هیچ در هیچه!
زمان حال رو بچسب…همونه که عشقه.
به هر حال…طی طریق در مسیر ناهموار پیشگویی و رمالی همچنان ادامه دارد.
—-

خل شدم رفت پی کارش. همه اش می گردم دنبال یک شی استوانه ای با قطر مناسب!
آقای داریو گفته که همینطور که نشسته ام و بیکارم (!!!) گریپ تمرین کنم.
خط بین شست و سبابه ی دست راست باید شونه ی چپ رو نشون بگیره. گریپ روی انگشت ها سوار می شه. کف دست چپ روی شست دست راست قرار می گیره…انگشت ….ناخن…مچ دست…ستون فقرات…بازو ها… توپ… کله.. چشم.. قسمت قدامی درونی ران پای چپ…نوک پنجه ی پای راست..پاشنه ی پای چپ..!!!
فکری ام این کسایی که گلف بازی می کنن در یه لحظه باید به چند تا عضو بدن فکر کنن.
آقا داریو گفته (و دیونه شیر فهمم کرده) که من عملی یاد می گیرم. نه حرف به گوشم می ره نه از دیدن ملت چیزی یاد می گیرم.
بر منکرش لعنت… دقیقا از اسکی یاد گرفتنم پیدا بود.
و…دقیقا برای همینه که هرگز کاری رو بدون معلم یاد نمی گیرم. یاد که گرفتم ولی اصولی و قشنگ انجامش می دم جوری که خودم کیف می کنم.
و…گل آقا سال ها سال قبل بهم گفته بود: روش یادگیری تو فرق می کنه.
گل آقامون تقریبا هیچ وقت به معلم نیاز نداره. بهش که بگی یا نگاه که بکنه یاد می گیره. 🙁
بازم عین اسکی یاد گرفتنش.
—-

از بزرگترین فواید عید باستانی نوروز اینه که به هر کسی زنگ نزدی و ازش خبر نداری و کلی هم شرمنده هستی وقت عید زنگ می زنی. تبریک می گی. احوالپرسی می کنی و..از هولش در میای.
—-

باز هم در مورد فیلم ۳۰۰!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 10th, 2007

از این نوشته ی نبوی خیلی لذت بردم. جدی هاش گاهی از شوخی هاش هم بیشتر به دل می شینه.

یکی از دوستامون امشب رفته که فیلم ۳۰۰ رو ببینه. چون تا حدودی هم از تاریخ سر رشته داره می تونم به نظرش اعتماد کنم. خودمون؟ فرصت نبود امشب بریم. شاید وقتی دیگر…

گل آقای ما یه عالمه حسنه با یه عیب فسقلی…از هر جای خونه که رد بشه عین گردباد عمل می کنه!!!! مدت هاست حسابی دقت می کنم ولی نمی فهمم چطور اینقدر به سرعت از عهده ی این کار بر میاد. 🙁

روز به روز از زندگی بیشتر لذت می برم. فکری ام این همه لذت بردن رو واسه چی قبلا یاد نگرفته بودم!
غیر از…چهار پنج هفته ی پیش که واسه ی دو هفته ای قاراشمیش شدم و…به هر حال واسه هر موجودی به نام آدم پیش میاد.

تحقیقات در مورد رمالی هنوز شروع نشده. تحقیقات که انجام شد خبرتون می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز کتبالو

Posted by کت بالو on March 9th, 2007

در یادگیری کینستتیک هستم!
به شدت غیر منعطف…اما وقتی یاد بگیرم دیگه یادم نمی ره.
معلم جدیدم گفت, وقتی هر چقدر مدل دستم رو درست می کرد دوباره برش می گردوندم به حالت اولش و وقتی هم می خواست دستم رو درست کنه به هیچ عنوان حاضر نبودم مدل قبلی رو که بهش عادت کرده بودم عوض کنم.
معلمه هم گفت کینستتیک هستم (یا تو این مایه ها), و اولش یاد نمی گیرم و در مقابل وضعیت جدید مقاومت می کنم. ولی اگه یاد بگیرم تقریبا محاله که یادم بره.
گمانم یه جورایی اسمش باشه مرتجع!

دیروز انگار خود پنج سال پیشم رو مصاحبه کردم.
کسی که آقا جیمی داره استخدامش می کنه یه ماهه که اومده کانادا. به جای تکنولوژی خورش قیمه روی تکنولوژی قرمه سبزی کار کرده و…رزومه اش خوبه اما مشکل زبان داره و تا حالا در کانادا کار نکرده.
دقیقا شرایط پنج سال پیش خودم.
ژولیت سوالاتی کرد که مطمئن بودم آقاهه بلدشون نیست. و…از روی مدرکش دیدم. اقاهه یه سال از من کوچکتره.
آخر سر بهش گفتم سوالی نداری؟ گفت چرا…نظرتون راجع به استخدام من چیه!!!
صادقانه ترین سوالی بود که یه نفر در انتهای مصاحبه ازم پرسیده تا حالا!
حالش رو می دونم. و…فکر کنم…هر سه توافق کردیم. من و ژولیت و اقا جیمی.

مقاله ی آخر ترم کلاس زبانم رو در مورد تنها مطلب بحث بر انگیز که برام مفرح بود انتخاب کردم.
پیشگویی!
اولش می خواستم بپردازم به حقوق زنان یا..حقوق کودک یا..صدور جنگ به کشورهای ثالث توسط قدرت های بزرگ یا..سیاستمدارها همه دروغ می گن یا..اقدامات امنیتی مرز آمریکا و کانادا یا..مهاجرت…
بعد…دیدم در تمام این مطالب ذهنم به شدت درگیر می شه. خصوصا در مورد حقوق زنان. چیزی که اونقدر آزارم می ده که بعد از پذیرفتن تمام چیزهای تلخ در موردش, فقط و فقط سعی می کنم بهش فکر نکنم. فرار کنم فقط برای این که راحت زندگی کنم.
هر بار به شدت خسته و افسرده ام می کنه و…نهایتا در ذهنم رو تا جای ممکن به روش می بندم! و…ختم شد به مفرح ترین موضوعی که بی این که به اندازه ی خردلی زجرم بده, کلی هم باهاش الکی کیف می کنم.
رمالی!!!
و…جمله ی کلیدی ام که باید در موردش بحث بشه اینه:
پیشگویی درسته گرچه بر مبنای علمی نباشه.
نه که راست راستی نظرم این باشه اما..می خوام مقاله جالب بشه و بعد هم از سر تا ته می گردم دنبال این اثبات که …پیشگویی درسته گرچه توجیه علمی براش نباشه.
مشق این آخر هفته:پیدا کردن سه مقاله ی مرجع اصلی برای این نوشته.

خوب…روز زن بود!
ایران شلوغ شد. اولش چند روز پیش..بعدش دوباره سر روز زن..یه عده رو بازداشت کردن. مثل همیشه. یه عده هنوز توی زندان هستن. مثل همیشه و…یه عده هم مثل من این سر دنیا در ذهنشون رو به روی تمام اینها می بندن و فقط و فقط زندگی خودشون رو می کنن…باز هم…مثل همیشه.
حتی…نمی تونم بگم در مورد کسانی که رفتن و درگیر شدن و کتک خوردن و بازداشت شدن چه نظری دارم. به شدت فاصله ام باهاشون زیاده. فاصله ام با جامعه ی ایران روز به روز بیشتر می شه. روز به روز پیوندهام بیشتر گسسته می شن. گرچه…هنوز بعضی چیزها به شدت شبیه هستن.

دخترک با چهار تا پسر همکلاسی اش می ره خونه ی یکی از پسرها. پسرها مسمومش می کنن و بعد متناوب مورد تجاوز جنسی قرارش می دن و فیلم برداری می کنن.
نه دخترک مقصره. نه پسرها. هر پنج تا اونقدر کوچولو هستن -زیر هجده سال؛ غیر از یکی که هجده سالشه- که بشه گفت یه اشتباه بوده. یه اتفاق.
چیزی که نه می شه گفت اشتباه بوده و نه اتفاق…اظهار نظر آقای عراقی همکلاسی زبان منه: قبل از هر چیزی دخترک با چهارتا پسر توی یه خونه چکار می کرده!!!!
فکر می کنم قبل از دخترک و چهار تا پسرها, خوب بود این آقا رو مورد مطالعه قرار می دادن.
دخترک پونزده شونزده ساله در مراحل بلوغ, با چهارتا همکلاسی, اینطور که دستگیرم شده عضو یه گنگ (دار و دسته ی خلاف کار). دخترک خواسته قاطیشون بشه. خواسته کشف کنه. خواسته…حتی خواسته باهاشون ارتباط جنسی داشته باشه. یا…نفهمیده. بچه بوده. یه کار بچگانه. بی تجربگی!
دخترک بی شک “مقصر” نبوده. چهار تا پسر بچه…عضو یه گنگ, با تمام غلیان هورمونی شون, با یه دخترک همکلاسی شون که حالا می شه تمام خلاف کاری شون رو سرش پیاده کنن یا…فقط و فقط غلیان هورمون هاشون یا…
اتفاق ناگواره. به شدت ناگواره. اظهار نظر اون مرد چهل و خرده ای ساله اما…نه اتفاقه…نه از روی بی تجربگی و بچگی. دردناک ترین قسمت کل ماجرا برای من اظهار نظر آقای احسان بود. همون یک جمله.
…..
دخترک حالا یاد می گیره برای وارد شدن به دنیای مردانه , یک زن گاهی چه بهای سنگینی می پردازه.
بهایی که یک مرد به ندرت می پردازه.
دخترک هنوز خیلی چیزها داره که یاد بگیره. خیلی آسیب می بینه و…انتهای این راه…فقط می پذیره اون چیزی رو که از شروع این راه و در تمام این راه سعی در انکارش داشته.
مدل کوچک و خلاصه ی سفر اغلب ما زن هاست.
……

بعد از سال ها انکار یاد می گیریم وفاداری برای یک مرد نگاه نکردن و نخواستن و نخوابیدن با بک زن دیگه نیست. بلکه رها کردن اون زن بعد از همخوابگی و برگشتن به زن زندگیشه.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم مرد اونطور ارتباطش رو با زن می سازه که زن خودش رو عرضه می کنه, و معمولا با زنی زندگی می کنه که تنها برای ارتباط جنسی خودش رو عرضه نکرده, اما هرگز به زنی که برای ارتباط جنسی خودش رو عرضه می کنه نه نمی گه.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم مرد همسرش رو دوست داره, برای زندگی, اما هر زنی رو دوست داره برای ارتباط جنسی.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم روشنفکرترین مرد ها اعتقاد دارن زن و مرد مساوی هستن, اما در عمل اعتقادش اینه که مرد ها از زن ها مساوی ترن.
…..
و…بعد از قرنها انکار یاد می دهیم که زن ها زیبا هستند, توانا هستند, زندگی می آفرینند, عشق می آفرینند, ملکه یا فاحشه,موجودات بی نظیری هستند و…بی بدیل ترین آفریده ی تحسین بر انگیز کائنات…
تحسین برانگیز…شگفت…و ستودنی.

از زن بودن خودم, از تجربه های زنانگی ام, از دست و پنجه نرم کردن ام با دنیای مردسالار, بی نهایت غرق غرورم. بی نهایت شاد…بی نهایت غرق لذت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خدمتتون عرض شود که این نوشته ی بالا بیشتر از این که در ستایش زن باشه در نکوهش مرده!!!
منتها…بی خیال دیگه. همین به فکرم رسید و جاری شد بی این که فکر پشتش باشه. غلیان احساس..کاملا “زنانه”.

کلید آزمون آموزش و پرورش

Posted by کت بالو on March 4th, 2007

خدا عمر با عزت و برکت دهاد به طراح این سوالات و ایضا بنده خدایی که کپی (برابر اصل) جریان رو گذاشت توی وبلاگش. بنده با اجازه ی همگی, کلید سوالات رو دارم, می خوام اینجا کلید سوالات رو خدمتتون عرض کنم.

1) حضرت محمد (ص) کدام قسمت از گوشت گوسفند رو دوست داشت؟
پاسخ: به نظر می رسد گزینه ی درست ماهیچه, ران و جگر بوده باشد. حضرت قطعا به دنبلان و جغور بغور و سر دست علاقه ی چندانی نداشتند. هرچند که جگر, ران و ماهیچه را به سایر اعضا مرجح می داشتند.

2)کدامیک از گزینه های زیر خصلت خروس است که با خصلت پیامبر سازگار نیست؟!!!!
پاسخ: قطعا یک خصلت در کل موجودات زنده به غیر از پرندگان هست که با خروس سازگار نیست. آن هم میل آمیزش با مرغ است. گرچه که میل آمیزش با مرغابی در برخی جوانان محروم از آمیزش جنسی دیده شده, اما مشابه این میل با مرغ هرگز شنیده نشده (یا بنده نمی دونم).
به هر حال حضرت رسول قطعا نه از زمین غذا بر می چید, نه تند راه می رفت. پاسخ صحیح گزینه ی دال است.
منتها…این سوال و جوابش باعث شد به نویسنده ی کتاب یا طراح سوال کمکی اعتقاد پیدا کنم. گزینه ی ب جالب بود.”شجاعت و کثرت آمیزش با همسر”!
خوبه نگفته شجاعت و کثرت آمیزش با مرغ! یا کثرت آمیزش با همسرانش. چون در این حالت آخری زبونم لال مثل این می شد که خروس هم با نامبردگان گزینه خلاصه کثرت آمیزش داشته!
ضمنا…من تا حالا نمی دونستم خروس سخاوتمنده!!!!!! گزینه ی ج رو نگاه کنید.

3) رسول خدا در خوردن کدام یک از موارد زیر کسی را با خود شریک نمی کرد؟
پاسخ: ماهیچه! البته …فقط ماهیچه ی گوسفند! در خوردن باقی, بنا به روایات شراکت مباح است.

4) رسول خدا در چه حالی اصلا دیده نشد؟
پاسخ: طراح سوال از مغزی به اندازه ی نخود هم بر خوردار نبوده, یا سوال نکته ی انحرافی داشته.هر مردی در حال مجامعت با زنان, لااقل توسط خانوم یا نسوان مربوطه که رویت می شه و می شده. مگر این که یا چشم های خانوم یا نسوان مربوطه رو ببنده, یا…روش های خاصی رو استفاده کنه که در مورد این سوال مصداق پیدا نمی کنه البته. در حال بول و غائط هم قطعا هر بنی بشری توسط والده و دایه رویت شده. این موضوع در مورد مقدس ترین بشر دنیا هم صدق می کنه. در حالت خرید از بازار!!! یا انسان از بازار خرید نمی کنه (که بعید می دونم,) و یا این که دیده می شه به هر حال! و در حالت نشسته آب خوردن! ولله…با توجه به حذف سه جواب اول, گزینه ی چهارم باقی می مونه. حضرت رسول یا در حالت ایستاده یا در حالت خوابیده آب می خوردند. چون قطعا از یه سنی به قبل فقط قادر به خوابیدن بودن.

5) آیا مخرج بول و غایط با سه سنگ پاک می شود؟
پاسخ:بنا به تایید وزارت آموزش و پرورش, این سوال اشتباه تایپی داشته. کلمه ی “پاره” به اشتباه “پاک” تایپ شده. پاسخ الف صحیح است. هر دو “پاره” می شود.

6) بنا به فرموده ی امام صادق مقدار آب مصرفی آن حضرت برای وضو و غسل به ترتیب کدام است؟
پاسخ: گزینه ی دال صحیح است. البته سوال نکته ی انحرافی دارد. نحوه های مختلف غسل (ترتیبی, ارتماسی) میزان متفاوتی آب نیاز دارند. ایضا چون آب لوله کشی نبوده و هکذا به فاضلاب نمی رفته و یحتمل آب حوض بوده, کلا مفهوم آب مصرفی در موردش مصداق ندارد.

7) رسول خدا در حال گرمای شدید به موذن می فرمود:ابرد, ابرد. مقصود کدام است؟
پاسخ: ب صحیح است. موذن محترم بنا به عقل سلیم نه سیستم تهویه ی هوا داشته و نه خدای ناکرده منبع تولید هوای گرم! گزینه های الف و ج و به همین ترتیب دال, حذف می شوند.

8)جبرئیل به پیامبر دستور داد که قران را در حالت ….بخواند.
پاسخ: اینطور که پیداست جبرئیل نه با کسی سر شوخی داشته, نه قصد مردم آزاری! گزینه ی ب صحیح است. منتها اصولا چرا باید جبرئیل چنینن دستوری بدهد و این که اگر این دستور را نمی داد چه اتفاقی ممکن بود بیفتد, بنده عقلم نمی رسد.
شکر خدا جبرئیل محترم این دستور را به من نداد! من هر کتابی رو در حالت نشسته, ایستاده, دراز کش, طاقباز, دمرو, سواره, پیاده, و…سایر حالت ها می خونم.

9) موی سر رسول خدا
پاسخ: پاسخ ج صحیح است. مشخص نشده اون چند مو که سیاه نبوده چه رنگی بوده!

10) به فرموده ی امام صادق خدا در رسول خدا چند روح قرار داده؟
پاسخ: گزینه ی دال صحیح است. بعید است چنین ارواحی در کتاب مرجع موجود نباشد و طراح سوال از خودش خلقشان کرده باشد.بعید هم هست که این ارواح در کتاب مرجع موجود باشد و ذکر شده باشد که در رسول خدا قرار داده نشده باشد.
بنابراین گزینه ی دال که مجموع تمام ارواح ذکر شده است, یحتمل پاسخ سوال است.

11) کفن میت کدام یک از گزینه های زیر نیست؟
پاسخ:ولله تا جایی که ما می دانیم لنگ و عمامه و سرتاسری تا وقتی مورد استفاده شان مشخص نشده همه یک شکل است. یحتمل همه می تواند به عنوان کفن میت هم استفاده شود. با حذف این سه گزینه ی مشابه, گزینه ی دال می ماند. گزینه ی دال صحیح است.

نهایتا توصیه می شود نویسندگان کتاب های مرجع از توضیح واضحات و ایضا باز کردن زندگی بسیار خصوصی مشاهیر عموما و مشاهیر دنیای تقدس و مذهب خصوصا اجتناب بفرمایند.
ضمنا توصیه می شود معرفی کنندگان کتاب های مرجع نیم نگاهی به کتاب ببندازند پیش از آن که کتاب را جهت مطالعه ی فرهیختگان آن دیار تببین بفرمایند.
جهت حسن ختام توصیه می شود طراح های محترم سوال مرجع سوالات رو معرفی بفرمایند تا اولا مایه ی مسرت خاطر خوانندگانی امثال اینجانب باشد و ثانیا به هنگامه ی مهلکه مفری مناسب و به جا.

والسلام

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خدا بسوزونه پدر این خود سانسوری بی پیر رو.