روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 27th, 2007

بدبختی عظماییه!
اولش عین چی پدر خودت رو در میاری که بشی شماره ی یک. بعدش عین چی دلشوره می گیری و پدر خودت رو در میاری که شماره یک بمونی!

سخت ترین قسمت جریان این بود که باید یه مقاله می نوشتم در مورد این که “مجازات اعدام بهترین راه مصون نگه داشتن جامعه در برابر قاتلینه یا نه.”
حالا نمی تونم تصمیم بگیرم دقیقا راجع به همین نوشته ام, یا یه جاهایی گریز زده ام به نفس مجازات اعدام که خوبه یا بد!
نمره ام هفته ی دیگه معلوم می کنه.
بدبختی بدترین مقاله ای بود که تا حالا نوشته ام, و…مقاله ی میان ترمم بود!
تازه بدترش این که خانوممون واسه کوییز “خلاصه سازی مقاله” هفته ی پیش برام نوشته بود “واو…عالی…بهتر از این نمی شد!”.
و…میدترم این هفته به نظرم گند بزنه به کل جریان. 🙁

طبق آمار کانادا (statscan) درصد ترک شغل و غیبت از کار در خانوم ها و آقایون به شدت مشابه هست.
این آمار در دهه ی هشتاد تا نود به سرعت به هم نزدیک شده ان و بنابراین تفاوت حقوق خانوم ها و آقایون و همچنین تبعیض بین کارمندهای خانوم و آقا دیگه نمی تونه به استناد این دلایل توجیه بشه.
بامزه اینه که خانوم ها به طور متوسط یه روز در سال بیشتر از اقایون به دلیل مریضی نمیان سر کار, و یه دهم درصد بیشتر از آقایون کارشون رو رها می کنن.
تنها تفاوت اساسی برای مرخصی زایمان هست. چهار و دو دهم در صد خانوم های بین بیست و پنج تا سی و چهار سال رفته ان مرخصی زایمان.
به نظرم باقیشون لابد یا مثل من دلشون بچه نمی خواد, یا بیرون از این فاصله ی سنی بچه دار می شن, یا لابد از اولش نمی رن سر کار.
….
مقاله ی بالا رو از سر امتحان یادم مونده. باید می خوندیمش و خلاصه اش رو می نوشتیم.
آمار جالبی بود. تاریخ انتشارش مال بیست و چهارم فوریه ی همین امساله.

گاهی وقت ها خود دنیا رو می بینی. گاهی وقت ها تلالوش توی یه برکه رو.
خود دنیا چیز دیگه است, تلالوش توی برکه چیز دیگه.
همون دنیای صاف و قشنگ به هم میخوره اگه برکه حتی یه موج کوچولو برداره.
سخته وقتی دنیات رو توی وجود یه نفر دیگه ببینی. به لبخندی قشنگ ترینه, به رو ترش کردنی, غیر قابل تحمل.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری

Posted by کت بالو on February 26th, 2007

این پایینی ها فقط خلاصه ی امروز منه. حرف های سر کار. گفته باشم خلاصه. قابل خوندن نیست. عینهو دفتر خاطرات شخصی. بیشتر از باقی پست های همیشه ام.

واسه چی هر کی من رو می بینه یاد استرس هاش می افته؟
هانگ مهربان دانا هم استرس داره!!!!!!!!!
مارتین ت هم همینطور. ژولیت به همچنین و اینطور که بویه گا به مارتین ت گفته, اون هم مخزن استرسه و همین امروز فرداست که فوران کنه!

زیبا گفته شاعر: تن رها کن تا نخواهی پیرهن….
….
مارک ز امروز اعصابی از آندرو ی بدبخت سرویس کرد که اون سرش نا پیدا. کاری که آندروی بیچاره یه هفته ای انجام داده بود رو می گفت دو روزه باید تموم می شده!!!! آندرو هم گفت دفعه ی بعد خودت برو انجام بده. چهارشنبه ی قبل هم داشت پشت سر هم پشت سر آقا ویو و پشت سر کنفرانس آقا ویو بد می گفت! می گفت تاریخ تکنولوژی ای که این آقا ویو کنفرانس اش رو داده بر می گرده به پونزده سال قبل. حال و حوصله نداشتم. وگرنه بهش می گفتم اگه راست می گه پشت سر اقا ویلسون حرف بزنه که جای هر چیز درست و حسابی ای هفت دقیقه از بازی تایگر وودز رو دانلود کرد و به عنوان کنفرانس ارائه داد!

با وجدان راحت به تمام مقدسات عالم قسم می خورم که پشت سر من هم به هر حال یه صفحه ای کوک می کنه.
منتها…چخه…به نظرم اون هم تحت استرسه!
تازگی هر وقت سر راهم سبز بشه لبخند می زنم و در می رم.
زندگی شیرین تر از این حرفاست که دقایقش با مارک ز حسود پر بشه.

به سرم زده….
نمی دونم چرا اینقدر به سرم می زنه!!!!

آی کیف داره وقتی می شی شاگرد لوسه ی کلاس و کارمند لوسه ی رئیس ات و بچه لوسه ی مامان و بابات!
بقیه رو نمی دونم ولی خودت گاهی وقت ها دلت می خواد کله ی لوس ننر خودت رو محکم بکوبی توی بتون دیوار!
گاسم همین بود که تمام دوره ی دبستان و راهنمایی و دبیرستان با درس نخون ترین شاگردای کلاس دوست صمیمی بودم.
دوباره….شده ام همون شاگرد لوسه!!!!
حالم از خودم به هم می خوره. گرچه که….پز که به بقیه می دی و چسی قند پهلو می آی, آی می چسبه!
خیلی که حالیت باشه, خیلی که به سواد و معلومات و کار درست بودن خودت اتکا کنی, ولی پلتیک بلد نباشی و خودت رو چس نکنی, می شی مثل آقا جیمیه.
همه می گن توی کارش بهترینه. ولی….سال های ساله که با تمام سعی و تلاش صادقانه و عمیق اش بغلدست خود من…مشغول خرکاریه.
تلویحا بهم هشدار داد راهش رو ادامه ندم.

تلویحا گفت باید چسی بیام, خودم رو لوس کنم, و در عین حال که سواد دارم, به محض این که فرصتش دست داد بزنم توی سر و مغز بقیه. وگرنه…رد خور نداره, نفر کناری ام چسی میاد. خودش رو لوس می کنه, و…در عین حال که سواد داره -راست راستی سواد داره- فرصت گیر میاره و می زنه توی سر و مغز خود بنده.

عاشق آقا جیمی ام…روز به روز هم بیشتر بهش احترام می گذارم.
از انسان های واقعی روزگاره. از اونهایی که مثل اش به این راحتی پیدا نمی شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on February 25th, 2007

اولین روزهایی که رفتم کلاس اول رو یادمه. بابابزرگم من رو می رسوند. بعد من رو می گذاشت توی حیاط مدرسه و خودش می رفت.
جلوش گریه نمی کردم, نمی خواستم بفهمه دارم اذیت می شم. بعد که می رفت اشکام سرازیر می شد.
این که چرا همین حس رو از کودکستان یادم نمیاد, نمی دونم.
قبل از کلاس اول,دو سال کودکستان رفته بودم و یادم نمیاد که حس تنهایی کرده باشم. کلاس اول رو اما, خیلی خوب یادمه.
این حس دیگه سراغم نیومد تا سال ها سال بعد. وقتی که با گل اقا دوست بودیم و باید برای کاری می رفت اهواز. توی ایستگاه قطار , دوباره همون حس عجیب چشم هام رو کرد غرق اشک!!!
از ایران که داشتم می اومدم, سرتاپا هیجان و خوشحالی بودم. به جای حس تنهایی, یه جور حس رهایی داشتم. شادی بی اندازه. این حس هر باری که از ایران برگشتم هم همراهم بود.
حالا باز دوباره مدتیه اون حس تنهایی عجیب , درست لحظه های جدا شدن از گل آقا سراغم میاد. دقیقا و دست نخورده مثل همون چیزی که کلاس اول ابتدایی, برای اولین بار تجربه اش کردم.
شش سالگی و سی و سه سالگی, و…همون حس عجیب. زندگی بی شک قشنگترین پدیده ی دنیاست.

خوب…یه بار دیگه به مدت دو ماه نم نمک, و به مدت یه روز به شدت به یه تغییر عمده فکر کردم. نتیجه؟ خیر….مثل مرتبه ی قبل.
باحالیش اینه که هر بار تغییر عمده رو موکول می کنم به دستیابی به پله ی بعدی, که اثبات کنم شکست خورده عقب ننشسته ام!
پله ی بعدی که دو سال پیش شرط تغییر عمده ام بود, دو هفته قبل به نتیجه رسید!!!
پله ی بعدی امسال هست و سال بعدی! مثل پله ی قبلی احتیاج داره به وقت و کار و وقت و کار.
یه قسمت مهم این پله این بود که میزان وقت های غیر کاری ام به حد اقل برسه, که خدا رو شکر به بهترین شکلی عملی شد و حالا…اون تغییر عمده بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم, موکول شد به دو یا سه سال دیگه!!!!!!

باحالی اش…می دونم جمله ای که من رو برگردوند سر جای اولم دقیقا و از طرف کدوم شیر پاک خورده ای صادر شد. خودش می دونست یا نه…نمی دونم.

ب….له.
دی ان ای حضرت عیسی مسیح پیدا شد!!!!یا…چاخانه؟ مقاله رو وقت نکردم بخونم. اگه کسی خوند خلاصه اش رو بگه لطفا. اگه نه که برم کتابش رو بخونم.

و…
یک سوم پسر بچه ها پورن آنلاین نگاه می کنن, و..اینطور که خانوم نویسنده ی مقاله می گه یک سوم پسر بچه های سیزده ساله بیشتر از این که به شماره در بیاد پورن آنلاین نگاه می کنن!
خوب…کاملا و قشنگ قابل درکه و نیاز به توضیح نداره که اگه پسر بچه باشی, سیزده سالت باشه, پورن روی اینترنت دم دستت باشه, سرت رو بزنن, ته ات رو بزنن می ری سراغش.
هم ارضای جسمی بهت می ده. هم حس بلوغ, هم پذیرفته شدگی اجتماعی.
توی خیلی از خانواده ها هم اونقدر رشد جنسی پسر براشون قشنگ و دلپذیره که به شکل پوشیده و گاهی آشکار تشویق هم می شن و سال ها سال بعد این رو به صورت یک افتخار خانوادگی تعریف می کنن, و پسرک -مرد سال ها بعد- هم در جمع تمام دوستان و رفیق ها این افتخار بزرگ رو نقل می کنه!

به شخصه نه روانشناسی کودک و نوجوان بلدم. نه بچه دارم. ولی نظر شخصی دارم.
بسیار طبیعیه که بچه و خصوصا پسر بچه نسبت به بدن جنس مخالف کنجکاوی غیر قابل کنترل داشته باشه. فکر می کنم پورن و عکس های سکسی هم به رشد جنسی بچه ها کمک می کنه. منتها اینطور بی مهار و بی نظارت…یه جورایی خیر. این همه تصاویر غیر واقعی و غلو شده و سکس های وحشی و پیشرفته, اون هم وقتی “بیشتر از این که به شماره در بیاد” نگاه می کنه , شک دارم برای پسر بچه ی سیزده ساله و رشد جنسی اش خیلی خوب باشه.
شکی نیست. نمی تونیم دختر یا پسر رو بی هیچ آموزش جنسی ای بفرستیم توی زندگی ای که یکی از چهارچرخ اساسی اش ارتباط جنسیه. آخرین کسی هستم که آموزش جنسی و لزوم ارتباط جنسی و رشد جنسی برای تین ایجر ها رو منکر بشه. ولی صحیح بودن و جهت دار بودن این رشد جنسی از خود رشد جنسی مهم تره به نظرم.
…..
هممم…کتاب جلد صورتی پورنویی که دوازده سالگی توی کتابخونه ی بابابزرگم پیدا کرده بودم و با دوستم چندین و چند بار خوندیمش رو یادم نمی ره وقتی از “رشد جنسی” برای بچه ها داد سخن می دم.
و…
حس بدی که از دیدن یه فیلم پیدا کردم و تا مدت های خیلی زیاد همراهم بود رو هم هرگز یادم نمی ره!
فیلم استریپ تیز یه عده دختر بود, و این که چطور یکی دو تاشون به دلیل این که سینه های کوچک داشتن مورد تمسخر حضار قرار گرفتن , در مقایسه با رقبایی با بدن قشنگ تر و سینه ی بزرگتر و خوش فرم تر غائله رو باختن, و با گریه و قهر و کینه صحنه رو ترک کردن.
احمقانه یا غیر احمقانه, مدت ها گذشت تا با موضوع کنار بیام گرچه که همیشه توی ذهنم به شکل یه علامت سوال موند و حس بدی از بدن خودم بهم داد. جالبی اش اینه که همین چند هفته پیش یه صحنه ی مشابهش رو روی اینترنت دیدم.
و….
فقط باز فکر می کنم به رشد جنسی و خوشبختی و احساس رضایت نسل آینده, و…این که چطور دختر ها و پسرها خوشحال باشن از چیزی که هستن, به جای این که تجربه هایی کمابیش تلخ رو که خودم داشتم کمتر داشته باشن.
این همه پورن عجیب غریب و بی هیچ نظارتی روی اینترنت برای یه پسر سیزده ساله…؟ مطمئن نیستم خوشحالی و خوشبختی جنسی اش و رشد باقی ابعادش رو تضمین کنه.

بغداد…یه عالمه انفجار!
و…
ایران…موج انفجار؟ کی می دونه؟

عاشق این کمیک هام!
خنگول ها!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

عجیب الخلقه

Posted by کت بالو on February 23rd, 2007

باز همان بود و همان. لبخند که می زد, یا دهانش را که به کلام باز می کرد, زن یک سره می رفت به دنیای عاشقی!
همآغوشی برای زن اما, نفرت می آورد. آنقدر که بعد از تمام آن لحظه های شهوانی و ناله ها و بی آرامی ها, انگار نه تنها لمس مرد را نمی خواست, که می خواست از مرد بگریزد.
و این عاشقی درست همین جا بود که با باقی عاشقی های زن متفاوت بود.
درست در لحظه ی انتهای همخوابگی و ارضا, که نفرت می آمد و بی تفاوتی, تا روزها بعد که باز لبخند مرد را ببیند و سر تا پا طلب باشد و مرد…نه پاسخی بدهد و نه…حتی نگاهش کند, و زن نفس بر نفس همدلی مرد را آرزو کند و مرد…بگریزد, و زن…ساکت به کوه یخ بماند که آتشفشان در دل دارد. بی هیچ روزنه ای به درون مرد. بی هیچ حدسی..گمانی…در انتظار به یک امید موهوم..
که باز از مرد نشانه ای آید و باز زن…به سر…و باز هماغوشی و باز…نفرت درست در لحظه ی وصال و باز…پس زدن مرد و باز بی تفاوتی زن و باز…لبخند مرد و باز فوران احساس زن و باز…سرکوب و باز…انتظار.
…………..
قلب زن, نوزاد شیرخواره ی نارسی را زایمان کرده بود با اندام تناسلی یک نر قوی جثه ی بیست و پنج ساله, به اضمحلال از هم پاشیده ی یک پیرمرد فرتوت صد و بیست ساله. و بی چاره قلب, بسان زنی میانسال آرزومند مادری, پس از سال ها درمان نازایی, ناامید از داشتن طفلی دیگر, با تمام عشق مادری, از خود می گذشت و از طفل…علیرغم چشم های ناامید معدود محرم های عیادت کننده, خیر.

طفل نه پستان به دهان می گرفت, نه تلف می شد, نه بالغ می شد, نه از هم می پاشید, نه زار می زد, نه می خندید…فقط بود…که باشد.

نه طفل اول بود…نه…دل زن باز جرات آبستن شدن داشت, نه تاب بی طفلی دوباره را, آنقدر که دل تولید مثل کرده بود و…تلف شده بود, نارس! و نه…امیدی به این نوزاد مشمیز کننده ی عجیب.

زن باید قلبش را یکبار برای همیشه عقیم می کرد.
تصمیم گرفت…
نوزاد را از آغوش قلب گرفت. صورت نوزاد, با هزار چین چروک ضجه می زد, آلت تناسلی نوزاد کبود و ورم کرده و عظیم بود, که فرصت رشد را از سلول های انگشت شمار مغز ربوده بود.
نهایت زجر را از دیدن نوزاد تحمل می کرد. یخبندان بود. زمستان. نوزاد را کنار جاده رها کرد. جلوتر دو راهی بود. هو هوی باد صدای نوزاد را خفه می کرد. نوزاد را هم شاید. زن…پیچید.
حالا نوزاد فقط یک خاطره بود.

قلب اشک می ریخت. زن یخ می بست. قلب را در دست های یخ زده اش فشرد, فشرد, فشرد…حالا…دیگر خونی نبود.
قلب زن برای همیشه یايسه می شد.

زن, از سر یک حس آسودگی بی سابقه لبخند زد. جاده تا بی نهایت ادامه داشت….زن به جاده ی بی پایان نگاه کرد…به پاهایش فکر می کرد. زن…آغاز به دویدن کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه فنجون قهوه ی داغ

Posted by کت بالو on February 22nd, 2007

یه خبر خوش توی تمام دنیا پیدا نمی شه یعنی؟ بی خیال بابا!!!!

خانم بینات همسر احمد باطبی ناپدید شد. احمد باطبی دست به اعتصاب غذای کامل زد. سرپیچی ایران از قطعنامه ی سازمان ملل تایید شد. تظاهرات برای زبان مادری در زنجان به خشونت کشیده شد!!!

مارتین ت (نه مارتین خره) از صبح تا حالا بغل گوشم غر زده. هزار تا کار دارم که بکنم. یه سایت خاموش بوده و من نمی دونستم!!!
دیوونه شدم رفت پی کارش.
دلم لک زده به مدت نیم ساعت ه ی چ دغدغه ای نداشته باشم. هیچ خبر بدی هم توی تمام دنیا نباشه (که گوشه ای ش به من بگیره) و…بشینم با یه آدمی که از همنشینی من لذت عمیق می بره و من هم از همنشینی اش لذت عمیق می برم و اون هم به مدت نیم ساعت ه ی چ دغدغه ای نداره یه فنجون قهوه ی داغ بخورم و بخندم.
……
برم سر کارم…بلکه اون نیم ساعت سر و کله اش پیدا بشه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آخر خط

Posted by کت بالو on February 18th, 2007

آخر خط برای هر کس یه معنایی داره.
می خوام همیشه یادم بمونه تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم (گمانم مفهوم حیات باشه) اون آخر خط نرسیده.
برای من زندگی یعنی تکاپوی بی وقفه و نفس گیر. بدون اون احساس زنده بودن نمی کنم.
برای خیلی ها زندگی یعنی آرامش و حرکت آرام…
فرقی نداره برای هر کس زندگی چه تعریفی داشته باشه. مهم اینه که آخر خط برای هیچ کس نمی رسه تا لحظه ای که یا بر وجود خودش آگاه نباشه…یا خودش برای خودش خط بگذاره.
من می خوام همیشه یادم بمونه…تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم هنوز آخر خط نرسیده.

مزخرفترین آدمی که آرامش زندگی ام رو می گیره خودم هستم. افتخار این کار رو خودم شخصا و به تنهایی یدک میکشم.
فکرش رو که می کنم می بینم مشکلم اینه که آروم نمی گیرم. حتی حالا که یاد گرفته ام از لحظه ی حال تا حد ممکن لذت ببرم هنوز لذت بردنم در پشتک واروهای بی معنی میسر می شه و در سخت گرفتن به خودم.

مزخرفتر از این که ایران توی شرکت مخابرات کار می کردم. احدالناسی اونجا کار نمی کرد. من الاغ زورکی مجوز ورود می گرفتم بتونم پنج شنبه و گاهی جمعه رو برم کار کنم!!!!!!!
اینجا هم به قول آقا جیمی comfort zone داره گروهمون! من الاغ دوباره کار نصف بیشتر ملت رو انجام می دم!!! فکر می کنم هر چی همه بلدن من باید تنهایی بلد باشم! اینه که کار خودم رو هم درست حسابی یاد نمی گیرم!!!!!!! اصولا خر برای سواری دادن خلق می شه. حالا بعضی آدم ها در بعضی جنبه های وجودشون خر هستن. من در جنبه ی کاری و درسی وجودم.
مدرسه هم که می رفتم -توجه بفرمایید. عرض کردم مدرسه. دانشگاه خیر اصلا و ابدا- بهم می گفتن خرخون اعظم! اونقدر که هیچ وقت نفهمیدم باهوش بودم یا خرخون!!
منتها اونقدر از درس نخوندن دانشگاه تجربه ی بد و تلخی دارم که از وقتی رفتم سر کار باز شروع کردم رویه ی مدرسه! کار و خوندن و کار و خوندن!
استراحت بهم وجدان درد شدید می ده! حتی رانندگی که می کنم باید رادیوی زبان انگلیسی گوش کنم که نکنه وقتم تلف شه!!!
مرخصی که می رم بیشتر از ده روز اگه باشه بعدش اضطراب شدید خارج از حد تحملم می گیرم!!!!
اگه این اضطراب مزخرف ارٍثی یا مربوط به دی ان ای کتبالو باشه که هیچ… منتها اگه کتبالو بی اضطراب دنیا اومده باشه و در میونه ی راه اروم آروم بهش تزریق شده باشه هرگز کسی یا واقعه ای رو که این اضطراب مزخرف مزاحم رو بهم تزریق کرد نمی بخشمش!!! کل زندگی ام رو تحت الشعاع قرار داده.
در حال حاضر با توجه به سه تجربه ی احمقانه ی سال پیش, که درست درست قد یه میلیمتر فاصله داشتم و نرسیدم, دارم شبانه روزی کار می کنم و می خونم!!!
گاهی…می ترسم زندگی یادم بره.
گاهی…می ترسم زندگی ای نمونه که یادم بمونه یا یادم بره.
—-

آخر سر…از رقابت بی نهایت لذت می برم. وقتی هیچ کسی نباشه…رقابت با خودم! لجبازی و قاطر شدن و فقط دویدن چهارنعل…بی این که فکر کنی…آخر سر با چهار دست و پا می ری توی علفزار یا…توی مرداب…

آخر خط به هر حال…آخر خطه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تلاس- بورگیل عزیز

Posted by کت بالو on February 16th, 2007

عرض نکردم خدمتتون؟ بفرمایید:
تلاس سود هنگفت کرد.
دلیلش اولا بالارفتن درآمد حاصل از خدمات دیتا -به نظرم قسمت عمده اش هم پرن, گرچه که مقاله همچین چیزی نمی گه- و دلیل دومش هم مشارکت در آمد هست _ترجمه ی فارسی اش رو مطمئن نیستم چی می شه!- با یه شرکت آمریکایی هست که براش محتویات دیتا رو تولید کنه.
البته شرکت های رقیب این دومی رو یکی دو سالی هست که دارن. اولی رو اما خیر. این اولین باره که یه شرکت مخابراتی کانادایی روی تلفن های موبایلش چیزهای بی تربیتی ارائه می کنه.
فعلا کاتولیک ها این شرکت رو نصفه نیمه تحریم کرده ان.
—-

عاشق این دکتر بورگیل نازنین خودم هستم. سالی که من به دنیا اومدم مدرک پزشکی اش رو گرفته و تا حالا دو بار به شکل معجزه آسا خوبم کرده.
مرتبه ی اول سه چهار سال پیش بود. به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. اونقدر که به گل آقا تلفن زدم و گفتم تقریبا در حال مرگ هستم. گل اقا هم گفت بلافاصله برو دکتر. فاصله ی مطب دکتر تا خونه امون پیاده سه چهار دقیقه بود. اونقدر احساس ضعف و بدحالی مفرط (تقریبا در حد مرگ)می کردم که تاکسی گرفتم. سینه خیز و با آه و ناله رفتم پیش آقای دکتر , یه نگاه بهم کرد. یه معاینه ی کوچولو و بهم گفت سالم سالم هستی. هیچی ات نیست. هیچ دارویی نمی خوای. فقط مایعات بخور, و بخور بده!!!!
خوب شدم. با ورجه وورجه رفتم کافی شاپ. سوپ و فهوه خوردم و بعد هم به حالت شلنگ تخته رفتم خونه!
مرتبه ی بعدی این هفته بود. به شکل شپش زده ی کپک گذاشته در حال خاروندن سر تا پام رفتم مطبش. نگاه کرد. معاینه کرد. گفت هیچی ات نیست. گفتم دارو؟ گفت هیچی نمی خواد استفاده کنی. سالم سالم هستی. نه کرم. نه قرص. هیچی. و بعد هم اضافه کرداین حالت رو فقط در کسانی دیده ام که مواد یا دارو های شیمیایی استفاده کرده ان!!!
به حالت موقر و متین, بی هیچ حرکت اضافه ی خارشی برگشتم خونه! هیچ کرم و دارویی استفاده نکردم! بعد از دو روز دیگه نمی خارم!!!!!!!!
بیشتر از پنج هفته که سرتاپام مثل چی می خارید, دو شبه که عین بچه ی آدم متین و سنگین بی حس خارش زندگی آرومی رو میگذرونم.
کیف داره..آی کیف داره…
به نظرم این اقا دکتره ورد می خونه پیف می کنه, پوف می کنه, ادم خوب خوب می شه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 16th, 2007

یه کتاب داستان داشتم بچه که بودم. قصه ی یه بچه موش که نمی خواست موش باشه. بابا بزرگش دم نداشت و پاش هم لنگ می زد چون دمش رو گربه کنده بود و پاش توی تله گیر کرده بود. آقا موشی کوچولو نمی خواست به سرنوشت بابابزرگش دچار شه. خلاصه…موشی کوچولو یه روز صبح تصمیم گرفت پرنده بشه روز بعدی شیر روز بعدی یه چیز دیگه روز بعدش…و صد البته هر شب به شکل یه موش کوچولوی خسته و گل آلود و دست و پا شکسته بر می گشت توی بغل مامانش!

این مدت کارم خیلی بهم فشار آورده. بیشتر از همیشه. به شدت توی رقابت -با خودم احتمالا- گیر کرده ام. به خودم سخت می گیرم. دیشب نصفه شب از خواب بیدار شدم و زده ام زیر گریه که می خوام کارم رو عوض کنم!!!!!! گل آقا همون نصفه شب عین مامان موشه با خنده و شوخی به گریه های من گوش داد و اخر سر وقتی گفتم برام مهمه کاری باشه که هر شش ماه یه بار نخوام به اندازه ی یه فوق دیپلم درس بخونم بهم پیشنهاد داد برم مامای حیوانات بشم! چون احتمالا نه حیوون جدید به وجود میاد و نه راه های جدید برای زایمان حیوانات اختراع می شه!!!! ولله صد هزار سال هم عمر می کردم این شغل به نظرم نمی رسید. می گن در دین مبین اسلام به مشاوره تاکید زیاد شده.

امشب فکر بهتری به نظرمون رسید.
آمیش ها یه گروه مذهبی هستن که به سنتی ترین روش های ممکن زندگی می کنن. نه از برق استفاده می کنن. نه سوار ماشین می شن. هنوز غذای روزانه شون رو به شکل دو هزار سال قبل تهیه و استفاده می کنن و اصلا و اصولا مدل زندگیشون به شکل لااقل بیست قرن پیشه.
ایده آل من…قراره از فردا برم آمیش بشم!!!!
پارسال در چنین روزی…به خوبی یادمه فرداش می خواستم برم چی بشم!!!!
—-

دهه…باحال…نمره ی مشق اون بارم شد نود و یک و نیم!!! با کلی تعریف و تمجید. طبق معمول از مقدمه و از قانع کننده بودن کل نوشته!

شاید هفته ی دیگه تصمیم بگیرم برم یه آمیش نویسنده بشم!
—-

اگه کسی کاری سراغ داره که جدید ترین تکنولوژی اش مربوط به بیست سال پیش باشه و تا سی سال آینده هم فن آوری اش به روز نشه و تعداد خانوم ها و آقایون در اون شغل تقریبا مساوی باشه و دوره ی یادگیری اش هم دو سال باشه و با پرستیژ هم باشه و حقوقش هم در حد مکفی باشه و استرس هم نداشته باشه لطفا بگه برای روزهای آینده نیاز دارم.
—-

میز کار خانوم ها توی اداره سه تا چهار برابر آقایون باکتری داره! و میز کار آقایون بسیار بیشتر از دستشویی اداره باکتری داره!!!!!!
دلیل میزان بسیار زیاد باکتری میز خانوم ها به آقایون در وهله ی اول خوراکی های بسیار زیادی هست که توی میز کار و کشوهاشون نگه می دارن. در وهله ی دوم لوازم آرایش و کرم دست و در وهله ی سوم تماس بیشترشون با بچه ها!!!!
این تحقیقات در دانشگاه آریزونا (اگه درست یادم باشه) انجام شده و در وب سایت سی بی سی (باز هم اگه درست یادم باشه) نقل شده.
مقاله رو سر کلاس انگلیسی بهمون دادن که بخونیم و خلاصه نویسی کنیم. اینه که مرجع رو درست یادم نیست. محتوی اما دقیقا همین بود که گفتم. بیشتر از ده بار خوندمش که بتونم درست خلاصه اش کنم!

آقای استاد محقق آخر مقاله گفته بود اگه قحطی بیاد مسلما قبل از هر جا به کشوی میز کار خانوم ها دستبرد می زنم!
—-

پسر همکلاسی ام ازم پرسید ایرانی هستم. گفتم آره. و ادامه دادم تو هم که از عربستان سعودی هستی. حالت بهش برخوردن رو توی صورتش دیدم. سرش رو بالا گرفت و گفت چرا این فکر رو کردی؟ من نه مال عربستان هستم و نه مذهبی ام. من افغانی هستم!
افغانی ها و ایرانی ها شباهت های زیادی دارن به نظرم. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

در مورد ایران

Posted by کت بالو on February 14th, 2007

اخبار ایران اینجا..اخبار ایران اونجا…اخبار ایران همه جا…

این سومین مقاله ای هست که این هفته (امروز روز سوم هفته است تازه!) توی گلوب اند میل در مورد ایران دیدم.
چه خبره؟
رادیو هم داشت در مورد صدام وآمریکا و محاکمه اش حرف می زد. با یه نفر مصاحبه می کرد. آقاهه می گفت محاکمه ی صدام هر قدر هم که طولانی می شد حرفی از ایران و بمباران شیمیایی ایران به میون نمی اومد. دلیلش؟ اولا قرار بود محاکمه فقط در مورد مسائل داخلی عراق باشه. ثانیا بمباران شیمیایی تحت نظارت و تایید آمریکا بود. قضات و دست اندرکاران دادگاه توسط آمریکا و دولتش تعلیم دیده بودن و می دونستن دادگاه چطور بایدهدایت بشه.

و…
کانادا لااقل خوبیش به اینه که آزادی بیان رو خیلی بیشتر از باقی کشورها حمایت می کنه.

راستی…کسی خبر داره به سر سربازهای کانادایی که متهم بودن چند تا سرباز افغانی رو ضرب و شتم کرده ان چه اومد؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت روزانه ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 12th, 2007

آقای اسکار وایلد به زیبایی می فرماید:

Some cause happiness wherever they go; others whenever they go.

خانوم معلم انگلیسی مون زیر مقاله ام نوشته:
از خوندن نوشته هات خیلی لذت می برم. writing style ات رو خیلی دوست دارم.

و برای جفت مقدمه های نوشته هام هر بار نوشته : مقدمه بسیار عالی و گیراست.

سومی رو که نمره ی کلاسی مون هست نمی دونم چی بگه.
به نظر خودم نسبت به دومی چنگی به دل نمی زنه. سر تا ته تکرار یه مطلبه.

یه مفهوم جالب که یادم رفته بود و چند روز پیش سر یه کلاس یادم اومد:
زندگی لحظه ی حاله. نه گذشته ای در واقعیت وجود داره و نه آینده ای.
تنها واقعیت موجود زمان حاله. حالا می خواد نوزده سالت باشه یا نود و یک سالت. اصلا و ابدا معلوم نیست کدوم یکی داره از زمان حال اش بیشتر لذت می بره!
من که اگه میزان لذت بردنم همین طوری با افزایش سن ام بره بالا, سن نود سالگی لذت عمیقی پیدا می کنم عینهو اقیانوس! تقریبا از سن دوازده سیزده تا حالا که یادمه این لذت بردن ام سیر صعودی طی کرده. بالا و پایین داشته منتها عین بورس سهام آخر سر که کل بیست سال رو نگاه می کنی منحنی به طرز وحشتناکی صعود کرده!!!
کسی اگه سهام لذت من رو می خرید و می شد با پول معاوضه اش کنه میلیاردر می شد! ریسک سرمایه گذاری اش بالا بود گرچه.
به هرحال…
فکر می کنم بچه داشتن مزایای خاص خودش رو داره. بر منکرش لعنت. طبق شهادت پدر ها و مادرها -از جمله پدر و مادر خودم- لذتش با هیچ چیزی برابر نیست.

به شهادت بی بچه هایی مثل من یه مزیت در بچه نداشتن وجود داره. به شدت احساس فراغبال و آسودگی می کنی از این که مسئول آینده ی هیچ بنی بشری غیر از خودت نیستی!
اگه تا دو سه سال دیگه جرات داشتم برم زیر بار مسئولیت به این سنگینی, فبها المراد.
اگه هم نه که همین قصه ی زندگی خودم رو در نهایت بزدلی و خودخواهی به خوشی و شادکامی به سر می رسونم.
انشالله کلاغه هم به خونه اش می رسه.

هفته داره شروع می شه.
امیدوارم از هفته ی قبل هم بهتر باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار