چل تکه صدتا یه غاز

Posted by کت بالو on January 31st, 2007

خدمت همگی عرض شود که بنده و گل آقا این آخر هفته برای اولین بار با همدیگه می ریم سانفرانسیسکو!!!!!
به کوری چشم شیطون سه روز و دو شب هم اقامت می کنیم!!!!
سوغاتی؟ ولله بستگی داره وسعمون برسه. نرسه. اصلا دلمون بخواد سوغاتی بیاریم. خلاصه…توقع زیادی نداشته باشه کسی.
همین…بنده و گل اقا برای اولین بار این آخر هفته یه سفر می ریم سانفرانسیسکو!!

این, آهنگ مامانم بود. عاشق این آهنگه بود. هر وقت گوش می دم یادش می افتم.
گل آقا که رفته بود ایران برادر فسقلی همچین این آهنگ رو زده بود که گل آقا می گفت اگه کسی اون دور و بر نبود بی رودرواسی می شستم و زار زار گریه می کردم.
پنجه اش شیرینه لعنتی.

ای بابا…این نوستالژی نصفه شبی از کجا پیداش شد؟
بفرمایید. نوستالژی از این بالاتر؟؟

دل من با دو چشمام همیشه در تماسه
تا چشمم می پسنده, دلم در التماسه
….
نمی دونم چی می خواد, که دایم در کمینه
من و بیچاره کرده, گناهش هم همینه
به ظاهر سر به زیره, با مردم مهربونه
ولی تو سینه ی من اون آتیش می سوزونه

دوره ی دبیرستان و راهنمایی عاشق این آهنگ حمیرا بودم.

یاد همون روزا دوباره…گل می گرفتیم. پر پر می کردیم. نه که یکی یکی بگیم دوستم داره. دوستم نداره. پر پر می کردیم می گفتیم دوستش دارم. دوستش ندارم!!!!!!
یادش به خیر. احساس خودمون رو هم نمی فهمیدیم. چه رسد به طرف مقابل!
شبی دو ساعت با دوستامون تلفنی حرف می زدیم. خلاصه خبر, مشروح خبر, تفسیر خبر!!!
یادمه مکالمه ی من و دوستم دقیقا این بود:
-زنگ زدم خونه شون.
-خوب…خوب؟!
-گفتم سلام. گفت سلام. گفتم حالت چطوره. گفت خوبم. گفتم “مریم” هست. گفت گوشی دستتون باشه لطفا!

به اینجا که رسید تازه فهمیدیم معمولی ترین مکالمه ی دنیا رو داره بازگو می کنه و انتظار داره از این مکالمه بفهمیم چه نتیجه ای رو می شه انتظار داشت!!!
بامزگیش به اینه که از همین مکالمه هم تفسیر پر طول و تفصیلی در می اومد!
یادش به خیر.

شاهکاریه. سر کلاس انگلیسی که میرم باید برای ورزیده شدن در بحث دو تا دلیل له و دو تا دلیل علیه یه موضوع واحد پیدا کنیم.
در خودم کشف کرده ام. به همون شدت که می تونم له یه موضوعی ابراز عقیده کنم و جنگ ودعوا راه بندازم به همون اندازه هم می تونم علیه اش ابراز عقیده کنم و جنگ و دعوا کنم.
الحق والانصاف هم بهترین نفر کلاس هستم. گاهی وقت ها دلیلم رو که می گم شاگردها بهم می گن این چطوری به ذهنت رسید!.
منتها امان از اون وقتی که جمله ی مورد بحث یه جایی توی ذهنم روقلقلک بده و برام آزارنده باشه.
مغزم رو قفل می کنم و حتی راجع بهش فکر هم نمی کنم.
اگه سیاستمدارها مثل من باشن قطعا موضوع مورد بحث براشون صناری هم ارزش نداره. ارزش اش فقط در منافع شخصی خودشونه.
و اگه سیاستمدار ها مثل من باشن و موضوع مورد بحث براشون آزارنده باشه و اینقدر قلقلکشون بده و اذیتشون کنه, راست راستی یه موشون به هزار تا از من می ارزه. آدم های ارزشمندی هستن که با وجود این آزار و درد کشنده باز راجع بهش فکر و بحث می کنن.
مشکل دوم من اینه که معمولا حال و حوصله ی بحث ندارم. مگه این که مستقیم توش منافعی داشته باشم! در اون صورت شانس بیاره طرفم که بتونه از دست من سالم در بره.
پریروز مارک که سال هاست مدیر فروش شرکتیه که بهمون لوازم تست می فروشه رو لوله کردم! اونقدر که آخر بحث خودش مونده بود چطوری یک ان کل جریان اونطوری چرخید و بعد از نیم ساعت که من نهار خوردم و نگاش کردم و به حرفهاش در سکوت کامل گوش دادم, ظرف سه دقیقه نقیض اش بهش اثبات شد!
کلی کیف کردم.

مهم ترین قسمت بحث کردن:
در بحث هیچ چیزی اشتباه نیست. هر چیزی که مطرح میشه نظر آدمه و نظر آدم اشتباه نیست. هر کسی نظر خودش رو داره!
مفهوم باحالیه وقتی بهش فکر می کنی.

باحال…این مقاله در مورد بلاگر هاست.
می گه آدم های تنهایی هستن که به جای این که در واقعیت مبارزه کنن به دنیای مجازی خودشون پناه می برن!
ولله…نخیر! بستگی داره جامعه ی آماری اش چی بوده.
فرضا در مورد خود من, بلاگ دفتر خاطراتمه. روزم هر چی که بوده باشه رو اونجا نگه می دارم. قبلش هم دفتر خاطرات داشتم.
دوست های واقعی زیاد هم از همین وبلاگ نویسی پیدا کردم.

این قسمت نوشته ی آقاهه جالبه:
In his book, Keren follows the blogs of nine individuals, including a Canadian woman living in the woods in a cabin in Quebec. She discusses her identity through stories about her two cats.

“One day one of the cats dies and the whole blogosphere becomes crazy about the death of this cat, and what happens is she gets a community of support which is not real.

“These are people with nicknames who express enormous support, but they can disappear in the next minute and they are not real, and she remains lonely in the end.”

بنده مخالفم. بلاگ فقط یه وسیله است. سیاستمدارها و هنرمندها و دانش آموزها و بیمار های روانی و جسمی و ایضا روانشناس ها و دکتر ها و هرکول ها و پیر ها و جوون ها و متوسط ها و موفق ها و ناموفق ها همه و همه بین وبلاگر ها دیده می شن.
پس اینطور عمومیت دادن چیزی به تمام وبلاگر ها نمی تونه حقیقت داشته باشه.
تنها موضوع مشترک بین وبلاگر ها اینه که همه از اینترنت به عنوان یه وسیله ی ارتباطی استفاده می کنن!!! همین!.
درست مثل این که بگیم تمام آدم هایی که با تلفن حرف می زنن از دیدن ریخت ملت بدشون میاد و به همین دلیل به جای دید و بازدید, از تلفن استفاده می کنن!
بی خیال بابا!!! حرف باید منطق داشته باشه!

دهه. سیدنی شلدون فوت کرد! در سن هشتاد و نه سالگی. حیفی. روحش شاد.
بامزگیش این که تا همین چند سال پیش فکر می کردم خانمه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on January 30th, 2007

بزرگترین مشکلی که آدم گاهی وقت ها باهاش روبرو می شه اینه که بیشتر از این که انگیزه آدم از کاری رضایت خود آدم باشه و به جای این که خود آدم از خودش خوشحال باشه انگیزه اش می شه این که در نظر شخص دیگه چی هست یا این که دیگری در مورد آدم چی فکر می کنه.
هر وقت با این مساله روبرو می شم به شدت عصبی می شم.
در راستای دستیابی به هدف خود خواهی و خودپرستی و به دلیل این که بیش از حد عصبی می شم وقتی می فهمم نظر کسی دیگه در مورد خودم برام مهمه فکر می کنم هنوز راه دارم تا به کتبالویی که برای خودم دوست داشتنی باشه و ازش لذت ببرم برسم.
میلان کوندرا توی کتاب والس خداحافظی این رو خیلی قشنگ شرح می ده وقتی می گه ما هر کاری رو برای تایید دیگران انجام می دیم و این مفهوم دقیقا چیزیه که من دارم توی خودم باهاش جنگ می کنم چون آرامش ام رو ازم می گیره.
یه مصاحبه ی رادیویی بود با دختر بیست و شش ساله ای که با یه بیماری صعب العلاج دست و پنجه نرم می کرد. درد عضلانی شدید تقریبا فلجش کرده بود.
می گفت اگه معجزه ای اتفاق بیفته که زندگی من رو از ابتدا تغییر بده من اون معجزه رو نمی پذیرم. چون اونچه که الان هستم رو دوست دارم.
حرفش قشنگ بود. امروز باز به حرف اون دختر فکر کردم. و فکر کردم می خوام خودم خودم رو دوست داشته باشم و در نظر خودم ظاهرا و باطنا زیبا باشم.
غیر از این…به شدت عصبی میشم. از این که کاری رو بکنم یا تحت فشار باشم به خاطر نظر دیگران به شدت عصبی می شم.

رقابت رو دوست دارم. راستش رقابتم با همکارم رو دوست داشتم. هر چند که آشکارا دو بار با یه فاصله ی کم شکست خوردم!!! من رو یاد دوره ی دبیرستان و رقابت های بچگانه ی اون دوران می انداخت. حتی شاید اگه این رقابت جایی غیر از ذهن من وجود نداشت.
دارم یه رقیب رو از دست می دم که رقابت باهاش در این مدت باعث خیلی از پیشرفت های من شد و…نهایتا…بهش باختم. 🙁
قشنگ بود اما. لذت بردم.
اینطور تلفیق احساس و منطق رو خیلی دوست دارم.

یه بار اشتباه کردم. دو باره اشتباه کردم. یه اشتباه دیگه هم کردم!!! و …فکر می کنم که در آستانه ی اشتباه بعدی هستم!!!!

از معدود آدم هایی هستم که اینقدر اشتباه می کنه و…به هر حال…باز هم نمی ترسه و دوباره اشتباه می کنه!!!! خوبیش به اینه که اشتباه یا درست به هر حال دارم یه تلاشی می کنم!!!!! انشالله درست در میاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on January 28th, 2007

فروغ به زیباترین شکل حس های یک زن رو به کلام تبدیل می کنه:

درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

تصویر دوریان گری جمله های قشنگی داره:

Conscience and cowardice are really the same things; Conscience is the trade-name of the firm.

فیلم موزه در شب من رو یه جورایی یاد اون فیلمه انداخت که -اسم فیلم یادم نیست. باید شرح بدم!- یه خانواده اسباب کشی کرد به خونه ی جدید. بچه ها توی اتاق زیر شیروانی یه اسباب بازی پیدا کردن. شروع به بازی که می کردن یهو اتفاقات عجیب غریب می افتاد. به نظرم اسم فیلمه همون اسم اسباب بازیه بود که بچه ها پیدا کرده بودن.

بالاخره ست گلف خریدم. درس ها رو اگه شانس بیارم و جی مین هم باهام بیاد از دو هفته ی آینده شروع می کنیم.
وینیفرد گفت وقت نداره. جیمز گفت اختیار دست و پاش رو نداره و به شدت کلامزیه و بنابراین حتی فکر گلف و رقص و بولینگ و اسکی رو هم نمی تونه بکنه چون نمی تونه دست و پاش رو جمع و جور کنه و حداکثر بتونه راه بره. بویه گا نمی خواد درس بگیره. کارن حالش و پولش و وقتش رو نداره. ژولیت دو تا بچه داره. عمر و هاریسون اونقدر گلفشون خوبه که احتیاج به درس گرفتن ندارن. ادوارد به …ونش می گه دنبالش نیاد که بو می ده و بنابراین با من و جی مین نمیاد درس گلف بگیره. باقی ملت هم شبیه همین. می مونه من و جی مین. منتظرم جی مین بگه با قیمت جدید کنار میاد یا نه!

یا شانس و یا اقبال!

آدم وقتی یه چیزی رو همیشه داره یادش می ره که داردش. وقتی هی از دست می ده و به دست میاره تازه می فهمه توفیر داشتنش و نداشتنش چیه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خودسازی

Posted by کت بالو on January 26th, 2007

گاهی هیچ چیز غیر از تنهایی نمی تونه کمک کنه.
زمانی که اعتمادت به غیر از خودت به هر کس و هر چیزی از دست می ره و خودت رو ناتوان می بینی از این که اعتماد خودت به خودت رو جوابگو باشی.
می دونی که برای خیلی بحران های خودت تنها و تنها روی خودت می تونی حساب کنی. نه که برای دیگران اهمیتی نداشته باشی ولی خیلی از بحران ها فقط و فقط مال خود آدمه. و بعد سعی می کنی خودت رو بسازی و سعی می کنی تصمیم بگیری و خودت رو بسازی و بسازی و بسازی.

دارم خودسازی می کنم!

پیوست: بر و بکس خلاف کلمه ی خودسازی رو برای مفاهیم متفاوتی استفاده می کردن. بنده خلاف نیستم. لااقل در این مورد خلاف نیستم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فین فین

Posted by کت بالو on January 25th, 2007

اگه کسی بیشتر از یه ساعت رو با من بگذرونه از سوالاتی که نود در صد ازم می پرسه اینه که سرما خوردی؟
طبیعیه. چون همیشه فین فین می کنم و گاهی وقت ها سرفه.
این موضوع خصوصا سرفه ها اذیتم می کردن و باعث می شدن توی ارتباط هام معذب باشم. دقت کردم. دیدم سرفه ها وقتی شدت پیدا می کنن که سیگار می کشم یا غذای چرب و محرک می خورم و مایعات خیلی سرد و یا زمانی که با یقه ی باز می رم توی سرما یا حتی توی خونه. اینها رو حذف کردم. سرفه ها کمتر شد. خیلی هم کمتر شد.
برای فین فین هام هم دارم یواش یواش دقت می کنم عوامل تشدید کننده اش رو پیدا کنم و اونها رو هم حذف کنم یا کم کنم.

معمولا مشکل جسمی تشخیص اش ساده است. گاهی عواملش رو هم اگه حواست رو جمع کنی تشخیص می دی. حذفشون می کنی یا می بینی قابل حذف شدن نیستن می پذیری شون.
مشکل روحی اینطوری نیست. فقط حس می کنی یه چیزی هست که ته دلت حس خوبی بهت نمی ده. نمی فهمی چی. نمی فهمی کجای کار مشکل رو تشدید می کنه. هی در موردش حرف می زنی. با خودت فکر می کنی. گاهی وقتا اونقدر حس عمیقه که حتی دور و برش رفتن زجر آوره. حذف کردن عوامل تشدید کننده اش گاهی ممکن نیست. گاهی اصلا تشخیص شون نمی دی. گاهی هم فکر میکنی باید باهاشون زندگی کنی و بپذیریشون یا خسته می شی.
مشکلات روحی موذی هستن. عوامل تشدید کننده شون هم همینطور. ریشه یابی شون هم پدر در میاره. از زندگی می اندازدت. بهت احساس ضعف شدید می ده. اونقدر که از خودت بدت میاد.

حالا…بعد از مشکل سرفه و مشکل فین فین باید برم سراغ تمام چیزهایی که به قول هدایت مثل خوره روح آدم رو آهسته در انزوا می خوره و می تراشه. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه.
این قسمت پدرم رو در میاره. دو نقطه ی عطف بزرگ زندگی ام رو همین تحولات خیلی عظیم روحی و چاره جویی هاش شکل دادن.
دلیل این که دلم نمی خواد بچه داشته باشم و از بچه داشتن می ترسم و فراری ام یا این که با خیلی چیزها کنار نیومده ام هم همین نوسانات روحی عجیب غریبمه.
این که توی بدیهیات مونده ام. توی تعاریف. توی کل مفهوم و کل جریان. یا…سخت می گیرم زیادی.
و…اصلا از تمام این حرف ها گذشته تعریف جسم راحته. ولی یکی به من بگه روح چیه؟ مجموعه ای از ترشح هورمونها؟
اگه این باشه درمان تمام اون خوره ها و زخم های روح باید قرص های شادی آور باشن!!
نقطه ی انفصال جسم و روح کجاست؟
نقطه ی انفصال فین فین و انزجار چی؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on January 24th, 2007

هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب…

مامانم اعتقاد داشت سعدی علیه الرحمه عجب فرهنگ بیخودی رو با این متن اش رواج می ده. این که واسه هر یه دونه نفس ات بدهکار و شکر گزار خداوند گار موهوم باشی!

بنده فرمایش جناب سعدی علیه الرحمه رو اینطوری به فرمت کتبالویی در میارم:
هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو لذت موجود است و بر هر لذتی شادی واجب…

اینجوری هم مامانم خوشحاله..هم من..هم -به نظرم- مرحوم سعدی و هم خداوندگار موهوم عالم.

به نظرم گذشته از وجود و عدم مفهومی به نام خداوند بنده و مامانم و سعدی و ایضا اون مفهوم -خداوند یا طبیعت یا عدم یا هر چی!- سر جمله ی ویرایش کتبالویی با هم توافق نظر داریم.

امشب بعد از یه هفته خارشم بهتره. کل مطلب بالا به خاطر آرامشی هست که بعد از بهتر شدن خارش بدنم دارم.

راستی راستی هر نفسی که فرو می رود…
و بر هر لذتی شادی واجب…

هانگ مهربان دانا برگشته. از همیشه مهربان تره و…کل احساس من مبنی بر خستگی بیش از حد هانگ کاملا درست بوده. از تعطیلات یک ماهه برگشته و….به تمام معنی کلمه می درخشه.
خدا خودش و ویوین کوچولو رو حفظ کنه.
امیدوارم تا تعطیلات بعدی اش همینطور بمونه. حوصله ی هانگ بی حوصله رو اصلا ندارم.

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنین کشنده ای را نکند کس انتقامی

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بحث

Posted by کت بالو on January 23rd, 2007

سر کلاس یادمون می دن چطور در مورد عقیده امون بحث کنیم و بنویسیم.
تمرین جلسه ی پیش این بود که باید دو گروه سه نفره می شدیم. یه گروه له و یه گروه علیه جمله ی روی تخته با هم دیگه بحث می کردیم.
جمله ی روی تخته لزوم وجود مجازات اعدام در کشور بود. من و یه خانوم ایرانی و یه پسر عرب باید به نفع مجازات اعدام با گروه مقابل که قرار بود مخالف مجازات اعدام باشه بحث می کردیم.
پسر عرب توی بحث توضیح داد که به نظرش مجازات ها باید سفت و سخت تر باشه. از جمله این که در کشورش مجازات دزدی قطع ید هست که باغث برقراری امنیت و جلوگیری قاطعانه از دزدی در عربستان شده.
همین شد که آخر سر استادمون توضیح داد این که کسی موافق یا مخالف مجازات اعدام باشه تا حدی هم به کشوری که درش بزرگ شده بر می گرده.
ولله همه اش پشیمونم که چرا همون موقع بهش نگفتم با این که در ایران بزرگ شدم و مجازات اعدام در قانون ایران وجود داره ولی به شدت با این مجازات مخالفم. اتفاقا دلایلم هم برای مخالفت از دلایل آبکی گروه مقابل محکم تر بود.
اظهار نظر پسر عرب ولی شوکه ام کرد. نژاد پرستیه؟ من می گم نه. نژاد شناسیه! نژاد عرب به نظر خشن تر از نژاد آریایی میاد. به دلیل شرایط جغرافیایی ای هست که به دنبال خودش شرایط فرهنگی و رشد تاریخی و اجتماعی رو میاره. دفاع از قطع ید به عنوان مجازات سرقت! عجب….

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یک اشتباه بزرگ :(

Posted by کت بالو on January 22nd, 2007

بزرگترین اشتباه شغلی زندگی ام رو کردم. چاره ای نبود. با اطلاعاتی که تا جمعه داشتم تصمیم درست همونی بود که جمعه گرفتم.
درست امروز ساعت ده و نیم صبح یه تکه ی دیگه از اطلاعات رو دیدم و…! عجب فرصتی از دست رفت.
دویدم که پس اش بگیرم. فکر کنم…دیر شده!
به شدت افسوس می خورم.
اگه شد چه بهتر. اگه نشد…فرصت های بعدی. شاید خیری بوده.

چهار نعل…عین الاغ. هر جا افسارت رو کج کنن. واسه این که کاه و جو روزانه ات کم نیاد و از نوع مرغوب باشه.
اگه زندگی این باشه پوچ ترین مفهوم دنیاست.
خلاصه مدتیه که بیشتر از قبل به نیهیلیسم رسیده ام.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 21st, 2007

زندگی چقدر عزیزه…حالا که دوستت ندارم!
نه واست یه بیقرارم…نه دیگه چشم انتظارم…

یاد دبیرستان به خیر. 🙂
نوستالژی گرفتم عین خر!!!!

اغلب آدم ها سر راه رویاهات قرار می گیرن. راه رویاها رو سد می کنن یا کاری می کنن که کل رویاهات از یادت بره.
بعضی آدم ها سر راه زندگیت پیدا می شن که به رویاهات گوش میکنن. بعد اونقدر غرق زندگیت می شن یا اونقدر دوستت دارن که جلو جلو راه می افتن و اینقدر زود که باورت نمی شه تمام رویاهات رو برات تبدیل به واقعیت می کنن.
اگه همچین آدمی بودی یا اگه همچین آدمی رو پیدا کردی زندگیت شیرین ترین زندگی دنیاست.
من…فکر می کنم زندگیم خیلی شیرینه.

تو رو به مقدساتتون قسم یکی جلوی این رو بگیره!!!!
خیلی خوش تن و بدنه سر خزینه هم می شینه!

بله…به خدمتتون عرض شود که هنر بحث کردن یعنی متقاعد کردن طرف مقابل که کاری که شما می خواین رو انجام بده و مجاب بشه.
اینجور که بنده ملتفت شده ام هنر بحث کردن اصلا برای رسیدن به نتیجه ی موضوع مورد بحث نیست. شما از اول به نتیجه رسیدین و صرفنظر از این که طرف مقابل چی فکر می کنه می خواین اون رو متقاعد کنین که حرفتون رو قبول کنه.
و این…یعنی این که احتمالا در مبحث بحث مبحثی به نام اخلاق گم و گور می شه.
گرچه خود مبحث اخلاق هم چیز مزخرفی بود. اصلش اخلاق نبود. اصلش این بود که چطور کارهای غیر اخلاقی رو انجام بدی که خلاف اخلاق نباشه!یا نشه اثبات کرد خلاف اخلاق بوده.
و…
در بحث اگه دلیل و مدرک و مثال متقن ارایه ندین فقط نظر شخصی تون رو گفتین و لاغیر.
باحال است خلاصه…

خیلی خوشحالم در قرن بیست و یکم زندگی می کنم و نه قرن یازدهم.
نکنه خوشحالتر می شدم اگه در قرن سی و یکم و صدو یکم و هزار و یکم زندگی می کردم!!!! 🙁
ببینم کسی می دونه چطوری می شه تا قرن هزار و یکم زندگی کرد؟!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دیروز پریروز

Posted by کت بالو on January 18th, 2007

یه روزایی از زندگی, آدم بیشتر از مجموع یه سال چیز می فهمه.
بعد تاسف می خوره که چرا همه ی روزهاش اینطوری نیست, یا این که فکر می کنه کاش همه ی اینها رو از سال ها سال پیش می دونست.
—-

بی تربیت….
سید می گه چرا اینقدر خسته ای؟
می گم دیشب خیلی کم خوابیدم.
می گه چیزی شده بود؟
می گم نه چندان. تمام پوست بدنم می خارید.
می گه به نظرم هورمونی باشه!!!!!
دیدم یه ذره کوتاه بیام و می گه درمانش رو خودم دارم.
گفتم نه قربون. تشخیصتون اشتباهه. مشکل حساسیته. خصوصا در هوای سرد زمستونی. قرص ضد حساسیت خوردم خوب شد.
آقای سید چای سبز و داروی گیاهی تجویز کرد برام. از تجویز اولیه اش بهتر بود گرچه.

می ترسم.

می شه آدم عاشق حرکت باشه و تکاپو. می شه زندگی آدم در تکاپو تعریف بشه.
یه تفاوتی هست ولی. وقتی هدف رو تعیین کنی, تکاپوت سریع تر و با شتاب تر می شه. با هدف.

گاهی فکر می کنم کاش زندگی ساکن تر دوست داشتم. یا…چه می دونم…کاش بیشتر از اینها حالیم میشد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار