در آستانه ی سال جدید میلادی

Posted by کت بالو on December 30th, 2006

خوب…اسکی یاد گرفتم.
گرچه گل آقا خیلی سریعتر از من جلو رفت و این همیشه برای من کلی مایه ی دلسردیه وقتی کاری رو با هم شروع می کنیم اما همونقدر که خودم هم یاد گرفتم کلی مایه ی خوشحالیم شد.
تا هفته ی پيش حتی می ترسیدم به اسکی فکر کنم. جرات کردم. اسکی ها رو بستم زیر پام. بدون مربی!!!! کمپ زمستونی بود و تمام مربی ها رو برای بچه های توی کمپ رزرو کرده بودن.
دوستمون به گل آقا و من دو سه دستور ساده رو گفت و رفت. گل آقا تونست با همون دو سه تا دستور ساده اسکی کنه. من….گورومب گورومب می خوردم زمین. گل آقا رفت توی قسمت شیب بیشتر…من موندم…تنها!!!!!
باز دو سه بار خوردم زمین. یه آقاهه که خودش و دو تا بچه هاش و پدرش اومده بودن اسکی و فقط خودش اسکی بلد بود هر بار اومد و کمکم کرد بلند بشم. گل آقا برگشت. یه کمی کمکم کرد. بهتر شدم. منتها…نه خیلی خوب. سه ساعت تموم شد. برگشتیم.

دوباره دیروز رفتیم اسکی برای بار دوم. گل آقا من رو فرستاد بالای شیب (شیبش به اندازه ی ده متر طولش بود و شیب پنج درصد. یعنی در حد زکی!) من ایستادم بالای شیب و شروع کردم جیغ زدن که می ترسم و نمیام پایین. شیب از حد ابتدایی هم کوچکتر و مسطح تر بود!
پسره که مسوول اسلاید بود که ملت برن روش و برن بالا اومد کمکم. دستم رو گرفت و من رو آورد پایین. گل آقا و دوستمون رفتن. من باز رفتم بالای شیب. شاپالاق…کله پا شدم. بی شوخی داشتم گریه می کردم. به شدت احساس خنگی پیدا کرده بودم. پسره (به نظرم شونزده سالش هم نبود) اومد کمکم. فکر کنم فهمید اشکم در اومده. گفت مثل اسکیت می مونه. گفتم تا حالا اسکیت نکرده ام. گفت رولر بلید. گفتم نکرده ام! گفت بار اولته اومدی اسکی؟ گفتم آره. گفت مربی هم نداشتی؟ گفتم نه! بعد هم ادامه دادم:‌ از اسکی می ترسم. از این که روی زمین صاف نباشم می ترسم!
لبخند زد. گفت نترس. ترس اصلا نداره.
گفت از بالا که میای پایین دو تا چوب اسکی هات باید شکل یه اسلایس پیتزا باشن. دو تا پاهات بالاشون باید به هم بچسبه…دستات…کله ات…بالا تنه ات…چرخ…استاپ…
و…گفت تا هر وقت راحت هستی همین پایین باش. هر وقت خواستی بری روی اسلاید بگو که اگه احتیاج داشتی کمکت کنم. بعد از چند دقیقه رفتم روی اسلاید. کمکم کرد. چون همه اش جلوی اسلاید لیز می خوردم. باهام اومد بالا…دستم رو گرفت و گفت که امکان نداره بیفتم. ووووووووررررری…به سرعت اومدم پایین. پسره جا موند. و من….بوم…رفتم توی دیوار! گرچه دیواره مکالیوم بود و چیزیم نشد.
در این موقع گل آقا گفت که کفش هاش به پاش گشاده و می ره که یه شماره کوچکتر بگیره.
من و پسره که حالا می دونستم اسمش جانه ادامه دادیم. بهم گفت باید اسلایس پیتزا بزرگتر باشه و می تونم پیچ هم بزنم.
رفتم بالا…اینبار برای اسلاید سوار شدن کمکم کرد. ولی از بالا خودم ووووووررری اومدم پایین. و…عالی…زمین نخوردم. ولی خیلی دور استاپ می کردم.
دوباره…اینبار جان بهم یاد داد چطور باید سوار اسلاید بشم و…عالی…بدون کمک سوار اسلاید شدم. رفتم بالا و….وووووووررررری ی ی ی بدون زمین خوردن…پیچ…استاپ… منتها باز هم خیلی دور می ایستادم.
باز سوار اسلاید شدم…رفتم بالا…و…..ورررررررریی ی ی ی…خلاصه چهار پنج بار دیگه, تا گل آقا برگشت. باورش نمی شد. دختر زرزروی اشکی جیغ جیغوی نیم ساعت پیش حالا بدون کمک و بی لیز خوردن و کله پا شدن می رفت بالا…ووووووررررری ی ی ی لیز می خورد میومد پایین و بی این که به ملت بخوره ترمز می کرد.
جان می گفت خیلی خوبه ولی حالا سعی کن درست دم اسلاید بایستی. هر کاری می کردم نمی شد. باهام اومد بالا…بهم گفت وقتی بهت می گم سبز راه بیفت. همین که گفتم قرمز بایست. باز هم نمی تونستم. راه افتادن و ترمز کردنم تحت کنترلم نبود. گرچه که زمین نمی خوردم اصلا. (حتی وقتی از یه کپه برف که توی مسیر نبود رفتم بالا و توی گودی پارو نخورده ی وسطش متوقف شدم!).
و….جان مشکل رو فهمید. تصحیحم کرد. اسلایس پیتزا به بزرگی ای که باید باشه نبود! و…دیگه می تونستم درست همونجایی که می خوام بایستم.
گل آقا تشویقم کرد و بهم جرات داد. رفتم توی شیب بیشتر که تازه باشه بانی هیل!!!! و…عالی…اولش گل آقا رو فحش می دادم. یه کم (ده متر) که رفتم جلو دیدم کامل مسلط هستم. گل آقا کله پا شد. رفتم درست ایستادم بالا سرش بی این که حتی یه لحظه بترسم که بهش بخورم. گل آقامون بهم یاد داد چطوری دسته ی کابل رو بگیرم و بیام بالا. گرفتم و…اومدم. یه بار دیگه بانی هیل رو رفتم پایین. جان -که احتمالا باورش نمی شد من رفته ام اون طرف- بعد از پنج دقیقه که من رو توی قسمت خودشون (قبل از مبتدی!!) ندید,اومد طرف بانی هیل (قسمت مبتدی ها!). باورش نمی شد.
و…اسکی یاد گرفتم. لااقل توی سه ساعت الفباش رو یاد گرفتم.
بدون شک اگه جان اونجا نبود بعد از اون تجربه ی تلخ روز دوم دیگه هرگز اسکی به پاهام نمی بستم. حالا اما دارم فکر می کنم همین که برگردم تورنتو مربی می گیرم و ادامه می دم. از مفرحترین کارهایی بود که در زندگیم تجربه کردم.
و خلاصه…گل آقا بدون مربی و من با مربی در هفت ساعت اسکی رو در حد تپه های کم شیب فسقلی یاد گرفتیم. گل آقامون تپه ی راستکی رو هم امتحان کرد. من ولی ترجیح دادم به همون بانی هیل فسقلی اکتفا کنم.
گرچه کسایی که من رو ساعت یازده و نیم صبح دیده بودن امکان نداشت باور کنن دختر ساعت دو و نیم بعد از ظهر همون قبلیه است!
و خوشحالم که از لحظه ای که تصمیم گرفتیم بیایم این شهر شمالی به خودم جرات دادم و گفتم میخوام کاری رو که تمام عمر ازش می ترسیدم رو یاد بگیرم!
نمی دونم چرا اغلب اوقات کارهایی که ازشون می ترسیم مفرح ترین کارهای دنیا هستن.
دو تا نتیجه ی ساده. تایید فرضیه های سی و سه ساله ی زندگی کتبالو:
کتبالو بدون مربی تقریبا امکان نداره چیزی رو یاد بگیره. ساده است. به کسی اعتماد نداره! کاریش هم نمی شه کرد.
و…کتبالو خوش شانسه. جایی که همه تا نوک دماغشون رزرو شده ان کتبالو خانوم بی این که پول بده یه آدم بیکاری رو پیدا می کنه که یه مقداری هم مهربونه. دلش می سوزه و یک ساعت وقت می گذاره که به کتبالو خانوم اسکی یاد بده!
خدا چاره سازه…و…به هر حال هر کسی یه خدایی داره.

اعدام صدام حسین…
خوب…ویدیو هایی که سی ان ان از جنایاتش داشت رو دیدم. وحشتناک بود. صحنه ی به دار آویخته شدنش رو هم دیدم. بی این که احساس تاسف کنم.
منتها ترجیح می دادم به دلیل تمام جنایاتش محاکمه بشه نه فقط قسمتی اش. و فکر می کنم به دلیل ترسی که ازش داشتن به این سرعت اعدامش کردن.
اینطورش رو دوست نداشتم. ناتموم موند.
و فکر می کنم صدام اعدام شد نه به خاطر جنایت هایی که کرده بود. بلکه به خاطر این که شرایط ایجاب می کرد کشته بشه.
باز هم فکر می کنم خیلی های دیگه توی لیست جنایتکار ها جاشون خالیه. و این…آزارم می ده.
…..
نهایتا…کلا با مجازات اعدام مخالفم. در مورد این قبیل جنایتکار ها می تونم مجازات اعدام رو تحمل کنم…منتها باز هم…ای…همچین…راحت راحت نیستم.
دیدن سر انجامش برام جالب بود.

خیلی عجیبه که آدم از سی و سه سالگی نگران هشتاد سالگی اش باشه؟ خوب..من هستم!
فکر می کنم دارم می رم توی مایه های افسردگی!

بعضی آدم ها می رن روی اعصاب آدم. در سال جدید اولین هدفم اینه که طرف آدم هایی که می رن روی اعصابم نرم!
و…خودم رو خیلی دوست داشته باشم و از خودم خیلی راضی باشم!
در پایان سال جدید یه کتبالوی بی نهایت از خود راضی این وبلاگ رو آپدیت خواهد کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

مبالغی صد تا یه غاز

Posted by کت بالو on December 24th, 2006

تنبل شده ام. یه عالمه!
لطفا یکی زنگ بزنه بگه ظهر میاد خونه مون که یه چرخ بزنم و همه ی خونه رو جمع و تمیز کنم.
غیر از اون به نظرم خونه عین بازار شام بمونه!
آهان راستی. هر کسی میاد لطفا حواسش باشه قبل از ساعت سه بره! واسه این که یه کادو باید بخرم. و ساعت شش هم جایی مهمون هستیم.

باحال…
می خواستن این دختر خانوم رو به عنوان دختر شایسته ی آمریکا قبول نکنن , به خاطر این که قبل از رسیدن به سن قانونی کارهای خلاف (از قبیل الکل خوری)
کرده بوده!
ولله نمی دونم چرا با آدم های غیر خلاف (بخونین boring) آبم توی یه جوب نمی ره. خسته ام می کنن.
اگه به من بود, هرگز دختر خانوم رو به خاطر همچین چیزی از مسابقات بیرون نمیگذاشتمش.
مشابه آیلار دیانتی که به خاطر بازی در فیلم پرنو از مسابقات حذفش کردن.

بزرگترین ایراد کارن و ژولیت هم همینه.
به شدت دخترهای گلی هستن که حرف زشت نمی زنن. بدترش این که حتی به کسایی که حرف بد بزنن با تردید نگاه می کنن.تا جایی هم که فهمیدم بزرگترین مشکل بچه بزرگ کردن براشون احتمال حامله شدن دختر در سنین تین ایجریه! تقریبا ندیدم که مشکل دیگه ای رو عنوان کنن. ژولیت که کلی به زندگیش می باله چون دو تا پسر داره و نباید از سن دوازده سال به بعد نگرانشون باشه!
گاهی دلم می خواد ملاج جفتشون رو بکوبم به دیوار! گرچه این کار رو نمی کنم, چون غیر پروفشناله! هیچ کدوم از دوستام این مدلی نبوده ان تا حالا. اینقدر دختر گل و ناز. که صد در صد به حرف مامان و باباشون گوش کرده باشن. رشته ی مورد علاقه ی اونها رو خونده باشن. دوست پسر مطابق میل اونها انتخاب کرده باشن و …بی خیال…پس وجود خود آدم چی می شه.
کارن اعتقاد داره من “rebel” می کنم. ژولیت اعتقاد داره اینقدرها هم که می گم “بد” نیستم!
مشکل من اینه که حال جر و بحث ندارم. اونها هم قوه ی درک جر و بحث رو ندارن. به شدت بسته هستن. می خوام بگم تعریف “بد” به شدت از نظر من و اونها متفاوته!
وقتی بهشون گفتم به نظرم حامله شدن یه دختر تین ایجر چیزی نیست که آدم بخواد اینطوری از دختر دار شدن فراری بشه, و وقتی بهشون گفتم همون قدر معضله اگه پسر تین ایجر آدم بچه دار بشه, جوری نگاهم کردن و باهام حرف زدن که یک آن حس کردم با مامان مامان بزرگم (و نه حتی مامان بزرگم) طرف هستم! جواب: خیر, پسر می تونه بچه دار بشه و بعد ازش در بره! و تو هم اهمیتی نمی دی. چون دختری که حامله شده مال تو نیست!!!! مال مردمه!!!!
بله البته. دختر هم دقیقا همین قدر می تونه از جریان فرار کنه. تنها تفاوتش مبلغی پوله جهت سقط جنین. خصوصا که دختر در شرایط مشابه مجبوره مامانش رو خبر کنه و می تونی کمکش کنی!..

یا…گاسم اشتباه می کنم.
به هر حال..چون در مورد یکی دو تا از دوست های خودم در سنین تین ایجری پیش اومد و حالا خوشحال و خندون با شوهر و بچه زندگی می کنن (و نظر به این که ژولیت و کارن که دقیقا همسن اونها هستن, دریای مشکلات روحی و جسمی و خانوادگی هستند), خیلی مطمئن نیستم باید از حامله شدن دخترم در سنین تین ایجری اینطور به شدت نگران باشم! خیلی اوقات, در نهایت جریان تاثیری نداره! ممکنه در هر دو صورتش دخترک در زندگی آتی اش خوشبخت یا بدبخت بشه.

گرچه…قبول دارم. به علت این که بچه ندارم و خیالش رو هم ندارم و تحصیلاتی در زمینه ی روانشناسی و جامعه شناسی ندارم, کلا صلاحیت اظهار نظر ندارم. منتها…لااقل از متفاوت بودن نظر دیگران, اون هم به این شدت, و این طور تبعیض قایل شدن هاشون, حق حرص خوردن دارم که!
برگردیم سر بحث اول: بچه هایی که فرمانبردار نیستن و به هر حال گاهی اوقات جفتک می اندازن رو به شدت به بچه هایی که همیشه حرف گوش می کنن و هیچی رو امتحان نمی کنن ترجیح می دم و دقیقا..دقیقا یکی از بزرگترین دلایلم برای فراری بودن از بچه دار شدن همینه! و تاریخچه ی تین ایجری خودم.

الغرض, به شدت دلم می خواد با یه آدم کانادایی مدل خودم دوست بشم. و قسمتی از فرهنگ غربی رو که دوست دارم و تا حالا نتونسته ام لمسش کنم, ازش یاد بگیرم.
سن وسال, زن یا مرد, خوشگل یا بدگل بودنش مهم نیست.
به عبارت ساده تر, همتای کانادایی دوست های ایرانیم رو می خوام!

فردا مسافر نقاط سردسیری (!!!!!!) کانادا هستیم.
به نظرم باید پوست خرس با خودم بردارم که یخ نزنم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ایمیل یه دوست

Posted by کت بالو on December 23rd, 2006

ایمیل دوستم الان رسید.
خوندمش. شرح کامل ماجرا.
صبح روز تعطیل…کلی گریه کردم.
دخترک…پدرش در اومده. نمی فهمم چرا شوهره همچین کارهایی کرده.
دخترخانوم رو خوب می شناسم. خوش اخلاق. باهوش و اهل زندگی.
حقش نیست به خاطر یه اعتراض ساده یه ماه ولش می کرد و می رفت.
دختر خانوم خوشگل نیست. بدکی هم نیست. دلنشینه. بی نهایت مهربون. راحت کوتاه میاد. صبور و ساده. خیلی صبور…خیلی ساده…
این حرف رو نمی فهمم, لااقل در مورد این دختر نمی فهمم:
اگه به شوهرت محبت می کردی جذب کسی نمی شد.

این حرف, مسئولیت کار یه آدم بالغ و عاقل و کامل رو می اندازه گردن یه کس دیگه. حرف ساده ایه. و…اینطور که تجربه کردم گاهی وقت ها بهانه. نه دلیل.

آدم…هر کسی..لااقل وقتی کاری می کنه, کار درست یا غلط, زشت یا زیبا, مسئولیتش رو گردن میگیره.
این..لااقل برای من یه نفر و به نظر من یه نفر…شرط اول مرد بودنه. شرط اول انسان بودنه. از نقاط ممیزه ی انسان و حیوانه.
انسان مسئول کار خودشه. و باید مسئول بمونه.

کلی نصیحت و پند اخلاقی, ایمیله حسابی عواطفم رو جوشوند. کاش…مشاور امور خانوادگی بودم.
می تونستم کمکش کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بازی یلدا در وبلاگستان

Posted by کت بالو on December 22nd, 2006

خوب…بازی یلدا…این آقاهه شروع کرده. آورا تحویل داده به من. پنج تا قابل گفتن!

۱) اولین بار نه سالگی ودکا لایم خوردم. نمی دونستم چیه. عاشقش شدم..تا حالا.
۲) سه بار عین سگ عاشق شدم. یه بارش رو ازدواج کردم!
۳) دوازده سالگی یه کتاب سکسی فارسی داشتم با جلد صورتی. تا شونزده سالگی قایمش کردم. شونزده سالگی مامانم پیداش کرد. انداختش دور. 🙁
۴) مدت یه ماه در زندگیم جدی جدی به کشتن یکی از همکلاسی هام فکر می کردم. ترس از قانون مانع شد!
و…
۵)‌ عاشق رقص رپ و هیپ هاپ با آدم های سیاه پوستم!

باقیش رو اگه زیر شکنجه کبود و ناکارم هم بکنن نمی گم!!!! همین پنج تا آبرومند رو کلی زحمت کشیدم پیدا کردم.

پاس به پنج نفر دیگه. هان؟

مسافر خانوم. سامان. حقوقدان پاریسی. سوسکی. یه سرین.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطره ی امروز

Posted by کت بالو on December 21st, 2006

وقتی شروع شد
او پوستی کشید
بر کاسه ی سرم
و یک تفنگ داد به دستم
آن روزها که موی سر من سیاه بود
و صورتم سفید
آن روزها که قلب من این شکل را نداشت
این
شکل تاول پر خون و چرک را

شعر از سیما یاری

یا دنیا خراب خوروبه. یا من بی تناسبم با این دنیا. یا مردم احمقن و گاهی من رو از شدت عصبانیت خل می کنن.
یا…هر سه تاش!
یا…یه فرض چهارم!

وقتی بی منطق باشی و بی صبر ممکنه دلت بخواد کله ی بعضی آدم ها رو محکم بکوبی به دیوار! و…حرصت راحت و آسون در میاد.
باید هی به خودت بگی آروم باش دختر جون.
مشکلت اینه که فکر می کنی این دنیا درست شده که تو توش زندگی کنی. نه دختر خانوم. راستیتش تو اومدی که توی این دنیا زندگی کنی. اگه نتونی غایله رو تو باختی. نه این دنیا یا هر کس و هر چیز دیگه توش.

دیشب یه اشتباه جانانه کردم. یا سه تا! که یکی اش یکی دیگه رو جبران کرد!

اولش روز چهارشنبه ی پیش یه دعوت واسه ی یه شام کاری واسه این چهارشنبه رسید دستم که همه ی تیم هم دعوت داشتن. ظرف سی ثانیه جواب بله رو فرستادم.
بعدش روز یکشنبه تاریخ امتحان رزرو کردم.
روز دوشنبه که اومدم سر کار کابوس اومد سراغم. تاریخ امتحان رو واسه چهارشنبه غروب رزرو کرده بودم! چون فقط یه نسخه از خودم وجود داره نمی شد در آن واحد دو سر شهر باشم!
بنابراین بی فکر یه ایمیل فرستادم واسه صاحب مهمونی -یکی از ملتی که توی یه شرکت دیگه ی همکارمون هست- و عذر خواهی کردم.
از صبح تا ظهر روز چهارشنبه بیشتر از پنج نفر بهم گفتن عجب خنگولکی هستی. خوب مهمونی رو بیا امتحان رو بعدا بده.
چون به شدت آدم مرددی شده بودم مثل خنگولک ها دوباره یه ایمیل زدم برای سام و گفتم سام جان. من نظرم (دوباره!) عوض شد. میام مهمونی. (سام هیچ کدوم از ایمیل ها رو به ..خمش هم نگرفت البته!).
بعد زنگ زدم به موسسه ای که باهاش امتحان رو رزرو کرده بودم. روی پیغام گیرشون گفتم که ساعت امتحانم رو کنسل کنن.
رفتم روی سایتشون که واسه امروز (پنج شنبه) یا فردا (جمعه) رزرو کنم. دیدم ای داد. جاها پر شده و اگه نرم سر امتحان بدبخت می شم و این ترم از دستم می ره!
به غلط کردم افتادم. (شکر خدا دیگه واسه سام ایمیل نفرستادم!) زنگ زدم به موسسه و با یه آدمیزاد حرف زدم. اسمم رو روی سیستم نگاه کرد و گفت اصولا کنسل قبول نمی شه! بنابراین نگران کنسلی نباش. شماره تلفنم رو برای شناسایی کردنم گرفت. تلفن خونه رو دادم (حواسم پرت بود دیگه. از سر کار مستقیم میرفتم سر امتحان. موندم حیرون واسه چی تلفن خونه رو دادم !).
خلاصه…مهمونی رو ول کردم و رفتم سر امتحان. مصاحبه بود اولش. آقاهه هی لیست رو نگاه کرد. گفت اسمت نیست! منو فرستاد پیش یه آقای دیگه. گفت بگو از توی کامپیوتر اسمت رو نگاه کنه.
آقا دومیه زیادی با مزه بود. موهای تا سر شونه ی خیلی خیلی ژولی پولی. یه کم کثیف و چرب. کت شلوار نامرتب و چروک. ولی زیادی خندون و بامزه. نگاه کرد. گفت هی…تو یه کم دیر اومدی. واسه دیشب رزرو کرده بودی. سه شنبه شب!!! منتها بشین خودم باهات مصاحبه می کنم. (چهار تا مصاحبه کننده فقط و فقط به اندازه ی لیست که تا مغز سرشون پر شده بود مصاحبه می کردن. این آقاهه سر مصاحبه گر!!!! بود).
مصاحبه کرد. واسطه شد. امتحان هم ازم گرفتن.
تموم شد.
اومدم خونه. پیغام های تلفن رو گوش دادم. خانومه آدمیزاد که عصری باهاش حرف زده بودم زنگ زده بوده به تلفنی که بهش داده بودم (تلفن خونه!) و گفته بوده واسه دیشب رزرو کرده بودی. جات از بین رفته. نیا که ازت امتحان نمی گیریم. باید دوباره رزرو کنی. پول بدی. می افته به سال دیگه!!!!

تا باشه از این اشتباه ها!!!!

و… یه مهمونی از دست رفت. خیری توش بوده لابد. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on December 20th, 2006

شده تا حالا کاری رو بکنین فقط و فقط به خاطر این که به خودتون -و نه هیچ احدالناس دیگه- ثابت کنین جسارت انجامش رو داشتین. یا این که باز فقط به خودتون -و نه هیچ احدالناس دیگه- ثابت کنین ازش فرار نمی کردین؟
مهم نیست کاره چقدر کوچیک یا بزرگ بوده. می تونسته حرف زدن (یا حتی حرف نزدن) با یه نفر باشه. می تونسته یه پروژه ی گنده یا یه امتحان کوچولو یا رفتن به یه مهمونی یا شیرجه زدن توی یه استخر باشه. به همین سادگی.
خلاصه گاهی وقت ها واسه ی آدم خود اون کار مهم نیست و به خودی خود ارزشی نداره. خود آدمه که واسه خود آدم ارزش داره و یه قسمتی اش اثبات می شه.
گرچه…بدبختی…گاهی وقت ها بعدش آدم همچین از کاری که کرده پشیمون می شه که حد نداره. منتها به زمان هایی که آدم بعدش حس غرور و افتخار می گیردش می ارزه.
—-

یه حرفی که یه بار شنیدم هنوز توی گوشمه: سنسور هات رو قوی کن.
(احتیاط داره ها!!)

بعله…به خدمتتون عرض شود که اگه فکر کردین فقط و فقط اخبار بی ناموسی می شنویم اشتباه کردین.
این هم یه ناموسی اش.
یه آقاهه یه کتاب نوشته در مورد این که چطوری یه اسلحه قیافه ی جنگ رو عوض کرد. جریان اینه که:
کشورهای قدرتمند جنگ رو منتقل کردن به کشورهای جهان سوم. به این صورت که به جای این که مستقیم وارد جنگ بشن از طریق یه شخص ثالث این کار رو می کنن. مثل حمایت روسیه از ویتنام و از این قبیل.
حالا واسه راحت شدن کار یه اسلحه ای هم پیدا شد به اسم ای کی چهل و هفت که استفاده ازش خیلی راحته. تترق تترق تترق تترق و…بالاخره یکی می میره یا لااقل ناکار می شه.
خلاصه شهروند های عادی و حتی پسر بچه ها -و گاسم دختر بچه ها- می تونن به راحتی از این اسلحه استفاده کنن. بنابراین برای جنگ شهری و جنگ غیر حرفه ای ها بسیار مناسبه و بهتر از اون, وقتی نیرو کم بیاد بچه ها هم به راحتی می تونن وارد جنگ بشن.
سرباز های حرفه ای معمولا از این اسلحه استفاده نمی کنن. به این دلیل که فرضا در کانادا به سرباز یاد می دن که یه شلیک یه مرده. یعنی هدف اینه که تلفات به حد اقل برسه و شلیک هدفدار باشه.
آمریکایی ها هم در ارتششون از این اسلحه استفاده نمی کنن. دلیل اونها خیلی بامزه است. دلیل اینه که این اسلحه به عنوان اسلحه ی آدم بدها شناخته شده!!!!
تازه…گویا بن لادن (اگه درست فهمیده باشم) همیشه یکی از این اسلحه توی پس زمینه ی فیلم هاش هست! منتها دلیلش رو درست نفهمیدم. تا جایی که متوجه شدم ربطی به آدم بد بودنش نداره.

خلاصه..اغلب کشورهای دنیا گر و گر از این اسلحه درست می کنن. یه سری هم یه عالمه توی انبارهاشون دارن که حاضرن یه چیزی هم دستی بدن که یک کت شلواری ای نمکی ای کسی بیاد اسلحه ها رو ببره.
منتها این وسط (تا جایی که یادم میاد) چاوز یه عالمه شون رو سفارش داده که از آلمان بخره! و…اینجا داشتم پارک می کردم. درست نفهمیدم چاوز بود یا کسی دیگه…و بقیه اش رو هم از ماشین پیاده شدم.

به هر حال…خلاصه ی جریان این که دنباله ی بحث می خواست بگه دلایل احتمالی خریدار چی بوده و اگه کسی یا نهادی یه عالمه از اینها رو سفارش بده و بخره به چه مفهومیه.
—-

هی هی… بله…این هم آمار بعدی:

معلوم شده که نود در صد اهالی آمریکای شمالی قبل از ازدواج رابطه ی جنسی داشته ان!
تازه…معلوم شد که مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها هم استثنا نبوده ان و….
نتیجه گیری رادیو:
ارتباط جنسی قبل از ازدواج یک پدیده ی کاملا طبیعی است. گرچه که بسیاری از آدم ها (و به نظرم خصوصا بانوان) بعد از ازدواج انکارش می کنن.

توضیحات کتبالو:
ولله ما از سیزده چهارده سالگی به والده ی محترمه می گفتیم مگه می شه کسی بی خوندن کلاس اول و دوم و سوم و….کنکور بتونه بره دانشگاه!
ارتباط جنسی از ستون های اساسی ازدواجه. نمی شه دختر و پسر رو همینجوری بی آگاهی و آموزش و بی تجربه فرستاد دانشگاه ازدواج و انتظار داشت همه چی خوب کار کنه.
جواب والده ی محترمه:
برو درست رو بخون!!! تو هنوز وقت این حرفهات نشده!

امشب پای تلفن با ادله و براهین همچین بهش اثبات کنم! عقاید بنده کاملا طبیعی و مشروع بوده ان. امروز صبح طبق آمار و تحقیقات اثبات شد.

به نظرم…قرار بود حرف ناموسی نزنم. منتها…به من چه که پیچ رادیو رو که باز می کنم پر از بی ناموسیه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ترويج فساد و اشاعه ي فحشا در راديو هاي بيگانه!!

Posted by کت بالو on December 18th, 2006

دوره ي آخر زمون كه مي گن همينه.

برنامه ي صبح راديو در مورد ارائه ي خدمات جنسي براي بانوان برنامه داشت. تعداد بانوان _سن هجده ساله تا هشتاد ساله_ كه براي گرفتن
خدمات جنسي به جزاير كاراييب (و از جمله پر طرفدارترين مراكزش جاماييكا(سفر مي كنن رو به افزايشه.
اين روند از سالهاي هزار و هشتصد و پنجاه به اين سمت كه خانوم ها يي كه از نظر مالي مستقل بودن و همچنين تونستن به قصد تفريح
بدون شوهر ها _يا مردهاشون_ مسافرت كنند شروع شد.
اولين سري بانوان اروپايي بودن كه به ايتاليا و يونان و مراكش _و يه جاي ديگه كه يادم نمياد!_ سفر كردن و در مقابل خدمات جنسي پول
دادند.
سري هاي بعدي هم وجود داشتن تا حالا. از جمله مراكز حاضر جامائيكا و جزاير كاراييب هست به انضمام يونان (به نظرم).
خانومي كه كتاب رو نوشته خودش به آمريكاي لاتين سفر كرده و خدمات جنسي خريداري كرده. بعد از طلاقش نياز داشته روحيه ي شكسته
شده اش رو جبران كنه. تفريح كنه و با يه آدم خوش مشرب خوش بگذرونه طوري كه در محل كارش و محل اقامتش كسي خبردار نشه.
ساير خانوم ها هم به دلايلي كمابيش مشابه به مسافرت هاي تفريحي مي رن كه از ابتدا مي دونن قسمتي از هدف مسافرت و قسمتي از
تفريحات مسافرت خريد خدمات جنسي هست.

گرچه از هر رده سني و شغلي _خصوصا مرفه تر ها_ در اين گروه هست اما بيشترين رده ي سني رو چهل تا شصت سال تشكيل مي ده.
جالبه كه بيشتر خانوم هاي اروپايي خريدار هستن و خانوم هاي آمريكايي و كانادايي_كه از سردي مردهاشون (مردهاي آمريكايي
جدا كسل كننده ان) حوصله شون سر مي ره در رده ي بعدي قرار مي گيرن. و خلاصه مي رن كه يه مدت دور از محل زندگي شون با يه
كسي خوش بگذرونن و برگردن بي اين كه آب از آب تكون بخوره…
جزييات بيشتر توي كتاب خانومه هست.

بفرماييد. مي گم دوره ي آخر زمونه. خدايا توبه!!!
____

خاك به سرم. كل اطلاعات امروزم راجع به بي ناموسيه! ايناهاش. اين هم يكي ديگه.
يه ايستگاه راديويي ديگه _اين يكي يه كم تو مايه هاي خلاف كه يه ذره هم جوات قاطيش داره_ آگهي داشت براي قرار ملاقات براي كساني
به دليل كارشون خيلي گرفتار هستن.
قرار ملاقات ها مختص ساعات نهار هست!
____

فكر كنم گل آقامون كل راديوهاي خونه و ماشين رو از دسترس من دور كنه! حالا هي بگين جمهوري اسلامي واسه چي سانسور مي كنه
____

بابا بي خيال…اينها ديونه ان!!! چه خبره اونجا؟! خجالت داره !! يكي نيست بگه رييس كشوري ناسلامتي!
(اين جمله ي آخر يه كم بي تربيتيه. ببخشيد).
توي اين مملكت قشنگ همه ي ملت در برابر هر كلمه اي كه مي گن و هر باري كه انگشت تو دماغشون مي كنن مسئولن, غير از خود مسئولين كه چپ و راست حرف مي زنن و تكذيب مي كنن و هر انگشتي به هر جاي هر كي مي خوان مي كنن.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به اميد ديدار

چل تکه

Posted by کت بالو on December 17th, 2006

چیزهایی هستن که متاسفانه حقیقت دارن. انکار ناپذیرن .
برای این که اذیت نشی, با یه چماق بزرگ اون بخشی از وجودت رو که به اون حقایق حساس هست اونقدر می زنی که خرد و خاکشیر بشه.
حالا درسته که بدون یه بخشی از وجودت زندگی می کنی ولی خوبیش اینه که لااقل دیگه اذیت نمی شی.
خوبی دیگه اش؟ از بقیه ی بخش های وجودت لذت می بری.

گاهی خوبه که آدم یه کمی دور و برش رو نبینه. چون می دونه اگه چشم هاش رو باز کنه چی ممکنه ببینه.

نگفتم یه عالمه لیست در میاد؟
بفرمایید. سکسی ترین شغل سال برای آقایون, ورزشکاری هست. برای خانوم ها مدلینگ.
آتش نشانی که رده ی اول پارسال رو داشت قل خورده رده ی دوم.
با این وجود بهترین شغل برای این که با کسی دوست بشی و قرار بگذاری, پزشکی شناخته شده.
دکتر ها توی بورس هستن.
اینه که می گم پول قلمبه به همه چی می چربه.
ورزشکار و مدل هم پول داره منتها datable نیست مثل دکتر ها, اینجور که آمار امسال نشون داده.

از قاف و غین این همه غدقن بگذرد
خودت بگو
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دست های بسته را
برای کدام روز خسته آفریده اند

شعر از سید علی صالحی

هیچ شاعری پیدا نشده بگه خوشبخته؟ بی خیال بابا. یعنی هیچ مرفه بی دردی شاعر نمی شه؟!

باحال…می گن شاید به جرم ترویج نسل کشی واسه احمدی نژاد پرونده ی بین المللی درست کنن!
نمی شه این اینقده چسی نیاد!؟!
گاسم اگه بگیرنش و بخوان دستش بزنن, حضرت حق ظهور کنه و دنیا آخر بشه. خدا رو چه دیدین.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on December 16th, 2006

واسه گل آقامون..

با تو این تن شکسته…

خوب…چی به سر همکار سومی اومده؟
هیچی..شوهرش رفته با یه دختر خانوم دوست شده. این هم فهمیده. افسردگی عمیق پیدا کرده. حضانت بچه رو گرفته. شوهره هم برگشته و گفته با هم زندگی می کنیم ولی بدون ارتباط زناشویی!

از اون چیزی که فکر می کردم بهتر بود.
با شناختی که از دختر خانوم دارم فکر می کنم شوهره بر می گرده.

باحال…
لیست ده تا بهترین های سال داره میاد بیرون. حالا ده تا بهترین های هر چی. رادیو رو که باز کنین و ده دقیقه ای گوش بدین حتما یه لیست رو شکار می کنین.
شکار بنده!!؟ همممم.. آمار شرکت کاندوم دورکس (ببخشید بابا. کارخونه است دیگه بدبخت. کمیت ملت لنگه بدون اون) می گه که ملت گفته ان که سکسی ترین مرد سال دانیل کرگ بوده (هنرپیشه ی فیلم جیمز باند). جود لاو رفته ردیف سوم.
باحالیش به اینه که من از هیچ کدوم خوشم نمی اومد.
منتها پیرس بروزنان هنوز توی لیست ده نفر اوله. (از این یکی خوشم میاد. از سر سریال رمینگتون استیل کلی طرفدارش بودم). و جورج کلونی هم توی ده تای اوله. (بدبختی…اینو هم خوشم نمیاد!).
باقی رو هم نگفت.
لیست ده تا زن سکسی سال رو هنوز شکار نکرده ام.
من اگه باشم به شارلیز ترون و کاترین زتا جونز و شکیرا و بیانسه و اون سری جغجغه های پوسی کت دالز رای می دم.
لابد…ملت به آنجلینا جولی رای می دن. (یاک!)

پرد ازم می پرسه فرق شیعه و سنی چیه؟ جواب این سوال رو یاد گرفته ام. بهش میگم اول تو به من بگو فرق کاتولیک و پروتستان چیه؟
می خنده. می گه راست می گی.
بعد می گه خوب بگو پس چرا اینقدر با هم می جنگن؟
میام دهنم رو باز کنم. می گه نه. نمی خواد بگی. لابد به همون دلیلی که کاتولیک ها و پروتستان ها هم با هم می جنگن.
قربون آدم چیز فهم.

طبق برداشت های مارتین (و کاملا باهاش موافقم) با نوع هردمبیل قانونگذاری کانادا و کشورهای “کامن لا” (ترجمه ی فارسی اش رو نمی دونم), مهم نیست چکار کردی و در مورد قبلی رای دادگاه چی بوده.
وکیلت که ماهر باشه, حتما دعوی رو برنده می شی.
راست می گه.
عکس ماهر احرار رو که دیدم به این نتیجه رسیدم شگرد وکیله بدکی نباید باشه.
ماهر احرار رو مثل یه مدل لباس پوشونده و درست کرده و نشونده جلوی دادگاه یا دوربین مدیا.
بفرمایید. مقایسه بفرمایید با این عکس.
حرومزاده وکیله-یا شاید خود ماهر احرار- دستشه که مردم عقلشون به چشمشونه.
گرچه…در این مورد بنده هم طرف ماهر احرار هستم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on December 14th, 2006

فکر می کنم آدم اونقدر زندگی می کنه که اغلب حس های آدم ها رو به شخصه تجربه کنه.

آدم راجع به عمل آدم ها فکر می کنه نظر می ده و قضاوت می کنه و می گه اگه من به جاش بودم….بعد اونقدر عمر می کنه که به جای اون آدم باشه و همون حس رو تجربه کنه و عمل اون آدم رو بفهمه.

تجربه..تجربه ی حس های مختلف و دردها و لذت های مختلف اونقدر قشنگ و لطیفه که به پیر شدن و ناتوان شدن آدمی می ارزه.

صبر….صبر…و باز هم صبر….معمولا اونقدر قوی هستیم که از پس اونچه زندگی سر راهمون قرار می ده بر بیایم.

به حق چیزهای ندیده و نشنیده. این که متولد چه ماهی باشین می تونه تا حدودی خلق و خوی رانندگی تون رو بگه. آمار تصادفات یه جورایی به ماه های تولد ارتباط داره.
یه خانومه راجع بهش یه کتاب نوشته. صبحی توی تلویزیون می گفت.
آقای گودرزی و گل شقایق و این حرفها!!!!

جیمز دوشنبه از مرخصی بچه دار شدن بر می گرده.
مارتین فغانش به هواست. می گه بچه داری سخته.
جیمز اینقدر غرق بچه داریه که تعداد ایمیل هاش از هفتاد تا متوسط در روز به یکی -در مورد آتنا خانوم- در هفتاد روز رسیده!

مارتین قبل از دنیا اومدن بچه عاشق بی قرار بچه بود. قشنگ یادمه.
جیمز بی خیال بی خیال بود.
ژولیت میونه رو داشت و داره!

من…گیج و ویج موندم. فقط می دونم قبل از تغییر شرایط نمی شه در مورد شرایط نوین نظر داد. عینهو صحبت در مورد چگونگی زندگی در کره ی مریخه وقتی تمام عمرت پات رو از دارقوز آباد کره ی زمین اونورتر نگذاشتی.

فردا…میتینگ…گلف…میتینگ…
عاشق گلف وسط دو تا میتینگ ام!

هی…راه بهتر واسه پول در آوردن کی سراغ داره؟
شکل وزغ شده ام اینقدر که عین خر داکیومنت و کاغذ و کتاب و کامپیوتر زیر و رو کردم.
کی سراغ داره؟ یه کار پر در آمد که…اینقدر آدم رو قوز دار و باباقوری نکنه…عین وزغ.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار