روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 13th, 2006

عاشق این فسقلی شدم!
از وبلاگ سامانیس رج زده ام.

اگه خودم دختر داشتم مسلما از دو سالگی می فرستادمش کلاس رقص و باله. بعدش هم آواز و شنا. درس…اگه خواست بخونه! نخواست مهم نیست نخونه. به نظرم رقص و آواز و شنا و اسکی و قرتی بازی باید واسه خوشحالی همه ی عمرش در کانادا کافی باشه!

آدم -خصوصا در ینگه دنیا- اگه دو چیز در زندگی یاد بگیره برای تمام عمرش کافیه. خوشحال بودن و اعتماد به نفس.

به اندازه ی یه عالمه کار دارم. کرم دارم دو سه تا چیز جدید یاد بگیرم. دو سه تا چیز هم قبلا داشتم یاد می گرفتم. حالا می شه هفت هشت ده تا چیز روی سر و کله ی همدیگه!

هی…هورا…بچه ی مارتین شنبه به دنیا اومد. پسره. از هفت پاوند کمتره! -به مامانش رفته قطعا. مارتین از درشت ترین آدم هاییه که تا حالا دیده ام.- و…ساعت یک بعد از ظهر. یه هفته زودتر از توی شکم ایوانا خانم پریده بیرون!
یک عدد آدام (همون آدم خودمون)…به جمعیت دنیا اضافه شد.

سرما خورده ام. بی حس و حالم! تا عصری خوب می شم به نظرم.

کلاس باله ی هفته ی پیش رو نرفتم. این هفته احتمالا جای باله چاچا برقصم! بدکی هم نیست. کلا خیلی به درد حرکات موزون آهسته نمی خورم. حرکات موزون و گاها ناموزون شدید و غلیظ و جفتک وارو بیشتر بهم میاد!

کسی می دونه حیوون ملی ایران چیه؟ مال کانادا بیور هست (فارسی بیور چی می شه؟ کلا جک و جونور ها رو غیر از سگ و گربه به اسم نمی شناسم!). مال چین پانداست. مال آمریکا عقابه. مال انگلیس (اونجور که مارتین تسویی می گه) شیره. مال ژاپن طاووس…
ایران و کشورهای خاور میانه چه جونورایی رو انتخاب کرده ن؟

هی..مارتین تسویی راجع به کتیبه ی حمورابی هم می دونست. این مرد یه شبه دایره المعارف متحرکه!

و…اگه یه کسی خر باشه نباید انتظار داشته باشه که کسی که بهش می رسه نپره گرده اش!. منظور وجودی خر سواری دادنه. مگه این که شخص خر ماهیت خودش رو عوض کنه و ماهیت حیوانی دیگه ای به غیر از خر رو بگزینه. هان؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آخرش نوشته!

Posted by کت بالو on November 12th, 2006

گل آقای طفلک رو امروز از هر روز دیگه ای بیشتر استثمارش کردم و نقشه ی تمام روز رو طابق النعل بالنعل چیزی ریختم که خودم بی نهایت خوش خوشانم بشه.
اولش رفتیم کافی شاپ و کتابخونه به صرف قهوه و مطالعه ی بی امان! بعدش رستورانی که عاشقش هستم (به پیشنهاد گل اقا البته). می شه توش به قیمت یه سالاد فصل, به اندازه ی سه ماه سوشی خورد. بعدش اومدم خونه باز مطالعه. بعدش ورزش. بعد خرید مایحتاج منزل. بعد هم با گل آقامون تمام کارها رو کردیم. غذا باز به عهده ی گل آقا بود. مطالعه..استراحت سبک و….
برای بار هزارم…اثبات شد که امکان نداشت مردی به غیر از گل آقا بتونه دراز مدت شوهر من بمونه و احساس خوشحالی داشته باشه.

به هر حال…امروز از بهترین روزهای زندگی من بود.

مطمئن هستم اگه خوشبختی به یه اندازه ی معینی در دنیا وجود داشته باشه و قرار باشه به هر کسی یه سهمی داده بشه, من سهم سه چهار نفری رو قاپ زده ام و مشغول جویدنشم.

باحال ترین قسمت ماجرا اینه که هر وقت به این قسمت کتابه می رسم تصمیم می گیرم مطالعه ی فلسفه رو بگذارم توی برنامه ی آتی ام.

خوبی بزرگ فلسفه اینه که به جای این که مثل رشته های فن آوری, خواب و خوراک رو بگذاری کنار و صبح تا شب و گاهی هم شب تا صبح درس بخونی که از آخرین فن آوری روز -و گاهی هم شب- خبر داشته باشی, می تونی قرنی یه بار به مدت یه سال چشمات رو باز کنی. فلسفه ی -جدید!- رو مطالعه کنی. بعد طی نود و نه سال بعدی چشمات رو ببندی و باقی فلسفه رو برای خودت ببافی!
از شوخی گذشته فلسفه از شیرین ترین مباحث دنیاست.
ارسطو می گه در هر چیزی باید میونه ی کار رو گرفت. یکی دیگه -به نظرم میل – می گه انتخابی درسته که بیشترین منفعت رو به بیشترین تعداد افراد برسونه .کانت می گه هر کسی نسبت به دیگران وظیفه ای داره و لاکی -باز هم به نظرم- می گه هر کسی فقط و فقط به سبب انسان بودن حق و حقوقی داره که رعایتش بر تمام ابنای بشر لازمه!
تازه در مورد تفاوت انسان و حیوان هم -که من سال های ساله درگیرش هستم- یه عالمه فکر کرده ن و حرف زده ن.
فکر نمی کردم بیکار تر از خودم پیدا بشه! گرچه اینها در طول تاریخ از مهم ترین موجودات کره ی خاک به حساب میومده ن و حرفشون هم کلی برو داشته. باحالترین قسمتش اینه که هر کسی فلسفه رو خودش خلق می کنه -یا متوجه می شه یا…چه می دونم. فلسفه رو کشف می کنن یا اختراع؟!- بعد نقیضش رو متوجه می شه! بعد تا آخر دنیا بحث می شه, بی نتیجه یا…گاهی هم با نتیجه. منتها نتیجه ی غیر قطعی و کاملا نسبی!

به گل آقامون می گم به نظرم بخوام فلسفه و تئاتر و رقص مطالعه کنم. منتها نمی دونم چطوری می شه ازشون پول در بیارم!
گل آقامون اعتقادش اینه که از اون سه مبحث بالا سه تایی با هم سالی یه پاپاسی هم در نمیاد!
و…متاسفانه کتبالو خانوم عاشق پوله.

جایزه می دم به کسی که بتونه عنوان پست بالا رو حدس بزنه.
بفرمایید:
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
و..
علم بهتر است یا ثروت؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 10th, 2006

باز با جی مین رفتیم گلف.
قشنگترین چیزی که اومدن من به کانادا برام داشته تجربه ی رشد کردنم در اینجاست.
بار اول که رفتم گلف با شرکتمون بود. اصلا نمی دونستم جریان چیه. توپ رو هم به جای این که بزنم طرف سوراخ صاف کوبیدم توی دهن خودم!
بعد از سه سال و خرده ای حالا ضربه های قشنگی به توپ می زنم. ضربه هایی که لااقل توی دهنم نمی خورن و گرچه درجه یک نیستن شاید حتی درجه دو هم نیستن ولی به هر حال…عاشق یکی یکیشونم. هر یه دونه ضربه من رو یاد اون باری می اندازه که توپ رو زدم توی دهن خودم!!!!

جی مین بهترین آدمه برای تمرین گلف. وامیسته و کلی هر ضربه ی خوبت رو تشویق می کنه! با روحیاتش جور در نمیاد. نمی فهمم چطوری این یه مورد اینقدر اهل تشویقه!

به جیمز می گم بیا بریم تمرین گلف و اسکی. می گه دست و پا چلفتی ام. نمی تونم!

اگه جیمز و گل آقا و کارن یه چیزی مشترک داشته باشن همینه که جفتشون رو باید به زور روونه ی چیزی غیر از کار و فیلم و موسیقی کرد! می خواد اون چیز ورزش باشه اسکی باشه. آبجو خوری رقص یا پشتک وارو!!

اسم بچه ی مارتین می شه آدام. مارتین به ایوانا پیروز شد بالاخره.
عاشق این روند خوشگل زندگی ام. دوست هایی که سال ها باهاشون بودم و می شناختمشون حالا شدن مامان و بابا!!
مارتین هم که از اولی که من اومدم اینجا با ایوانا بود و بعد باهاش ازدواج کرد -و همیشه می گفت شک داره با ایوانا ازدواج کنه یا نه ولی نهایتا ازدواج می کنه- حالا داره می شه بابا!
راستی راستی قشنگترین چیز دنیا همین تجربه ی جریان زندگی و رشد همه ی آدم ها و خود آدمه.
عجب کیفی می کنه خداوندگار عالم.

نهایتا…به شدت از وجود عزیز خودم لذت می برم.

همه ی این بالا و پایین پریدن ها نتیجه ی چی باشه خوبه؟ از یه چیزی…یا شاید چیزهایی…زیادی کیفورم!

خیر…اشتباه نکنین. خبر خاصی نیست. قسم می خورم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 9th, 2006

فایده ای نداره آدم تصمیم بگیره باری رو زمین بگذاره.
خود به خود از دوش آدم می افته وقتی آدم راست راستی ازش خسته بشه.
مگه این که کسی زورکی روی دوش آدم نگهش داره که در اون صورت آدم اولش بی حس می شه و بعد خود به خود از دست خودش خلاص می شه.

کاش می شد دل آدم ها رو دید! کاش…

آهنگ های فردی مرکوری خیلی قشنگن. همیشه دوستشون داشتم. حیف که زود مرد.

صبح ها می رم ورزش. هفته هایی که هر روز صبح می رم خیلی از بقیه ی هفته ها خوشحال تر و از خودم راضی ترم. اون هفته ها حال روحی ام خیلی بهتره. متعادل ترم و کمتر به چیزهای آزار دهنده فکر می کنم.
سر همین ورزش رفتن سه مورد در باره ی خودم به خودم اثبات شده. مسلما ورزش مداوم ریسک ابتلا به افسردگی رو کاهش می ده. ثانیا وقتی روی ترد میل در حال راه رفتن و دویدن هستم اگه تلویزیون نگاه نکنم سر پنج دقیقه کلافه می شم. تلویزیون که جلوی چشمم باشه (با گوشی توی گوشم) راحت بیست و پنج دقیقه تا سی و پنج دقیقه رو با خوشحالی و بی خستگی می دوم.
به نظرم بزرگترین مشغولیت من در زندگی اینه که هر لحظه خودم رو مشغول نگه دارم. وگرنه…باز افسردگی پیدا می کنم.
سومیش…تنهایی که کسی رو نمی شناسم بهم خیلی کیف می ده. اصلا هم سعی نمی کنم با کسی دوست بشم. با این که هفت هشت نفری رو هر روز صبح می بینم. فکر کنم….مردم گریز باشم!!!!!!!

هممم…دموکرات ها اومدن سر کار. دونالد رامسفلد استعفا کرد…سریال آینه رو یادتونه؟ زندگی شیرین می شود!!!!!
این وسط سر صدام چی میاد؟

به شدت به یه فال دبش احتیاج دارم؟ کسی هست آنلاین مجانی واسه کتبالو خانم فال بگیره؟

کی دیده نفسایی که میفتن به شماره

کلا از آهنگای آریان خوشم میاد. از گروهشون هم همینطور.
می دونم…خیلی ها هم خیلی بدشون میاد. من…یه کم زیادی ازشون خوشم میاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تکرار خاطرات

Posted by کت بالو on November 7th, 2006

نکته ی فیلم eternal sunshine جالب بود.
پزشکی بود که میتونست خاطرات آدم ها رو به انتخاب خودشون از مغزشون پاک بکنه.

خاطراتی که به شدت براشون عزیز و در عین حال آزاردهنده بود. اونقدر عزیز که وسط کار پشیمون می شدن. اونقدر آزاردهنده که نمی تونستن تحملش کنن.
مثل بار خیلی سنگینی که خیلی قیمتیه. نه می تونیم حملش کنیم و نه می تونیم زمینش بگذاریم!
نکته اینجاست که وقتی ارزش شون برامون کم بشه خود به خود زمین می گذاریمشون!

موضوع بانمک دیگه این بود که آدم ها بعد از پاک شدن خاطره شون باز می رفتن سراغ همون نفر قبلی!!!
دقیقا قابل درکه. انتخاب آدم به خاطر نفر مقابل آدم نیست. از توی خود آدم سرچشمه می گیره.
هم زیباست. هم وحشتناک. همون اشتباه قبلی رو باز دوباره و دوباره تکرار کردن. (اگه درست باشه به دوباره تکرار کردن نمی رسه!) و وحشتناک تر از اون. کسی که امسال عاشقش هستی ممکنه لزوما اونی نباشه که دو سال قبل هم عاشقش بودی!!!! چون…هر روز در حال تغییر هستی.
نکته…دوست داشتن و تعهد به یه میلیون چیز مختلف بستگی داره.

و موضوع سوم. هر چیزی که مربوط به خاطره ی آدم با نفر قبلی می شد رو جمع می کردن و توی مغز می گشتن دنبال نشونه های خاطراتی که باید پاک بشن. منتها تمام این خاطرات به نحوی جایی (صد البته بدون اطلاع خود آدمی که خواسته بود حافظه اش پاک بشه) نگهداری می شدن. مرورشون…هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم مرورشون با اونچه که توی مغز حک شده چه شباهت یا تفاوتی داره.

مهم تر از هر چیزی…کاری رو بکن که…راست راستی دوست داری بکنی. و..جایی زندگی کن که بهت این امکان رو بده…و این فضای آزاد رو از هیچ کس نگیر.

و….
نصایحم تموم شد! 🙂

کسی مثل خودم ندیدم از حال بد به حال خوب بره. در عرض…کمتر از ۱ ساعت!
دوباره…خودم رو یاد اون گربهه انداختم که زخماش رو لیس می زنه تا خوب بشن!

هان…راستی…من یه پیشنهاد برای قسمت دوم اون فیلم بالا دارم. این که خاطره رو از مغز دیگران پاک کنیم. فرضا یه آدم رو در واسی دار دیده که دستت رو کردی توی دماغت و تو انتخاب می کنی که این خاطره از مغز طرف پاک بشه!!!
فکر کنم این جورش بیشتر به درد بخوره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 6th, 2006

خوب…اولین مصاحبه ای که راست راستی خراب کردم.
دقیقا می دونم چرا! ولله…دلیل اولیه ی کاری که کرده ام کلا از بین رفته!گیج شدین عیبی نداره. خیلی مهم نیست کل ماجرا! و… صد البته تقریبا…آبروم پیش آقاهه رفت! حقم بود. خجالت هم…کشیدم یه ذره!
گرچه…در حال حاضر کلا و اصلا اهمیتی نداره.

این گل آقا…
دارم بهش می گم پروتوکل تی سی پی اینه. پروتوکل آی پی اینه. فرقشون با یو دی پی اینه…کارآیی اش توی این کار ما اینه…می گه داری واسه من توضیح می دی؟ (چند سالی هست به خاطر کارش همه ی این تعاریف رو روزمره عین آدامس جویده!). می گم: می خوام بلند بلند بگم یادم بمونه. رفته دو تا عروسک آورده گذاشته روی میز جلوی من. یکی خنگ..یکی باهوش. می گه واسه این دو تا توضیح بده من برم کارم و بکنم!!! فعلا دارم واسه عروسک ها تی سی پی آی پی توضیح می دم!!!!

لحظه ی دیدار نزدیکست
باز من دیوانه ام. مستم
باز می لرزد دلم. دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیکست

شعر (اگه هنوز پارسی زیان بالای پونزده شونزده سالی هست که شاعر معروف این شعر معروف رو نشناسه) از اخوان ثالث

خوب…صدام یزید کافر به اعدام محکوم شد! با توجه به خیمه شب بازی آمریکا نمی دونم زنده بودن صدام همیشه تنمون رو لرزوند. نکنه حکم اعدامش و به دنبالش اعدامش هم دلیل پشت پرده ی چیزی باشه و بدتر از زنده بودنش تنمون رو بلرزونه.
خدا به خیر کنه با این استکبار جهانی!!!

اعلان عمومی…
خانوم ها…آقایون…دوستان عزیز و محترم. اگه بهتون تلفن نزده ام به خاطر اینه که این ده روزه بدتر از ده روزه های قبلی و بعدی عین شبت داشته ام دنبال دم خودم می دویدم. شرمنده.

همیشه توی زندگی آدم نقاطی هست که در گذر از اون نقاط یا تکه پاره های آدم به اونور نقطه می رسه یا صورت چاق و چله و خندون آدم.
زندگی من هم از این نقاط پره!
یکی دیگه از این نقطه ها هم حسابی نزدیکه که برسه. اون طرف نقطه یا کتبالوی خوشحال و خندون رو می بینین. یا تکه پاره های کتبالو رو.

آدم بزرگترین و مداوم ترین معامله اش رو با زمان انجام می ده. زمان به صرف تعریف و وجود داشتنش در گذر از هر چیزی که زمان به خودش می پذیره (مثل بنده و جنابعالی محترم) خود به خود یه چیزهایی رو از وجود آدم بر می داره و با خودش می بره.
حالا به شخص شخص آدم ها بستگی داره. بعضی ها همونقدر که زمان ازشون می گیره از زمان می گیرن و معامله سر به سر می شه. به آخر کار که می رسن حس غبن ندارن. بعضی های دیگه…ای…کلنی حواسشون نیست و…نهایت کار یه کمکی غصه می خورن.
از قشنگترین چیزها اینه که آدم های دور و برمون رو بخوایم نه به خاطر چیزهایی که فناپذیر هستن و توی گذر زمان از دستشون می رن. اونوقت خواهی نخواهی باید هی هی عوضشون کنیم!
اصولا و کلا قشنگی مفهوم آدمیزاد اینه که یه چیزهایی توی وجود و ذاتش داره که مال خودش هستن. تا وقتی وجود داره توش وجود دارن.
بدبختی…پیش بعضی آدم ها و توی این وانفسای روزگار جنس اش خریدار نداره! بنجل هایی که راحت از آدم گرفته می شن خریدارشون بیشتره!
این هم یه جورشه!
……….
راستیتش این حقیقت معامله با زمان من یکی رو داره دیونه می کنه! باز…عین شبت می دوم دنبال دمم!!
از سن دبیرستان هم باهام بوده! پونزده بیست سالی هست که دمار از روزگارم در آورده!

هالووین امسال درست مثل پارسال شدم رقاص کاباره!!!
سال دیگه…می شم رقاص عربی!
تنها دلیلی که امسال نشدم رقاصه ی عربی قیمت لباسش بود. سیصد و پنجاه دلار تا هشتصد دلار!!!! قیمت یه دست لباس!
گمانم از ایران بیارم ارزونتر در بیاد.
ارزونترین لباس گمانم مال استریپ دنسر ها باشه!!!!!! هیچی نباید بپوشن!

گل آقامون باز هم طبق معمول لباس عادی خودش رو پوشید. از حالا دارم فکر می کنم سال دیگه به چه شکل و هیاتی درش بیارم!
عکاسباشی, اینقدر که چلیک چلیک از من و در و دیوار و دار و درخت و ملت دنیا عکس می اندازه!!!!!!!! یا…مطرب که به جای این که تنهایی بی ناموسی کنم با گل آقا شرکت سهامی راه بندازیم و دو تایی بی ناموسی کنیم!!!!

خوب…برگردیم به روال عادی زندگی. گرچه…با این همه هیجانی که من به دلایل مختلف دارم سخته. ولی خوب…همیشه از کارهای سخت خوشم میاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۸)

Posted by کت بالو on November 5th, 2006

مرز خواب و بیداری کجاست؟
چقدر فرق می کنه چیزی رو در خواب تجربه کنی یا در بیداری؟ چیزی که مربوط به ماده و جسم نیست.
کاش…خواب های آدم به انتخاب آدم تعبیر بشن.
گاهی آدم خواب هایی می بینه نادر. درست اونچه که می خواد. بی هیچ کم و کاست. وقتی مربوط به ماده و جسم نیست چه فرقی می کنه چه تو خواب چه تو بیداری. وقتی حتی توی بیداری اتفاق افتادنش به یه رویا شبیهه. قشنگ و اثیری.

می سپرم دست سرنوشت…آزاد و رها…

باز یه حس آشنا…خیلی آشنا…و…عجب دلشوره ای!!
عجیب…تفاوت این است: این بار فقط شعر های خودم برای حس خودم کار می کند!

کاش به دست آوردن هر کس و هر چیزی به میزانی که اون رو می خواهیم بستگی داشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 3rd, 2006

بی خیال!!!
سه بار براش توضیح دادم داکیومنت رو چطور درست کنه! باز نسخه ی نهایی رو فرستاده با همون شکل قبلی.

مسلما و قطعا از بهترین همکارهایی که تا حالا داشته ام -با وجود بد خلقی اش- کارن بوده. از بهترین کارآموز هایی که داشته ام اندی -که هنوز جاش خالیه- و از مزخرفترین کسانی که برام کار کرده ان سید! نه به حرف گوش می ده. نه دلش می خواد گوش بده. لجباز و یه دنده. نهایتا کار رو خودم انجام می دم. بهش هم بر می خوره!
عصبانیم!!!!!
بهترین بخشش اینه که هم از سید و هم از کارن و هم از بقیه ی همکارهام خیلی چیزها یاد گرفتم. چیزهایی که باید انجام داد و چیزهایی که نباید.

از بهترین رییس هام…هممم…همه شون خوب هستن و دوست داشتنی تا خلافش ثابت شه!!!

در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد

شعر از ابتهاج

گاهی اونقدر احساس در زندگی آدم پررنگ می شه که آدم مجبور می شه از منطق دیگران برای تصمیم گیری هاش استفاده کنه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 2nd, 2006

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.

ممکنه مردی بیشتر از یه هفته در قاره ی آمریکا زندگی کنه و ندونه رستوران هوترز به چه دردی می خوره؟
مارک رو باید قاب گرفت و زد به دیوار!!! نمی دونست!!!!!!!!!
پیتر و دنی سر به سرش گذاشتن و گفتن با خانواده برو. بهش گفتم مارک نازنین. رستوران کاملا خانوادگیه و ملت هم با بر و بچه و زار و زندگی می رن اونجا. منتها توصیه ی شخصی من اینه که اگه خواستی بری لزومی نداره حتما با خانمت بری!
جواب مارک…به شدت مسیحیه: امکان نداره پام رو اونجا بگذارم!!!
خوب…اصراری هم نیست. منتها…اگه مردی بیشتر از یه هفته در آمریکای شمالی زندگی کنه و ندونه رستوران هوترز به چه دردی می خوره قطعا باید قابش کرد و زدش به دیوار. از نمونه های نادر روزگاره!
شکر خدا حوصله سر بر نیست. باهاش خوش می گذره.

قسمت باحالش اینه. ادم عاشق عاشقی می شه. نه لزوما یه معشوق ثابت! یا به هر حال معشوق می شه یه وسیله ای که عاشقی رو توی آدم ایجاد کنه!! این مدلکی خلاصه. معشوق می شه وسیله. عاشقی می شه هدف.
گمونم حس عاشقی عینهو حس گرسنگی می مونه. لامصب عینهو ویروس آبله در تمام ابنای بشر دقیقا به یه شکل ظهور می کنه! منتها بدبختی…واگیر نداره. واگیر اگه داشت محشر بود. دختره یا پسره رو یه ماچ می کردی یا یواشکی از لیوان آبش می خوردی یا چه می دونم..تو غذاش تف می کردی. اون هم عاشق می شد!
بی قراری. دلهره. رنگ پریدگی. گر گرفتگی. دست و پا گم کردن. هل شدن. خنگی لحظه ای. شادی و غم بی دلیل و بی نهایت و خلاصه جنون از علایمش هستن.
اگه به این بیماری دچار شدین…واویلا. چاره اش با کرام الکاتبینه.
بدبختی… به قول همشهری غیاث آبادی مون مگه علاج می شه بی پدر!!!!!!

هممم…امشب شب ملی شام درست کردن شوهر هاست! به عبارتی امشب آقایون شوهر قراره که شام درست کنن! یو…هو…امشب عذاب وجدان ندارم.
نمی دونم جریان چیه. همه ی کارهای خونه رو راست راستی دوست دارم انجام بدم. از جمع و جور کردن گرفته تا ظرف شویی و لباس شویی و لیسیدن کف خونه و خرید خونه و تمیز کردن کابینت و جمع کردن تخت و لباس ها…فقط غذا درست کردن…می مونم توش!!!
شایدم چون همیشه مزخرف از آب در اومده ازش زده شده ام و اعتماد به نفس ام از دست رفته!
خلاصه…فقط و فقط این یکی همیشه برام عذاب الیمه!
از غذا درست کردن پیاز داغ با من…باقیش رو…ولله تضمین نمی کنم چی از آب در بیاد!
غیر گل آقا امکان نداشت مرد دیگه ای بتونه شوهر من بشه و این همه دوام بیاره. خدا رو شکر تنها چیزی که نیست ایرادگیر و غرغرو به کارهای خونه! و…خدا رو شکر از جمله کارهایی که هیچ وقت ازم نخواسته قرمه سبزی پختنه! وگرنه…به نظرم تا همین امروز روز بی شوهر مونده بودم!

احساس این لحظه ی من صادقانه عرض کنم:
ای…کله ی بابای هر چی آدم لعنتی لامصب کثافت بی ناموس مردم آزاره! (باقی احساساتم رو روم نشد رو کنم!!)

رسیده ام به نقطه ی اوج انرژی روحی ام!!!!
عینهو جن بوداده ی آتیش به باسن گرفته می پرم این ور اون ور!
دوباره…یه‌ آمپول بزن و بشین به دردم می خوره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آرزوهای بزرگ

Posted by کت بالو on November 1st, 2006

چطور می شه تمام شعر های حافظ و مولوی رو با تمام فرهنگ و تاریخی که پشتش هست برای کسی غیر پارسی زبان توصیف کرد.
در زبان مادری حتی کلمات برای بیان احساس کم میارن. زبان غیر مادری که دیگه…واویلا.

پیشنهاد می کنم یه زبان عمومی و بین المللی اختراع بشه برای شعر و شاعری! نگاه و دست و سر و کله کافی نیست. درسته در هر زبان و فرهنگی این که بزنی توی ملاج یه نفر یعنی این که باهاش دعوا داری یا این که بغلش کنی و ماچش کنی یعنی این که (انشالله تعالی) دوستش داری. ولی…هر چیزی جای خودش. جای شعر و شاعری و کلمه این وسط خالی می مونه!

از اهم کارهای دنیا یاد گرفتن انواع و اقسام زبان های باگانه و بیگانه و مرده و زنده است به حدی که بشن مثل زبون مادری ات.
از ته دل دوست دارم صد هزار سال عمر کنم. به اندازه ی کل صد هزار سالش کار باحال لذتبخش دارم که انجام بدم.
یه جایی خوندم یه کسی گفته شبیه این که قطعا در دنیا به اندازه ای نعمت وجود داره که تمام ما به نیکبختی یه پادشاه باشیم!

امروز فرانک ازم می پرسید نظرم در مورد جنگ احتمالی ایران و آمریکا چیه. و می پرسید اگه کانادا وارد جنگ بشه کدوم کشور رو حمایت می کنم!
ایران سرزمین مادری منه. کانادا سرزمینیه که آرزوهام توش تحقق بخشیده شده. به هر دوشون مدیونم. دولت هیچ کدوم رو تایید نمی کنم. به دولت هیچ کدومشون رای ندادم. جنگ رو دوست ندارم. قوانین حاکم بر کره ی ارض رو دوست ندارم. در صورت درگیر شدن جنگ به عنوان یه ایرانی احساس امنیت نمی کنم. به عنوان یه کانادایی احساس افتخار نمی کنم.
سرمایه دارها و قدرت ها آدم ها رو در وضعیت های سختی قرار می دن.
کنار می کشم. صرفنظر از کانادایی یا ایرانی بودن فقط و فقط به صرف انسان بودن, انسانی که هشت سال کودکی و نوجوونی اش رو در شرایط جنگی گذرونده جنگ رو حمایت نمی کنم.
قربانی جامعه ای بودم که قوانین و رسومش رو دوست نداشتم. قربانی مرزها بودم و هستم, که بیگانه بودن رو در نقطه نقطه ی کره ی زمین تعریف می کنه. و حالا…قربانی درگیری در جریانی که وقوعش خلاف خواست و اعتقاد قلبی منه.
شاید…این پاسخ راحت تری باشه.
در مورد انرژی هسته ای…نمی دونم پشت پرده چی می گذره. نمایشنامه ای که دارم می بینم کمدی درام مزخرفیه از تمام کسانی که شب و روز حرف از انرژی هسته ای می زنن و…لحاف ملا که نمی دونم انرژی هسته ای هست یا چیز دیگه.
فقط…از جنگ بدم میاد. چه دلیلش انرژی هسته ای باشه چه هر چیز دیگه.
و…فکر می کنم امریکا و ایران و تمام دنیا همه از یه جا دستور می گیرن.

نمایشنامه ی کثافت متعفن زشتیه. دلم نمی خواست تماشاگرش باشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار