روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 29th, 2006

بحث های جدی خسته م می کنن. تا چند مدت فکرم رو به شدت مشغول نگه می دارن و گاهی بعضی هاشون به شدت روی فکر ها و احساس های روزانه ام اثر منفی و بازدارنده می گذارن. هر چند که خیلی هم مورد علاقه ام باشن. مدت هاست دچار این مشکل بزرگ هستم که نمی تونم حتی به اون سری بحث ها فکر کنم چه رسد به این که در موردشون حرف بزنم.
تازگی ها دامنه ی این موضوعات گسترده تر هم شده. هر موضوع جدی ای خسته ام می کنه. جوری که می ترسم نکنه دارم به مرز جنون می رسم!!!! بدم نمیاد یه ساز موسیقی رو شروع کنم یا نقاشی رو. گرچه فرصتش رو ندارم. رقص رو پیگیر تر ادامه بدم با روحیاتم جور تره. چهار جور رقصی که شروع کرده بودم رو بیشتر روش وقت بگذارم فکر می کنم بهم کمک می کنه.
به نظر نمیاد ولی ادم ها به روش های متفاوت خودشون رو خالی می کنن. یکی اش همین رقصیدنه! انگار بخوای تمام فشار ها رو با بدنت خالی کنی توی موسیقی. این اواخر به آوای محزون تر یا موسیقی اصیل ایرانی رقصیدن کلی به دردم می خورد. بعد از نهم دسامبر باز شروعش می کنم.

تا هفت هشت ده سال دیگه نوبت به نقاشی برسه.
فعلا دارم تمرین می کنم درست بایستم. همونجوری که مربی ام بهم گفت. کار سختیه.
مشکل دیگه اینه که از ساعت هفت بعد از ظهر به بعد نمی تونم زیاد بچرخم خصوصا اگه روزش خیلی کار کرده باشم. این بزرگترین مشکلی بود که دو سه جلسه ی آخر رقص سالسا رو نتونستم به آخر برسونم. سر گیجه میگرفتم و مجبور بودم بشینم!
ورزش رو هم که دو هفته است قطع کرده م. به نظرم حسابی مشکل برام درست کرده.
سر کار هم به شدت شلوغ پلوغ هستم.
خلاصه…نهایت جریان…به شدت نسبت به موضوعات مختلف حساس شده ام و نقطه ی تحریک پذیری ام به شدت پایین اومده.
به هر حال…
این هم قطعا می گذره. از قشنگترین جملاتی بود که شنیدم: تنها پدیده ی ثابت دنیا تغییره!!!

متنفرم از این که می شینم یه جایی کتاب دستمه می خوام درس بخونم. یکی میاد مخ می گیره به کار! گاهی به شدت دلم می خواد با همون کتاب بزنم توی ملاجش! دوشنبه قبل از کلاسم توی راهروی کلاس نشسته بودم کتابم رو بخونم. یه آقای به شدت محترم و کت و شلوار کراواتی که تازه داشت با لپتاپش هم کار می کرد و منتظر بود کلاس دخترش تموم بشه شروع کرد با من حرف زدن! و…خجالت هم می کشیدم به اون آقای محترم بگم به شدت مزاحممه!!!
قبل ترش هم دقیقا همین اتفاق با یه آقای نسبتا مسن افتاده بود. توی کافی شاپ درس می خوندم. آقاهه اومد نشست میز بغلدستی ام. مسن بود. لباس یکدست سفید و…هر پنج دقیقه یکبار می پرسید قهوه می خورم که برام بگیره!!!!!!! باز به دلیل سن اش و یا به دلیل کمرو بودن خودم خجالت کشیدم بهش بگم مزاحمه!
صد البته مشکل محدود به آقایون نمی شه. بانوان محترم هم حسابی در پدیده ی مشکل زایی شریک هستن. دقیقا به همون شکل باز قبل از کلاسم یه خانوم بسیار محترم بسیار مسن کله ی من رو از کتاب بلند کرد -به شکل این سوال که چی دارم مطالعه می کنم!- و به مدت یکربع تمام در مورد مشکلات زنان در محیط های مدیریتی در دهه ی هفتاد با من بحث و گفتگو (ی یکطرفه) کرد!
اگه نشسته باشی بیکار و یکی بیاد بشینه به حرف زدن مهم نیست. کلی هم خوش می گذره. منتها…وقتی داری کتاب می خونی و توی وقفه های حرف زدن هم کله ات رو می کنی توی کتاب و جواب هات هم کوتاه و به شکل واضح از روی ادب هستن….بی خیال دیگه. معلومه مزاحمته!

این مارک کوی جنس خراب. مدل موهام رو عوض کردم. با ذوق و شوق اومدم سر کار. بهم می گه ببینم به نظرم امروز شامپوی عوضی زدی به سرت!

عاشق این آقای ژان -رییس آقا جیمی- هستم.
قطعا و مسلما اگه بخوام به آقایون ملیت های مختلف رای بدم بهترین رای رو به آقایون فرانسوی می دم. به شدت گرم و صمیمی هستن. بی این که حتی لحظه ای برنجوننت. شوخی می کنن بی این که بهت بر بخوره و بی این که فکر کنی چقدر لوس و بی نمکن!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

من…تو…بهانه…

Posted by کت بالو on November 26th, 2006

حکایت من است و گل آقا و بهانه ها

بالاخره بارید،
آسمان را می گویم دیگر،
که روزها سر به گریبان بود.
حالا هی ابرهای سپید پنبه ای می ایند و می روند در خیالش،
که باز فکرهای دلگیر خاکستری نکند.

و تمام ناارامی های بی پایه و از سر دلخوشی دردانه ی من…که هنری ست نقابش را برداشتن, و…این همراه دیرین… عجیب هنرمند.

شعر از آژند اندازه گر

از خنده غش کردم.
یه کم بی تربیتیه ولی بانمکه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم

Posted by کت بالو on November 24th, 2006

عینهو یه زخم خیلی کهنه و خیلی عمیق, رو یه نقطه ی بدن آدم می مونه, که بدونی با تلنگری سر باز می کنه و چرک و خون لبریز میشه و درد کهنه وجودت رو تبدیل می کنه به اشک, و تا خالیش نکنی درد آروم نمی شه.

سال های ساله که نوشتن آرومم می کنه. دوباره و دوباره. در رویارویی با واقعیت هایی که خواهی نخواهی زخم های کهنه رو باز می کنن. واقعیت هایی که ریشه در طبیعت دارن, غریزه, تعریف آدم.

امان از زمان هایی که جسم بیماره,آسیب پذیر محض, و تلنگر ها همین طور پشت هم می خورن به زخم کهنه. آدم ها در نهایت بی گناهی, بی خبری, نیت خوب, از روی ضعف هاشون, بی خبر از تو, از ضعفت, از آسیب پذیری ات…تلنگر…تلنگر…تلنگر..
و ..تحمل درد رو یاد می گیری. آروم ناله کردن رو. جوری که کسی نشنوه. چنگ زدن به دیوار. به جای فریاد زدن و چنگ زدن به گوشت و پوست که بیزاری رو به همراه داره وسرریز شدن زخم و..نه بیش.

این سال ها اومدن و رفتن. بیشتر از سیزده سال. و…از پشت تمام سال ها یه همراه نزدیک همیشه برای من باقی مونده.
بهش می گم تعریف ازدواج رو دوست ندارم. زندگی مشترک و همراهی رو دوست دارم. تعهد رو دوست ندارم. برای همچین چیز بزرگ و مهمی سند نوشتن اذیتم می کنه.
اگه ایران آشنا نشده بودیم تن به ازدواج نمی دادم. زندگی مشترک تا وقتی همه چیز اونقدر محکم هست که آدم رو کنار یه آدم دیگه نگه داره, نه تعهد..
مثل همیشه از خنده غش می کنه. می گه یا همینی که هست یا هیچی. گولت رو نمی خورم. می گه فکر کن نیست. فرقی نمی کنه که.
فکر می کنم چطور…چطور همه ی اتفاق ها پشت سر هم قرار گرفتن تا من یکی از معدود کسانی رو پیدا کنم که با روحیه ی ملون و بهانه گیر و دمدمی مزاج من کنار بیاد و بالاتر از اون..در تمام نوسانات روحی من -جایی که اغلب آدم ها می بریدن- خوشحال باشه. همینه که همه اومدن و رفتن و رفتم, و این بار هنوز موندم و این یکی…هنوز مونده….و به روش خودش, شوخی شوخی حریف من شده.

می شه چیزی رو از دست داد, اگه لذتی رو که از داشتنش می بری کتمان کنی.

شعر از اخوان ثالث:

همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه

فردا کوییز دارم! ساعت دوازده و نیم شبه و…تا درسم رو تموم نکنم نمی خوابم. اگه…تا فردا صبح تموم بشه! 🙁
اگه نمی نوشتم نمی تونستم درس بخونم.
زخم کهنه باز شده بود. باید اینجا خالیش می کردم تا…باز جوش بخوره. تا..باز یادم بره. تا باز حواسم رو بدم به چیزی که باید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 22nd, 2006

با این که وقت ندارم ولی این لینک خیلی برام جالب بود.
فهرست صد نفر تاثیر گذارترین آدم ها در تاریخ آمریکا:

اولینش آبراهام لینکلن هست. توی لیست مارتین لوتر کینگ هم هست. به علاوه ی بیل گیتس و الویس پریسلی. نصف بیشترشون رو نمی شناسم! 🙁

دیشب کابوس دیدم. معمولا سالی دو سه بار برام اتفاق می افته. از خواب پریدم دیدم گل آقا که بازم سالی دو سه بار ممکنه بی خوابی بیخودی بزنه به سرش -جدا از سردرد گرفتن هاش که اون هم سالی دو سه بار پیش میاد- کنارم نیست! چون کابوس در مورد گل آقا بود نگران تر شدم! به خیر گذشت. پایین نشسته بود داشت اینترنت می چرخید. صحیح و سالم. صبح بیست دقیقه دیر از خواب بیدار شدم. بعد از ورزش خواستم دوش بگیرم. آب سالن ورزش از تگرگ یخ تر بود. خانوم ها همه عاصی شده بودن. سرم رو بیست ثانیه که زیر دوش نگه می داشتم به شدت سر درد می گرفتم. دقیقا مثل شکنجه بود!
به خاطر سرقت مسلحانه ی دیشب و تعقیب و گریز مسلحانه ی ساعت چهار صبح پلیس با یه عده -که مطمین نیستم به حادثه ی سرقت ربط داشته یا نه- بزرگراهی که باید ازش می رفتم سر راه چند تا لین اش بسته بود و ترافیک شدید داشت. درست قبل از میتینگ خانوم آرایشگاهیم زنگ زد و گفت که قرار امشبم رو باید بندازیم برای جمعه شب و هیچ چاره ای نداره. می خواستم امشب باشه چون فردا عصری با همکارها می ریم آبجو خوری! به دلیل ترافیک بزرگراه چهل دقیقه دیر به میتینگ هفتگی مون رسیدم. ژان -رییس رییس آقا جیمی- تورنتو بود و هوس کرده بود در میتینگ حضور به هم برسونه. این هم سالی دو سه بار اتفاق می افته! بنابراین دید که سه ربعی تاخیر داشتم! – گرچه کلی سری از هم سواییم! چندان مهم نیست خدا رو شکر.- و بعد….
کل بد بیاری ها تموم شد. به طور رسمی اعلام شد که برنده ی جایزه ی بچه شناسی جیمز و مارتین شده ام..و از اون موقع تا حالا همه چی خوب بوده. ملت من رو که می بینن ازم نظر می خوان واسه بلیط بخت آزمایی که رو چه عددهایی شرط ببندن!
نمی دونم شانس دوازده شب تا ده صبحم کار بکنه. یا ده صبح به بعد!

خلاصه…روزی بود!

و…در این روز مهم موها و ابروهای کتبالو خانوم در یکی از نامرتب ترین اوضاع ممکن به سر می بره. گرچه…باز هم مهم نیست. کل این همکارها رو هر روز هفته می بینم! و..فکر نکنم کلا کسی بیشتر از خودم متوجه موضوع باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زندگی این روزها

Posted by کت بالو on November 21st, 2006

بزرگ شدن به این معنا نیست که شکست های کمتری رو متحمل می شیم. به این معناست که تازه تحمل شکست خوردن رو پیدا می کنیم بدون این که خودمون بشکنیم.

باور نکردنیه. چه چیزهایی رو که پنج شش سال پیش تحمل نمی کردم حالا بی خم به ابرو آوردن تحمل می کنم و…نه که تحمل…باهاشون زندگی میکنم.
زندگی ینگه دنیا…دقیقا و فقط خود آدمه و درون آدم. نه هیچ کس دیگه. نه هیچ چیز دیگه. و این زیباترین چیزی هست که در زندگی غربی برای من وجود داره.
اینجا زندگی من یعنی خود من. نه هیچ عامل خارجی.
چیزی که برای کسی مثل من یه امتیازه و برای خیلی های دیگه به شدت غیر قابل تحمل.

زندگی در هر کشوری در هر جامعه ای مثل پوشیدن یه لباس متفاوته. بعضی لباس ها قامت آدمه. بعضی ها به تن آدم زار می زنه و قامت یکی دیگه است.
رنگش رو بعضی ها دوست دارن. بعضی ها نه. بعضی وقت ها روی مانکن قشنگه و به تن آدم زار می زنه. گاهی برعکس.

زندگی من امروز و خیلی روزها دقیقا چیزی هست که می خوام. انگار طابق النعل بالنعل مطابق سفارش خودم برام درستش کرده باشن.
نمی دونم خودم زیادی منعطف شده ام یا…زندگی باهام حسابی خوش می گذرونه. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 20th, 2006

هی…هورا…دارم می رم رمال بشم! برنده ی بچه شناسی جیمز هم شدم!

آتنا خانوم به جای آخر نوامبر روز شونزدهم نوامبر گورومبی از دل مامانش پریده بیرون!!
همه واسه ی بیست و چهارم به بعد شرط بسته بودن الا من یکی که برای روز بیست و یکم شرط بسته بودم. ساعت پنج بعد از ظهر. آتنا خانوم شش و نیم عصر اومده بیرون!
مسلما دخترک با من بند و بستی داشته!

ولله اولین کتاب طولانی ای که خوندم پینوکیو بود. تابستون کلاس اول به دوم ابتدایی. یادمه اسم نویسنده برام سخت بود. کارلو کولودی!

سال ها بعد حدودای بیست و هفت هشت سالگی که دوباره بهش فکر کردم دیدم عجب مفهوم مسیحی عمیقی داره این داستان.
پدر ژپتو یا خداوندگار عالم -به دلایل مبهمی!- پینوکیو خان رو از چوب می افرینه. پینوکیو جون می گیره. جینا کوچولویی همراهش می شه که همون ندای درون پینوکیو یا چیزی مشابه روح القدس هست با یه فرشته ی مهربون که می تونه چیزی مشابه لطف خداوندی باشه. (قطعا مریم مجدلیه نیست!) و گربه نره و روباه مکار که به هر حال می شه هوی و هوس یا هر مانع گمراه کننده و بازدارنده و انحراف دهنده ی درونی یا بیرونی باشن
پینوکیوی نازنین به سبب تسلیم شدن به وسوسه هاش از معبود جدا می افته. (در این مورد خاص معبود غضبش نمی کنه! و پای هیچ حوای جنس خرابی هم میون نیست). بعد از گریزی به انحطاط و سقوط پینوکیو در شهر اسباب بازی ها و نجات پیدا کردنش به لطف فرشته ی مهربون و از دست رفتن گنجینه هاش و یه سلسله حوادث دیگه نهایتا پینوکیوی کوچولو تولد دوباره پیدا می کنه -که بی شباهت به غسل تعمید نیست- و…هورا..ژپتوی پیر نازنین رو ته شکم آقا نهنگه پیدا می کنه و اثبات می کنه که برای رسیدن به معبود حاضره تحت شرایط سخت قرار بگیره و….هورا…پینوکیو کوچولو می شه گوشتی و پوستی و..از جنس معبود که هدف غایی و نهایی عالم آفرینشه.
که البته یه جاهای داستان می لنگه. مثلاخداوندگار عالم در هیچ کجای مسیحیت نمی ره ته شکم نهنگه یا هر جای دیگه گیر کنه. و..نمی دونم اون گربه تنبله ی پدر ژپتو به چه دردی می خوره. در ضمن نمی دونم خر در ادبیات ایتالیا نماینده ی چیه. حتی در داستان های ازوپ هم نمی دونم خر نشونه ی چیه.
به هر حال..کل محتوای داستان به نظرم حسابی منطبق با مبانی مسیحیته. به عکس حسن کچل که به نظرم هفت شهر عشق و هفت مرحله ی سلوک میاد.

کارن فرم فیدبک ام رو پر کرده. راست میگه دخترک. بهتره به جای این که روی شونصد تا کار با هم کار کنم یکی رو بگیرم تموم کنم. برسه نوبت بعدی.
چخه…کتبالو خانوم امکان نداره از عهده ی این یکی بر بیاد. کتبالو خانوم باید حتما هر دقیقه شونصد تا چیز روی سر و کله ش ریخته باشه وگرنه از عهده ی حمل یه دونه یه دونه اش بر نمیاد.

و…بدترین چیزی که بعضی آدم ها به شدت درش هنرمند هستن اینه که به دیگران -غیر مستقیم یا مستقیم- این حس رو می دن که لیاقت دوست داشته شدن رو ندارن.
::جاستین به برادرش -دین- می گفت من به عشق اعتقاد ندارم. فکر نمی کنم رابرت من رو دوست داشته باشه. فقط اشتباه می کنه که این رو میگه.
دین بغلش کرد. بهش گفت جاستین عزیز. تو به عشق اعتقاد داری. و لیاقت این رو داری که بهت عشق ورزیده بشه. ::
و این…چیزی بود که مادر جاستین به دلیل ترجیح غیر مستقیم همیشگی دین به جاستین غیر مستقیم به دخترش القا کرده بود.

مسلما یکی یکی ما این لیاقت رو داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. مهم نیست کوتاه باشیم یا بلند. زشت یا خوشگل. وزیر و وکیل یا بی خانمان. زن یا مرد. خوش جنس یا جنس خراب.
ما..فقط و فقط به این دلیل که وجود داریم لیاقت داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. و..لعنت به کسی که غیر از این رو به هر شکل و حالتی به کسی دیگه القا کنه. گاهی تمام زندگی آدم به خاطرش خراب می شه. آدم خرد می شه بی این که ازش ذره ای سالم بمونه.

سوال: کسی یادشه اون تکه ی بالا از چه فیلم یا کتابیه؟ شبیهشه البته. اصلش رو اینجا همراهم ندارم.

دهه…
اینو باش.
گل آقامون رفته پالتو خریده. منم باهاش بودم. جفتی سلیقه مون به یه پالتو بود.
حالا امروز اومده دنبال من بریم الواطی. می گه یه ذره عجیبه. امروز که این پالتو رو پوشیدم فقط پیرزنا نگام می کنن!!!!!!!!!!!

بفرمایید…حالا من حق دارم فکر کنم قبل از اون…هم پیرزن ها و هم بقیه ناموس ما رو دید می زدن؟
حقشه قدغن کنم بدون پالتو حق نداره پاش رو از خونه بذاره بیرون!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روباه مکار

Posted by کت بالو on November 19th, 2006

فکر می کنی واسه زندگی پینوکیوییت جینا و پدر ژپتو و فرشته ی مهربون پیدا کردی.
آخر سر چشمات رو باز می کنی می بینی گربه نره بوده و روباه مکار.

گرچه…فکر که می کنی می بینی رشد و بلوغ پینو کیو نه به خاطر جینا کوچولوی وفادار بود نه به خاطر پدر ژپتوی فرتوتی که هرگز به گرد پینوکیو نرسید و نه به خاطر فرشته ی مهربون که کارش جراحی زیبایی دماغ بزرگ شده ی پینوکیو بود و نجات پینوکیو از تمام خرابکاری هاش و خریت هاش.
اگه پینوکیو چوب بود و شد گوشت و پوست… تمامش مدیون گربه نره بود و روباه مکار و نه هیچ کس دیگه.
وگرنه تا بود پینوکیو چوب می موند و جینا در به در و فرشته ی مهربون دل نگران و پدر ژپتوی بیچاره بی پسر.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on November 17th, 2006

دیروز با شرکتمون رفتیم بولینگ.
و…اولین جایزه رو به من دادن…چه جایزه ای؟‌ معیوب ترین ضربه!!!

توپ رو انداختم و…بو…م… افتاد توی لین کناری !!! 🙁
بدترش این بود که بغلدستیه همون لحظه اعلام کرده بود می خواد همه ی اون دومبولک ها رو با یه ضربه ناک اوت کنه که…توپ کتبالو خانوم افتاد اونجا و…طبیعتا به جای ضربه ی دانیل حساب شد!!! 🙁

ژان -رییس آقا جیمی- که برده بودمون بیرون از خنده غش کرده بود. 🙁
اومد و ازم پرسید فقط به من بگو چطوری این کار رو کردی!! و..

قبل از شام جایزه ی اول بولینگ رو به من داد!!!! و بعد از شام نگهم داشت که بپرسه دقیقا چطوری این کار رو کردم.
بهش گفتم این که چیزی نیست. سه سال پیش که با شرکت رفتیم گلف توپ رو صاف زدم توی دهن خودم! قیافه اش شاهکار بود. جفتی به اندازه ی هم داشتیم تفریح می کردیم! اون از شنیدن شیرین کاری های من و من از دیدن قیافه ی اون!
گفت تو که الان گلفت خوبه. گفتم آخه بعد از اون فهمیدم چقدر گلف دوست دارم و تمرین کردم.
خواستم خداحافظی کنم برم. گفت خودت رانندگی می کنی؟ گفتم آره. گفت به نظرم خیلی مواظب خودت باش!!!!!

با جی مین رفتیم گلف. دارم کیف می کنم قد خر!!!!!

مارک زو بهم می گه بچه کوچیکه ی خونواده ای؟ می گم چرا؟ می گه آخه خیلی لوسی!!
🙁

خلاصه همه حسابی لطف دارند!

کارهام هنوز مونده! :((((

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روز مره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 15th, 2006

فردا تمام روز داریم می ریم با شرکتمون بیرون. تنها مشکل اینه که صد هزار جور کار عقب افتاده دارم و…متاسفانه یا خوشبختانه این میتنیگ تمام روز اجباریه. 🙁
به نظرم خوش بگذره.

چهار تا چیز ممکنه باعث بشه که آدم سر کلاس متوجه درس نشه:
۱) خوابش بیاد.
۲) گرسنه اش باشه.
۳) گلاب به روتون ولی..جیش داشته باشه.
۴) بغلدستی آدم سیب گاز بزنه!!!!!

و…هر چهارتاش سر کلاس بعد از ظهر شنبه برام پیش اومد. بدیش اینه که قرار بود ساعت دو و نیم زنگ تفریح داشته باشیم. ولی آقای استاد کش اش داد تا سه و پنج دقیقه. واسه همین از ساعت دو و بیست دقیقه که این چهار تا مشکل یکی بعد از دیگری شروع شدن هر لحظه منتظر ساعت تفریح بودم.

از همه بدتر و مضحک ترش اینه که از بو و صدای خرچ خرچ میوه به شدت متنفرم. از آشغال میوه هم همینطور. (گلاب به روتون) بو و صدا و آشغال فاضلاب رو یه جورایی راحت تر می تونم تحمل کنم تا مال میوه رو! مگه این که میوه تمیز و ناز و خشک (از سرازیر شدن و پخش و پلا شدن آب میوه به شدت متنفرم) توی بشقاب باشه و مثل دختر گل بگذارمش توی دهنم و قورتش بدم.

گل اقا خیلی راحت تر می تونه پاملا آندرسون و آنجلینا جولی رو بیاره توی خونه و روبروی من بشینه با ملچ مولوچ گازشون بزنه تا یه قاچ هندونه و خربزه ی پوست نکنده رو!!!!

بدبختی…هر روز فکر می کنم دیگه خوب متوجه همه چی می شم. باز دوباره توی میتینگ امروز صبح -که بعد از چهار سال و اندی هنوز ازش متنفرم- دو تا موضوع رو متوجه نشدم!
کی درست می شه…نمی دونم. تقریبا دارم واسه درست شدن مهارت شنیداری زبان انگلیسی خودکشی می کنم دیگه!
در حال حاضر عینهو شیر آب گرم و سرد می مونه. یهو همه چی رو متوجه می شم و اینقدر راحت حرف می زنم که ملت فکر می کنن از بچگی اینجا زندگی کرده ام. یه وقت هم عین امروز…کاملا قسمت حرف های آقا جیمی رو از دست می دم! 🙁
تا این گوساله گاو شود…دل کتبالو خانوم آب شود!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 14th, 2006

بزرگترین آدم دزدی تاریخ در عراق. وسط روز روشن هشتاد تا مرد مسلح رفته ان یه مرکز تحقیقاتی عراق و صد و پنجاه نفر رو دزدیده ان!
خبر رو که شنیدم فقط فکر کردم عجب موضوع دبشی می شه واسه یه سناریو.

جزییات بیشتر هم اینجا خوندم.
این قسمت آخر در مورد بمب گذاری دیروز به شدت دردناک بود:

Mohammed Ali, a 30-year-old clothes merchant, had closed his shop early and was heading home when the bomb blast threw him from his motorcycle.

“I could see people on fire. We tried to rescue some women from a minibus, but they died in our arms,” Mr. Ali said.

این سو استفاده از قدرت به نظرم در طبیعت ادم ها باشه. حالا این بار قدرتمنده آمریکاست. مسیولیتش پای آمریکاست به این دلیل که دستاویزش برای موندن در عراق حاکم کردن نظم و امنیت و صلح بر اون کشور و بر تمام دنیاست. به نظرم چندان موفق نبوده گرچه!

خدا می دونه اگه قدرت دست من بود چکار می کردم.

واه…اصلا فکر نمی کردم این خانومه آنجلینا جولی باشه. کلا تیپ و قیافه اش رو دوست ندارم. شارلیز ترون و نیکول کیدمن و کاترین زتا جونز و شکیرا رو به شدت ترجیح می دم.
تنها عکسی از آنجلینا جولیه که به نظرم میاد واقعا قشنگه. موهاش دقیقا فرمی هست که من عاشقشم.

ب…له. دیشب توی کلاس باله معلوم شد که من درست نمی ایستم.
طی دو هفته ی آینده یه سری توجهات باید به خرج بدم که مدل ایستادنم رو درست کنم.
تنها مشکلم اینه که چطور مربی ورزشم قبلا متوجه این مشکل نشده بود. گاسم این مشکل رو اون موقع نداشتم و تازگی پیدا کردم. گرچه…مشکل چندان تازه هم نباید باشه.

به نظرم…مسابقه ی بچه شناسی مارتین رو برنده شده باشم!!!
بین سه نفر رقابت شدید بوده. کتبالو خانم برنده شده! گرچه…از منابع غیر رسمی بهم رسیده. اخبار رسمی هنوز منتشر نشده.
حقش هم بود من برنده بشم دیگه! این چهارسال و خرده ای اخیر متوسط روزی چهار ساعت نزدیکترین محل به مارتین رو داشته ام!!!!

ببینیم در مورد جیمز چی می شه.
این یکی رو هم برنده بشم رسما شغلم رو عوض می کنم می رم می شم متخصص زنان و زایمان و سونوگرافی!
یا…گاسم رمال!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار