یادداشت برای دل خودم (۱۵)

Posted by کت بالو on October 16th, 2006

خوب…تکه پاره شده ام دوباره.
اشتباه…و جواب نداد.
نپرسین چی. این کاملا شخصیه. چرا اینجا نوشتم؟ می خوام همه چی رو یه جا داشته باشم نه تکه پاره.

دارم می رم تکه پاره های خودم رو جمع کنم.
بعضی چیزها توی وجود آدمه. بخوای بندازیش بیرون انگار یه تکه از وجودت رو کندی و انداختی بیرون. دیگه قبلیه نیستی.

باز به یه اشاره می لرزی. درست جایی که نباید. حرفی رو می زنی. به کسی که نباید. موقعی که نباید. به صورتی که نباید.
می شه بشینی و خودت رو سرزنش کنی.
می شه بگی زندگی همینه. این نیز بگذرد.

می شه مغز رو عمل کرد و یه قسمتی اش رو کشید بیرون؟ هان؟

بزن بر طبل بی عاری…بزن بر طبل بی عاری…بزن بر طبل بی عاری…
—-

و…من می تونم…می تونم…و به دست میارم. لااقل دست روی دست نمی گذارم. هنوز دنیا به آخر نرسیده. تا وقتی من زنده ام دنیا به آخر نرسیده.
—-

موضوع به هیچ عنوان جدی نیست. کاملا احساسیه. (دو نقطه دی)

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۴)

Posted by کت بالو on October 15th, 2006

اتفاقاتی می افته که بهت نشون می ده اگه چیزی برات ارزش داره باید حواست جمعش باشه. اگه چیزی برات مهم هست در موردش به هیچ کس نباید اعتماد کنی.

سال ها بود یاد گرفته بودم وابسته نباید بود. حالا دارم یاد می گیرم اعتماد نباید کرد.
کسی این رو بهم یاد داد که قبلش خیلی چیزهای دیگه رو ازش یاد گرفته بودم. باز هم زود چشم هام باز شد, قبل از ضرر و زیان جدی یادش گرفتم. عجیبه که زودتر یاد نگرفته بودم. خوشحالم.
حالا…با انرژی مضاعف دارم تلافی روزهای رفته و فرصت هایی که به دلیل اعتمادم بهش دادم رو می کنم.
—-

مهم تر از اون…امروز هفتمین سالگرد ازدواج من و گل آقا بود. اولین کاری که در بامداد هفتمین سالگرد ازدواجمون کردم مرتب کردن خونه بود که عین بازار جهودا به هم ریخته بود و…پیاز داغ درست کردم.
چندان شاعرانه نبود ولی…دوستانه بودن و راحت بودنش به شاعرانه بودنش می ارزه. حسابی هم می ارزه. و…جفتی اینقدر کار داریم که فکر نکنم به هیچ کار یا شام و نهار شاعرانه ای برسه!!!

سر عقدمون اونقدر متشنج بودم و اونقدر عصبی که شام نتونستم بخورم و وقتی هم با گل اقا توی اتاق عقد تنها شدیم زدم زیر گریه!!
راحتی و فراغبال امروزم با اون روز اصلا قابل مقایسه نیست و…هنوز فکر می کنم بهترین تصمیم ها رو در زندگی گرفته ام.
خوشحالم.
—-

دوباره توی مود های پر شتاب هستم. یکی از دوستهای خواهر گل آقا یه روزی به خواهر (بزرگه ی) گل آقا گفته بود به جای این که سرعتش رو ثابت نگه داره می خواد شتابش رو ثابت نگه داره. حرف جالبی بود. نمی دونم اون دوستش کجاست و چه می کنه. ولی حرفش سال هاست که توی گوشمه.
من جاهایی رو در حق خودم تا حدی کوتاهی کردم. به اندازه ای که باید خودم رو دوست نداشتم و به خودم بها ندادم. خودم مقصر بودم. حالا اگه از اشتباهاتم یاد نگیرم تقصیرکار تر هم خواهم بود. من مسیولیت هایی که در قبال خودم داشتم رو گاهی نادیده گرفتم و سعی می کنم دیگه این رو تکرار نکنم.
فکر می کنم هر آدمی در دنیا بسیار ارزشمنده. و..خودم هم دقیقا یکی از همون آدم ها هستم.
—-

قصد فلسفه بافی نداشتم!!! نظرم بود! به همه ی مقدسات عالم قسم می خورم.
—-

تفال امشب:

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم

شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم
پیر مغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاکبوسی این در نمی کنم.

و دومی..
تو مگر بر لب آبی به هوس ننشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده ی بگزیده ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
ادب و شرم تو را خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ی صد چندینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان بر خاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت درین می بینی
….

و سومی…

ابر آذاری بر آمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
بار عشق و مفلسی صعب است و می باید کشید

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

مهندسی معکوس

Posted by کت بالو on October 12th, 2006

این یه سردار جنگیه که قبل از به کار بردن آخرین – به تمام معنی آخرین- حربه ی جنگی اش می خواد به غیر از سردار دوست و برادر با یه مشاور جنگی متخصص هم مشورت کنه و به خاطر این کار هزینه ی زیادی رو متحمل می شه. اما سرزمین موعود اونقدر وسوسه بر انگیزه که در عین حال که سردار صبر و قرار برای به کار بستن اخرین سلاح جنگی نداره ولی نمی خواد هم خطر کنه و بی مشاوره -هرچند با هزینه ی سنگین- بیگدار به آب بزنه. سردار دوست و برادر هم به نوبه ی خود گرفتاره. هر دو سردار با هم در مشاوره ی جنگ حاضر خواهند بود!! سردار جنگی در صورت تسلیم سرزمین نوین ممکنه که سرزمین آبا و اجدادی سبز و خرم خودش رو برای مدتی کوتاه یا برای همیشه رها کنه و به کار کشت و زرع در اراضی تصرف شده مشغول بشه.
همه چیز به مشاوره ی جنگی و نقشه ی نوین و ارتش سرزمین های مجاور بستگی داره. در غیر این صورت سردار جنگی شکست سنگینی را متحمل شده با ناامیدی عظیمی برای همیشه از مرزگشایی ولشکر کشی به سرزمین های مجاور دست خواهد کشید و به کار صنعت و کشت و زرع در سرزمین خود خواهد پرداخت.
سردار دوست و برادر همیشه در تمام سرزمین های تحت فرمانروایی سردار جنگی به نکویی پذیرفته خواهد شد.

ببینم کسی یی چینگ بلده؟ نوشته ی بالاییم من رو یاد یی چینگ می اندازه. سکه بندازم ببینم چی میاد. برعکس عمل کنم. اون سکه ها رو با نوشته ی بالا تطبیق بدم و اضافه کنم صفحه ی آخر کتاب یی چینگ! به نظرم پروسه ی نوشته شدن یی چینگ هم یه مدلهایی همین جوری مهندسی معکوس بوده!!!!

خدا رو شکر روحیه ی طنزم واسه خودم دست نخورده مونده!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 12th, 2006

خوب..به خدمتتون عرض شود که مدتی پیش داشتم رادیو گوش می دادم. در مورد جراحی زیبایی صحبت می کردن. می گفتن طبق آمار خانوم هایی که جراحی پلاستیک سینه انجام می دن کمتر به سرطان های بانوان یا بیماری های مخصوص بانوان مبتلا می شن. از طرفی آمار خودکشی در این دسته از بانوان محترم بالاتره!
جالبیش اینه که این آمار در مورد بانوانی که سایر جراحی های زیبایی رو هم انجام می دن صدق می کنه.
نتیجه گیری این که خود جراحی زیبایی نیست که باعث این تفاوت درصدی می شه. بلکه اولا از اونجایی که این سری خانوم ها اونقدر سالم هستن که تن به جراحی غیر ضروری بدن و از طرفی به خودشون اهمیت می دن (بخونین خودشون رو تحویل می گیرن) بنابراین میانگین شون سالم تر از سایر بانوان هست و در مقابل بیماری ها مصون تر هستن. از طرفی چون که این سری بانوان اعتماد به نفس کمتری دارن و به همین دلیل زیر تیغ جراحی زیبایی می رن آمادگی بیشتری برای ابتلا به افسردگی دارن که بنابراین آمار خودکشی رو در اونها بیشتر می کنه!

گل اقامون اخطار دادن اگه می خوام عمل جراحی زیبایی کنم و بعدش خودکشی دیگه این همه خرج روی دست خانواده نگذارم. به نفع اقتصاد خانواده عمل کنم و بدون حواشی و خرج تراشی خودکشی کنم!!!

عاشق اون جمله ی رت باتلر هستم که به اسکارلت اوهارا گفت: من و تو به یه اندازه بی شرفیم!!! (یا تو این مایه ها!)
حالا (بلا نسبت خواننده های شریف این مطلب)…من کاملا بی شرف هستم ولی قطعا تو از من هم بی شرف تری!!!

حربه هایی دست آدم ها هست که وقت و بی وقت یا وقتی که وقتش برسه (چقدر وقت!) علیه آدم استفاده می کنن.
بدبختی اینه که یه عالمه از همون حربه ها دست آدم باشه ولی…به هر دلیلی نخواد هرگز ازشون استفاده کنه! اونجوری…هممم…یه حس بامزه ی نازی به آدم دست می ده!

اگه بشه چی می شه…ولی حیف که نمی شه!
این یکی هم بگذرد…
زور که نیست…هست؟

با توجه به این که اسم یه کتاب نویسنده ی (ترک) برنده ی نوبل ادبیات هست :insulting turkishness خواستم بپرسم کسی در ایران مشکلی نداره؟ ایرانی ها نمی خوان احیانا آقاهه رو (به خاطر اهانت به اقلیت های قومی) زندان بندازن یا لااقل تعقیبش کنن؟!! گویا در ترکیه هم وضعیت مشابهه. منتها به دلیل دیگه. دولت ترکیه از موضوع کتاب خوشش نیومده و آقاهه رو کشیده دادگاه.
دوست دارم بدونم اگه کتاب مشابهی در ایران نوشته بشه منباب مثل در مورد ماجراهای کرد ها یا از این دست, چه اتفاقی واسه ی نویسنده یا کتابش می افته.

تازه می شه به جرم مصاحبه با رسانه های غربی متهم اش کرد به جاسوسی. دولت ترکیه حسابی باهاش راه اومده.

باحالیش خود آمریکاست که الحق والانصاف این مدته پدر ملت خاور میانه رو سوزونده. واسه ام سواله در وضعیت مشابه آمریکا با نویسنده هه چطوری معامله می کنه.

دولت های افراطی همیشه افراطی ان. مهم نیست در کدوم نقطه ی این کره ی خاک بیان روی قدرت. به هر حال مهوع هستن.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

قمی ها

Posted by کت بالو on October 10th, 2006

از کتاب های هدایت بوف کور و سه قطره خون رو خونده ام. دو تا کتاب دیگه اش رو هم خونده ام که اسامی شون رو یادم نیست. یکی شون بیشتر علمی تخیلی هست که اتفاقا تحت تاثیرش یه داستان هم نوشتم. راستش از بوف کور با این که سه بار خوندمش اصلا سر در نیاوردم. سه قطره خون رو هم خیلی یادم نمیاد. تقریبا شونزده هفده ساله بودم که خوندمش. با کتابهاش خیلی ارتباط برقرار نمی کنم. آهان..یه کتاب دیگه اش رو هم خوندم که داستان دختریه که خواهرش ازدواج می کنه و خودش خودکشی می کنه. باز هم داستان رو یادم نیست. ولی سالها بعد از خوندن داستان باز یه داستان دیگه تحت تاثیر حال و هوای داستانه نوشتم.
فلسفه می دونم؟ تقریبا اصلا. به دلیل این که خیلی خیلی مادی هستم و تا چیزی معنی مادی نده وقت صرفش نمی کنم. در ضمن کوچکترین چیزی به شدت اذیتم می کنه. خیلی از فیلم ها رو فقط و فقط به این دلیل نمی تونم نگاه کنم که به شدت اذیت می شم و روزهای متوالی به شدت به هم می ریزم. با فلسفه چندان میونه ای ندارم. بیشتر اهل لذایذ دنیوی هستم تا فلسفه و عرفان. و..متاسفانه با کتاب های غیر درسی و کاری و غیر از رمان به همون دلایل بالا چندان میونه ای ندارم!!! خلاصه کاملا بی سوادم!
هر چیزی رو هم که به فکرم میاد می گم.

کامنت های شما من رو یاد حرف مشقاسم خدا بیامرز -که خیلی دوستش داشتم- می اندازه. فقط غیاث آبادیه که زبان غیاث آبادی رو می فهمه!!! حالا..بعد از کامنتهای شما به نظرم من هم باید همین رو بگم: فقط قمیه که زبون قمی رو می فهمه! 🙂

راستی…دلم واسه یه چیز بامزه تنگ شده: قنبیت پلو! فقط یه بار خوردم. ولی به شدت دوست داشتم. بشه دستور طبخش رو پیدا می کنم. در ضمن..قنبیت یه جور کلم باید باشه. نه؟ اسم دیگه ای نداره؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادی از یه دوست

Posted by کت بالو on October 9th, 2006

کی می دونه چی پیش میاد؟
من و می خواد یا نمی خواد!

از گوگوش.

یه دوستی داشتم دوره ی راهنمایی. خیلی خیلی با هم صمیمی بودیم. مثل همیشه هم که دوستام رو خیلی دوست دارم این یکی رو هم خیلی دوستش داشتم.
مثل تین ایجر ها هم همیشه دنیامون در ابری از غم فرو رفته بود و آسمون مون مه گرفته بود! به هر دلیلی با هم گریه می کردیم و به آسمون خیره می شدیم و از دردهامون حرف می زدیم!!!! اگه هم دردی نداشتیم به هر حال یه جوری اختراعش می کردیم.
یه روز جمعه ظهر این دوستم تلفن زد خونه ی ما و گفت که یه عالمه قرص خورده و داره خودکشی می کنه! من هم جای هر چیزی برای آخرین بار باهاش یه خداحافظی خیلی رمانتیک کردم, و بعد هم یه نوار -آهنگهای قدیمی گوگوش و شماعی زاده و داریوش بود- گذاشتم توی ضبط صوت و شروع کردم گریه کردن! انگار راست راستی دوستم مرده باشه.
مامانم اومد. دید من دارم آهنگ گوش می کنم و مثل ابر بهار اشک می ریزم! -معمولا دیدن یه دختر دوازده ساله در این حالت چندان خوشایند نیست!- حسابی که پیگیر شد بهش گفتم جریان از چه قراره. تلفن زد به دوستم و گفت که کتبالو داره زار زار گریه می کنه. به من هم هیچی نمی گه که چی شده (مامانه نمی خواست من رو پیش دوستم ضایع کنه. دمش گرم!). بعد هم به دوستم گفت که کتبالو می گه همین حالا می خواد بیاد پیشت, یا تو بیای پیشش. دوستم هم ( که احتمال خیلی زیاد خالی بسته بوده) گفت که گوشی رو بدین من با کتبالو حرف بزنم. گوشی رو گرفت و گفت که الان زنگ می زنه که اورژانس بیاد و بهش سرم وصل کنه!
فردا صبحش رفتیم مدرسه. دیدمش. گفت که روز قبلش خیلی دلش گرفته بوده و یه عالم قرص خورده ولی بعد از این که من زنگش زده ام به اورژانس خبر داده, و به مامانش اینها, و قال قضیه کنده شده!
یادش به خیر. بیست سال پیش بود! چقدر نزدیک. چقدر دور..
هنوز که هنوزه آهنگ های اون موقع رو که گوش می دم یاد این دوستم می افتم که چقدر دوستش داشتم و…چقدر مسیر زندگیش از من جدا بود.
از بعد از سال سوم راهنمایی نه من و نه آلوچه خانوم و نه هیچ کس دیگه ازش خبر نداریم.
هنوز که هنوزه نوار جواد یساری رد و بدل کردنمون رو و اسم دوست پسرش رو و گردش هامون رو و از مدرسه در رفتنمون رو و دلشوره هامون رو یادمه. با عکسی که نشونم داد و..چقدر توی عکس خوشگل شده بود.
به هر حال…
با این آهنگ گوگوش…یادش خیلی به خیر.
اون آهنگ جواد یساری رو که خیلی دوست داشت رو پیدا نمی کنم. حیف! همیشه از جواد یساری یاد اون دوستم می افتم و اون روزها.

چه بلاهایی که من به سر این پدر و مادر بی گناهم نیاوردم. منصفانه ترین کاری که خداوندگار عالم باهام بکنه اینه که یه دختر نااهل ناآروم مثل خودم نصیبم کنه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۳)

Posted by کت بالو on October 8th, 2006

خانوم ها..آقایون…این یادداشت هم مثل تمام یادداشتهای تحت عنوان “برای دل خودم” زیادی شخصیه. خیلی هم قابل فهم ممکنه نباشه. جاش توی دفترچه خاطرات شخصیم بود که صد البته مثل همیشه برای این که همه چی رو یه جا جمع کنم پستش کردم توی سایت عمومی!!

همیشه خودت هستی که تنهایی رو برای خودت پر بکنی. وقتی هیچ کسی نمی تونه! نه که نخواد. نه…نمی تونه.
بدیش اینه که همون حس رو خودت نسبت به دیگران داشته ای. و وقتی فکر می کنی کسی هست که اون حس رو نسبت به تو داره می فهمی. گرچه دلپذیرت نیست ولی می فهمی و تمام تلخی ش رو حس می کنی. و…دلت به حال تمام کسانی که این حس رو بهشون داری…می سوزه و احساس گناه می کنی. 🙁
بعضی ارتباط ها در زندگی فقط و فقط با افراد خیلی خاصی پیش میان. اون افراد اگه از زندگیت برن شاید دیگه هرگز نشه اون ارتباط رو با کسی دیگه ایجاد کرد. یه دوست..یه آشنا…یه فامیل..هر کسی. جای خالیش ولی همیشه برات می مونه.

نمی شه..گاهی وقت ها هیچ کسی توی دنیا مثل خود آدم برای خودش نمی شه.
مثل همون گربهه یه جا می شینی. زخم هات رو لیس می زنی. میو میو می کنی. بعد…بهتر می شی.

به اندازه ی یه دنیا کار دارم. هر اتفاقی می خواد توی دنیا بیفته مهم نیست. من…باید به کارهام برسم و…
اگه چیزی رو بخوام به دست میارم. مثل همیشه. مثل همین امروزم که..دقیقا چیزهایی رو که پنج سال پیش یا ده سال پیش برام حکم رویا رو داشت به دست آوردم.
مثل یه چیزی که بیشتر از سه سال زحمت کشیدم بی خیالش بشم و نهایتا شدم و مثل این یکی که می خوامش..و خیلی می خوامش…و…
این یکی هم…به دست میاد. می دونم.

و…
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.

تو رو درواسی یه همکار سابق باید بشینم رزومه درست کنم. به شدت گیر داده توی یکی از شهرهای خوش آب و هوای این قاره برام کار پیدا کنه!!!!اون هم درست وقتی که نمی خوام! قول دادم رزومه رو روز سه شنبه براش بفرستم! ولله…چه عرض کنم. به آدم بگن دوازده تا لیسانس بگیره ولی یه رزومه ننویسه!

و تفال امروز:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه ی وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز‌ان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ماجراهای خانواده ی کتبالو – مریم خانم

Posted by کت بالو on October 6th, 2006

هوممم…اختیار دیگران که دست ما نیست. هان؟ خیلی هنر کنیم اختیار خودمون رو داشته باشیم.

چاره ای نیست. هنر کنم, خودم تا عمر دارم از خودم خوشم بیاد و عاشق خودم باشم!!!
—-

ببینم…فردا واترلو فستیوال آبجو خوری هست؟ یا نیست؟ نباشه, به نظرم خودم یه دونه راه بندازم اینقدر که دلم همچین چیزی می خواد!!!
—-

ب…له. چند وقت پیش ها همون اوایل که این وبلاگ رو راه انداخته بودم یه سری می نوشتم به اسم ماجراهای خانواده ی کتبالو. این هم یکی دیگه اش:

از اونجایی که همه می دونن من از شهر خون و قیام, شهر شریف قم هستم. بعضی فک و فامیل های مادر مادرم هنوز که هنوزه توی کوچه پس کوچه های قم توی خونه ای که از مادر مادر بزرگم مونده زندگی می کنن.
بگذریم که بعضی از قشنگترین خاطره های من از محله ی باجک قم و حرم و پشت بازار و خونه ها ی فک و فامیل مادریه که قهر و جنگ و دعواهاشون عین جنگ های اعراب و اسراییل, نه سر داره نه ته و نه هرگز تموم شدنیه!
خلاصه…خواننده ای که شما باشین دایی و زن دایی مامان من بچه دار نمی شدن. دایی مامانم توی هتل شوهر خاله ی مامانم که روبروی حرم بود کار می کرد و هنوز هم با وجود هشتاد, نود سال سن همونجا کار می کنه. خلاصه این دایی و زن دایی بچه ی خواهر خانومه رو که یه آقا پسر کاکل زری بود به فرزندی پذیرفتن. این آقا پسر که به سن نوزده سالگی رسید خواستن براش زن بگیرن. بنابراین رفتن سراغ دختر پونزده ساله ی برادر آقاهه که می شه اون یکی دختر دایی مامان من, و مریم خانم رو برای ابولفضل خان خواستگاری کردن.
این مریم خانم دلش می خواست درس بخونه. الحق و الانصاف درسش هم خوب بود و دختر درسخون و سربراهی هم بود. از اونجایی که قیافه اش به مامان من شبیه هست فکر می کنم احتمالا اخلاقش هم شبیه مامان من بوده و پر بیراه نیست که اگه درس می خوند یه چیزی از آب در میومد. به هر حال..از اونجایی که در جامعه ی سنتی کوچه پس کوچه های قم پدر و مادر خانواده حرف اول رو می زنن این مریم خانم در سن پونزده سالگی علیرغم مخالفت شدید خودش به عقد و ازدواج ابوالفضل خان در اومد. ابولفضل هم که کارگر بود و اصلا از درس و کتاب و ایضا زنی که درس بخونه خوشش نمیومد به مریم خانوم اجازه ی درس خوندن نداد.
این مریم خانم که یه چهار پنج سالی از من بزرگتر بود از شوهرش کتک خورد, مجبور شد پیش پدر و مادر شوهر زندگی کنه, و اگه کتاب دستش می دیدن کتاب رو نیست و نابود می کردن (تمام اینها رو خودم به عینه شاهد بودم) و خلاصه…به هر حال بچه ی اول رو شونزده سالگی به دنیا آورد. بچه ی دوم و سوم رو که یه دوقلوی دختر بودن سال بعدش و بعد هم بچه ی چهارم رو….
خلاصه…جونم براتون بگه که چهار پنج سال پیش این آقا ابوالفضل رفت که توی یکی از شهرهای جنوبی که به دلیل آب و هوای بدش درآمد کارگرهاش خوب بود کار کنه و مریم خانوم با چهار تا بچه کماکان خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر زندگی می کرد.
این مریم خانوم یه بار هم رفته بود خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر اصلی اش و شب خوابیده بود. نصفه شب برادر شوهر محترم (!!!) اومده بوده بالا سرش و خواسته بوده بهش تجاوز کنه که مریم خانوم داد و فریاد کرده و اجازه ی این عمل شنیع رو به برادر شوهر نداده. فرداش هم برگشته خونه ی پدر و مادر(تعمیدی) شوهر. ابولفضل خان هم بعد از خبردار شدن از موضوع رفته سراغ برادره و پدر مادر اصلی اش و داد و فریاد کرده, که بهش گفته ان تقصیر زن خودته!!! اینقدر که کولیه! ابولفضل خان هم خواسته خودکشی کنه که به فریادش رسیده ان و نجاتش داده ان.
به هر حال یکی دو ماه پیش معلوم شد که ابوالفضل خان در همون شهر جنوبی خیلی بیکار ننشسته و تجدید فراش کرده! و دو هفته ی قبل برگشته قم که مریم خانوم رو طلاق بده. مریم خانوم رو -که نمی خواسته طلاق بگیره- طلاق داده. منتها قاضی به مریم خانوم گفته که خونه ی پدر شوهره بمون و هر چی هم که شد از اونجا تکون نخور. نمی تونن بیرونت کنن. به نظرم دل قاضی واسه ی مریم خانوم و چهار تا بچه سوخته. گرچه که دختر ها الان هجده ساله هستن و صغیر نیستن. ولی به هر حال همه مجرد هستن و با وضعیت معلوم الحال کوچه پس کوچه های قم و کشور قشنگ ایران سرپرست و پشتیبان می خوان.
مریم خانوم برگشته خونه ی پدر شوهر و مادر شوهره که از اول هم بوده. پدر شوهر -دایی مامان من- ,که الحق و الانصاف از مومن ترین و معتقدترین مسلمین جهان هم هست و با همین وضعیت بی پولی و کارگری دو بار سفر مکه رفته و الحق و الانصاف پسری رو در حق مادرش تموم کرد و مادربزرگ مادر من رو با احترام خیلی زیاد برای سال های سال نگه داشت و تر و خشک کرد, به مریم خانوم گفته که الا و لله باید با چهار تا بچه از این خونه بری. اگه زن خوبی بودی شوهرت ول نمی کرد بره سراغ یه زن دیگه!!!!
حالا خاله ی مامان من و دختر خاله هاش رفته ان پادر میونی که آخه این زن بی هیچ در آمد ی با دو تا دختر هجده ساله و دو تا پسر نوجوون کجا بره!!! (واقعا هم که کجا بره!!)

به هر حال…دل دایی به رحم اومده و فعلا تا اطلاع ثانوی مریم خانوم و چهار تا بچه همون جا می مونن. تا فردا و فرداها هم خدا بزرگه دیگه…

زن بودن در دنیا معضلی است. در بعضی جوامع معضل بزرگی است…در بعضی جوامع دیگر معضل برزگتری است.
و هر زنی به خودی خود فقط و فقط به صرف زندگی کردن در دنیایی که آقای خدا خلق کرده هنرمند خبره ای ست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لحظه ها

Posted by کت بالو on October 5th, 2006

در بدترین وضعیت حتی همیشه اولش سخته.
بلا تکلیفی ولی اول و آخر نداره. سخته.

زندگی واسه اینه که آدم تمام این وضعیت ها رو تجربه کنه و…به هر حال…تضمینی نیست که تمام لحظه هاش راحت باشه.

فکر می کنی همه توی زندگی به مساوات تجربه می کنن. فقط جای نقش ها عوض می شه. یه وقتی یه کسی وضعیت سخت رو برای تو به وجود میاره و تو هستی که گیر می کنی توی وضعیت ناخوشایند. یه وقتی هم برعکسشه!

دلم امشب یه بیلیارد دبش می خواد با آبجوی فراوون.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حکایت عاشقی

Posted by کت بالو on October 4th, 2006

حالا اگر به عهده ی خود زن بود تمام احساسش را می کرد واژه, نگاه می کرد در چشم های مرد, و واژه را از دلش به لبش به گوش های مرد خالی می کرد.
گرچه, تا جایی که به خاطر می آورد همیشه چیزی بود که برای هر مردی از زنی که مرد را ستایشگرانه دوست دارد مهم تر باشد. کار..روزنامه…همسر مرد…یک دوست..یا…خود مرد. این را به تجربه آموخته بود و می دانست برای ان که جای خودش را در زندگی یک مرد داشته باشد باید یک جایی میان ردیف اولویت ها بایستد.
واژه ها را باید در دل نگاه دارد تا زمانی که مرد درمیان ردیف اولویت ها به او برسد. و این طور وقت ها که واژه جایی میان دلش و زبانش گیر می کرد انگار راه گلویش را سد می کرد. این را از تنگ شدن نفس اش..از طپش بی امان قلبش می فهمید. و خویشتن داری را در مسیر تمام عاشقی هایش آموخته بود.
دانسته بود برای دور کردن هر مردی این اشتباه کافی است که زمانی که هنوز وقتش نیست واژه ی دوستت دارم را به زبان بیاوری , و این ترفند را یکی دو باری که میخواست مردی را از زندگیش بیرون براند, رندانه, به کار بسته بود. برای این مرد, برای این همه احساسی که داشت…به زبان راندن صریح این واژه هنوز زود بود. مرد نباید این را می شنید. و زن…حس خفگی داشت.
از مرد که خبری نمی رسید..دلتنگی بیچاره اش می کرد. و باز آموخته بود از مرد نباید خبری بگیرد مگر با ظرافت..با احتیاط..
زن به جریان آب شبیه بود. سرچشمه ی آب جاری..مرد اگر می خواست به حد نیازش از این سرچشمه بر می داشت …زیادی اش مرد را منزجر میکند. و زن خفه می شد تا مرد را منزجر نکند.
دست ها و پاهای استخوانی مرد گاهی حتی مضحک می شد. تا آنجا که تا دو سه سالی زن حتی گمان نکرده بود ممکن است روزی عاشق همین دست و پای ناجور و هیکل استخوانی شود. همیشه مرد را تحسین کرده بود, عاشقی اما حکایت دیگری بود. بی پروایی مرد به ارمغانش آورده بود. به هر حال..همیشه بهانه ای هست. اصلا..آدم های کامل را نمی شود عاشقانه دوست داشت. خوبی مرد این بود که اصلا کامل نبود و برای عاشقی…ایده آل.
حالا موضوع فقط خواهش جسم نبود. زن در طلب همنشینی بود. قبل و بعد از هماغوشی. زن می خواست مرد را, جسم و روح مرد را,حس کند. و می دانست چه ارزشمند است این همه حس خواهش و طلب که در پی ماه ها تلاش بی وقفه و در پی این همه مرد که فقط و فقط خواهش جسم بودند به دست آورده بود.
…..
روح زن برهنه شد. در نگاه مرد خودش را می شست..نشانه های همیشگی یک عشق زنانه…نفس زن بند می آمد..مرد لب بر لب های زن گذارد…زن نفس های عمیق می کشید..زن..چشم بر هم گذاشت…یک لحظه..و..دیگر هیچ نفهمید…یک قلب فقط یک قلب یک واژه را در قفسه ی سینه ی زن در هم می شکست. نفس زن باز بند می آمد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار