چل تکه

Posted by کت بالو on October 31st, 2006

بعضی چیزها بعضی مفاهیم آدم رو کامل عوض می کنه. سایه اش همیشه دنبال آدمه و آزار می ده….من می ترسم…می ترسم…از این که از دست بدم می ترسم. و چون ناتوانم از این که چیزی که برام ارزشمند هست رو همیشه حفظ کنم سعی می کنم به هیچ چیز دل نبندم و…دل آدم بزرگترین حریف تمام زندگی آدمه.
کتاب مرغ شاخسار طرب اولین مفهومی که به ذهنم متبادر کرد همین مفهوم از دست دادن بود. مگی قهرمان کتاب از چهار سالگی تا شصت سالگی از دست دادن بزرگترین دلبستگی هاش رو تجربه و تمرین کرد. از عروسکش تا پدر رالف. و…فکر می کنم نه هر زنی که هر آدمی در لحظه لحظه ی زندگیش از دست دادن رو تجربه می کنه.
بعضی چیزها برای بعضی آدم ها جایگزین ندارن. ترس از دست رفتن اونهاست که دل آدم رو همیشه توی مشتش زیر و رو می کنه.

ب…عله. بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. شوهر پولدار دوست پسر پولدار…بفرمایید. امروز توی رادیو اعلام کرد این سایت مخصوص خانوم های کانادایی درست شده که دنبال دیت میلیونر می گردن. آقاهایی که میان توی سایته باید خدا تومان حق عضویت بدن! برای خانوم ها حق عضویت لازم نیست!!
بشتابید…میلیونر ها رو حراج کردن!!! ببر خیرش رو ببینی خواهر!!!

دوره ی آخر الزمونه!!! گیرم…مثل حموم عمومی های قدیم خودمونه دیگه!

مرا می بینی و دردم زیادت می کنی در دم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
.
.
.
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

آدم باید گاهی مثل آهن باشه. فولاد…
گرچه به شخصه پلاستیک نشکن رو ترجیح می دم! یا شیشه ی پلکسی که به نظرم نمی شکنه! سختی آهن و فولاد همراه با انعطاف پذیری بالا و شفافیت!!! اگه عنصر یا ترکیب بهتری واسه تشبیه توی دنیا سراغ دارین, بفرمایید لطفا.

کاشکی یه آمپول بزن و بشین بود. الان می زدن به من. آروم می شستم سر جام کارم رو انجام می دادم!

!!! من کدوم سوال رو جواب ندادم؟!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

صد تا یه غاز

Posted by کت بالو on October 30th, 2006

گاهی وقت ها بزرگترین آرزوی آدم ها می شه فقط این که بتونن توی چشم های یه نفر نگاه کنن, و چیزی که بهش فکر می کنن رو بلند بلند به اون یه نفر بگن!

کتبالو: به خاطر اومدن بچه هیجان زده نیستی؟
جیمز: راستش اینقدر کارم زیاد بوده که هنوز فرصت نکردم بهش فکر کنم.
کتبالو:!!!!! ببینم اسم براش انتخاب کردی؟
جیمز: نه. فکر کنم یکی دو هفته دیگه که برم مرخصی فرصت کافی داشته باشم که به اسم بچه فکر کنم. ولی چندان اهمیتی نداره. یه چیزی صداش می کنیم دیگه.
کتبالو:!!!!!!!!!
ولله ترجیح دادم در مورد بچه ی بیچاره چیز دیگه ای نپرسم! بچه ی اول که می خواد دو هفته دیگه به دنیا بیاد معمولا ارج و قربش بیشتر از این حرفهاست! بی خیال.
برعکس مارتین خره که از سه ماه پیش کلی در مورد اسم بچه فکر کرده بود. نمی دونم آخر سر بشه آدام یا دنیل.
یه شرط بندی راه انداخته ان برای تشخیص جنسیت دو تا بچه ها و وزن و تاریخ و ساعت تولدشون.
فقط اسم وینیفرد توی جدول هست فعلا. صبر می کنم دو سه نفر دیگه هم نظرشون رو وارد کنن. بعد من! اینجوری خجالت می کشم بدوم وسط و شرط ببندم!

کتبالو: …(طبق معمول یه حرف زشت بی تربیتی!)
گل آقا: چقدر بی تربیت شده ای آخه.
کتبالو: خیلی خوب. قول می دم. دیگه حرف بی ادبی نمی زنم.
گل اقا: منظورت اینه که دیگه اصلا حرف نمی زنی دیگه!
کتبالو: !@#$^&*!!!! نه به خدا. منظورم اینه که دیگه از این به بعد با تربیت می شم.
گل آقا:‌ ببینیم…اگه به اندازه ی ده دقیقه تونستی…
کتبالو ساکت می شه. تا دو سه دقیقه هیچی نمی گه. یه ماشین از ماشین کتبالو و گل آقا جلو می زنه.
کتبالو: ده…این ماشینه واسه چی چهار تا لوله اگزوز داره.
گل آقا: واسه این که ماشین پرقدرته. قویه.
کتبالو در حالی که سعی می کنه خنده اش رو کنترل کنه…قرمز می شه.
گل آقا دلش می سوزه: بگو خوب…
کتبالو: دارم فکر می کنم با این حساب رستم دستان, بیچاره باید آبکش به دنیا می اومد!

بله…به نظر میاد گل آقا کتبالو خانوم رو از خود کتبالو هم بهتر می شناسه! راست راستی فکر می کردم بتونم لااقل واسه نیم ساعتی مودب بمونم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار.

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on October 26th, 2006

وقتی بخوای تصمیم مهم بگیری همیشه کلی با خودت درگیری داری. از همه می پرسی. آخر سر به این نتیجه می رسی که…نمی دونی!!!

باز این فرانک اینجا بود. باز کلی اعصاب من رو خط خطی کرد اینقدر که لوسه. می گه باور نمی کنین کار اول من چی بود. می گیم چی؟ می گه توی کالج بودم. با یه شرکت ژاپنی (یا چینی یا حالا هر چی) که فروشنده می خواستن قرارداد بسته بودم روزی ده تا دختر براشون پیدا کنم برای کار فروشندگی در خارج از کشور!!! می گم مگه کالجتون چند تا دختر داشت. می گه تا دلت بخواد. ریخته بود!!! حیف که همکاره. وگرنه یه عالمه جواب داشتم که لوله اش کنم!! روزی ده تا دختر! انگار داره نخود می شمره. ژولیت هم که حسابی خانمه. مسلما جوابش رو نمی داد.
بعدش سید از بیرون اومده توی غذاخوری. می بینم تو هوای سرد با یه تی شرته فقط. می گم سید سرما نمی خوره اینجوری رفته بیرون. میگه نه. میخواد مردونگی اش رو نشون بده!!! می گم چه ربطی داره. می گه آخه سید مجرده. برای این که توجه دخترها رو جلب کنه باید توی یخما با یه لا تی شرت بره بیرون قدم بزنه!!!!
بعدش می گه من خودم که بچه بودم فکر می کردم برای مرد بودن باید هر شب صورتم رو با آب سرد سرد و بدون صابون بشورم!!!!!!!!!!!
(فکر کنم هنوزم به همون رویه ادامه می ده).
من با این فرانک هیچ وقت آبم توی یه جوب نرفته. خدا رو شکر ژولیت برگشته. هر بار اون رو می فرستم با فرانک طرف بشه! حیف ساعت های عزیز عمرم نیست؟!

کل زندگانی قر و قاطیه. گرچه نگران نشین. هیچ هیچ هیچ مشکل و دغدغه ی خاصی به وجود نیومده. مشکلم فقط و فقط مربوط به مسایل شخصیتی خودم (بی شخصیتی خودم!) و جدل با خودمه.
نمی دونم تصمیم می گیرم که کاری رو بکنم فقط به خاطر این که اون کار رو کرده باشم یا این که می دونم کار خوبی بوده و انجامش می دم! یا…نمی دونم کاری رو نمی کنم چون جرات انجامش رو ندارم یا چون می دونم تصمیم خوبی نیست اجراش نمی کنم.
اینجوریا خلاصه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۷)

Posted by کت بالو on October 25th, 2006

فکر می کنم اشتباه کردم.
یه اشتباه. دو تا. سه تا. هر سه تکرار همدیگه!!!
فکر می کنم در آستانه ی یه دوراهی هستم. یه راهش اشتباهه. یه راهش خیر.
تنهایی در مورد هیچ کدوم نمی تونم تصمیم بگیرم. هنوز دانایی و مهارت لازم رو برای تشخیص اش ندارم.
به تجربه ثابت شده. هیچ کس نمی تونه کمک کنه یا نمی خواد کمک کنه.

یه واقعه…هزار جور تفسیر متفاوت. تفسیر, زمانی مهم می شه که بخوای بر اساسش تصمیم بگیری.

دنیا که تموم نشده. نه؟
در این برهه از زندگی مثل همه ی برهه ها در جدال بین اعتماد به نفس و بی اعتمادی مطلق به خودم هستم.
هر تصمیمی برام یه جداله. اگه دست به اون کار نزنم, می ترسم که نکنه ازش فرار کرده باشم. اگه اون کار رو انجام بدم برام سواله که نکنه با عجله و بی مطالعه جلو رفته باشم و اون کار رو کرده باشم نه به خاطر لزومش, فقط به خاطر این که به خودم اثبات کنم می تونسته ام و ازش فرار نکرده ام.
دقیقا به همین دلیل در هر لحظه احتیاج مبرم دارم که با کسی حرف بزنم, قبل از این که اون کار رو انجام بدم.
به شدت نیاز به اعتماد به نفس دارم.
و به شدت توی چرخه ی این سوال افتاده ام که نکنه دارم اشتباه می کنم. حتی برای کوچکترین کارهای زندگی ام, و این موضوع دو ماهی هست که وجود داره. بدی بزرگترش اینه که اگه درست نگاه کنی به شدت به تایید دیگران برای هر تصمیم و هر کدوم از اقدام ها نیاز دارم و این…از همه برام سخت تره.
—-

معمولا وقتی می نویسم بهتر می شم. توی نوشتن کیفیتی هست که توی حرف زدن نیست. وقتی حرف می زنی عکس العمل آدم روبرو رو می بینی. حرفت رو طبق صورت اون عوض می کنی, یا دنبال کلمات می گردی. وقتی می نویسی خودت هستی و خودت. کلمات جاری می شن. بی تفکر.
برای همینه که این سری یادداشت های برای دل خودم رو هرگز و تحت هیچ شرایطی ویرایش نمی کنم.
وقتی می نویسم بهتر می شم. می بینم اونقدر ها هم مهم نیست و می بینم از عهده بر میام.
می دونم. از عهده ی این سه تایی که در سه هفته ی آینده باهاش روبرو هستم بر میام.
آدمیزاد در هر شرایطی با شرایط تطبیق حاصل می کنه.
و…فکر می کنم بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.

یه روزی یه کسی بهم گفت سنسورهات رو آزاد بگذار و از سنسورهات پیروی کن. هنوز دارم تمرین اش می کنم.

شعر از فروغ فرخزاد:

پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي … اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا … بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد

شعر های فروغ شاهکارن. بی نهایت زنانه. حیف که زود رفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (۱۷)

Posted by کت بالو on October 24th, 2006

صبحی رفتم گل آقا رو از خواب بیدار کنم. می بینم بیشتر از همیشه دلش می خواد بخوابه.
توی ماشین که نشستیم برگشته می گه می دونی داشتم چه خوابی می دیدم؟ معلوم شد شوهرم داشته خواب آنانیکول اسمیت رو می دیده (!!!) که با یکی از فامیل های به شدت حاجی بازاری مسلک گل آقا اینها ازدواج کرده. همه می دونستن که این خانوم همون آنا نیکول اسمیت معروفه و آنا نیکول خانم هم خیلی خونه دار و خانم شده بوده. دوخت و دوز می کرده و برای کمک به خرج منزل هم دو تا مغازه ی مسواک فروشی (!!!) باز کرده بوده!!!

خودمونیم. بعضی خواب ها جدی جدی سرقفلی دارن. تازه فهمیدم شوهره واسه چی امروز بیشتر از همیشه دلش نمی خواست از خواب بیدار شه.
خدا نصیب همگی بکنه!

در ضمن…خدمتتون عرض شود که نمی دونم چه جوریاست که این گل آقامون هر چی درست می کنه از چیزی که من درست می کنم خوشمزه تر می شه. قرمه سبزی نهار امروزم شاهکاره! تا حالا قرمه سبزی به این خوشمزگی نخورده بودم.
بدیش اینه که …گل آقامون همیشه ی همیشه غذا درست نمی کنه. و…آبروم رفته. مهمونها اگه بدونن من غذا رو درست کردم توی خوردنش احتیاط می کنن. دستپخت گل آقا رو معمولا به راحتی و بی هیچ احتیاطی قلپ قلپ می خورن!! 🙁

ولله یه سوال خیلی علمی و پیچیده ای از همه داشتم: آدم از دست خودش کجا می تونه فرار کنه؟
می شه یه دعوای حسابی با خودش راه بندازه و یه درگیری حسابی با خودش درست کنه و به خودش بگه دست از سرم بردار؟

این قسمت پایین زنونه است. آقایون بالاغیرتا یا نخونن یا اگه خوندن به روی خودشون نیارن.
برای یه زن هیچ کاری نداره تشخیص بده عاشق کیه. ساده ترین راه تشخیص اش که رد خور هم نداره, اینه. مردی که یه زن موقع بور کردن موهای صورتش و, مومک انداختن اعضا و جوارحش, و بند و ابرو کردن بهش فکر می کنه دقیقا همون مردیه که خانومه عاشقشه!
بدبختی, عاشقی برای یه زن اغلب اوقات (لااقل جسما)‌ به شدت دردناکه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 23rd, 2006

این مقاله ی گلوب اند میل خیلی باحال بود.
خلاصه اش اینه که می گه چند هزار سال پیش, موسی به ملتش وعده ی سرزمین موعود رو داده که پر از شیر است و عسل, و مقادیری هم درخت زیتون. منابعی که برای اقتصاد سرزمین موعود در چند هزار سال پیش عالی بوده. منتها در چرخه ی اقتصاد امروز چندان چیز دندون گیری نیست.
به هر حال یه عده از امت ایماندار که قطعا و مسلما اعتقاد دارن خداوندگار عالم و فرستاده اش احتمالا امت رو بدون نفت وسط بر و بیابون رها نمی کنند, از حدودای دهه ی پنجاه تا حالا سرزمین موعود رو دنبال نفت شخم زده اند!

خوب…سوال روز جمعه ی مارک و مارتین تسویی از بنده: اگه کانادا با ایران وارد جنگ بشه کدوم رو حمایت می کنی!!؟ جواب بنده: هیچ کدوم. چون از اصل و اساس به جنگ اعتقاد ندارم!

واقعا هم که…بعضی شواهد خبر از جنگ قریب الوقوع در ایران می دن.
به شدت باعث نگرانیه.
گاهی وقت ها به اسکارلت اوهارا فکر می کنم. بر باد رفته و…دوران خوش گذشته.

باحال…چه همه اسم های آشنا توی دویچه دوله.
دیده شدن توی عرصه های بین المللی فایده اش خیلی زیاده. فایده اش برای همه زیاده. کلا از قشنگترین مقوله های دنیا بحث ارتباطات هست و از انواعش همین وبلاگ خودمون. چه شوخی شوخی می شه وسیله ی ارتباطی جهان گستر.
—-

عاشق این آقای احمدی نژاد هستم. روز به روز هم عاشق تر می شم. کسی نگه چرا!
آقا…وظیفه ی شرعی ست که بچه درست کنیم و بشینیم بچه نگه داریم.
در جنگ هر چی تعدادمون بیشتر باشه شانس پیروزی مون بیشتره. اصلا انگار نه انگار که امروز روز, قدرت فقط محدود به نیروی انسانی نیست. یا…بهتر بگم حتی در مورد نیروی انسانی کیفیتش مهم تره تا کمیتش.
فرض بفرمایید هفتاد میلیون آقای مشنگ (!) یا یه دونه آقای…چه می دونم. جای نقطه چین رو خودتون پر بفرمایید!
خانوم ها که اصولا ابزاری هستن جهت برآوردن دو نیاز اولیه ی آقایون. شکمشون و زیر شکمشون! و گوش به فرمان همون اقایون. کلا موجود مستقل نیستن. یعنی البته جزو حقوق آقایون هست که بفرمایند خانوم ها زمانشون رو چطور بگذرونن و اجازه دارن زمان و وجودشون رو به چیزی غیر از مردی که مالکشون هست -قیم شامل پدر و برادر و پدر بزرگ و عمو و شوهر و صد البته ریاست محترم جمهوری- اختصاص بدن یا خیر.
بنابراین خانوم ها رو از چرخه خارج می کنیم. منتها…صد البته تعداد آقایون هر مملکتی که بیشتر باشه…بدیهی است که با یه حساب سر انگشتی…می شه آقای دنیا دیگه!!

به قول همشهری نازنینمون مشقاسم: اگه یه مرد تو همه ی این دنیا باشه همین محمود خان خودمونه! همه ی زنهای غیاث آباد و قم و حتی خود تهرون می مردن که بشن زن همین محمود آقای احمدی نژاد.
باحالیش وقتی بود که فهمیدم دکترای ترافیک داره.
تازه دوزاریم افتاد چرا اینقدر نگران مسیر حرکت امام زمان بوده!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لزوم زبان فرانسه

Posted by کت بالو on October 20th, 2006

با ژان حرف می زدم. پرسید کارت زیاده؟ گفتم آره. گفت البته من نمی دونم چرا این سوال رو می پرسم. چون به هر حال همین جواب رو می شنوم. من هم بی تعارف بهش گفتم دقیقا. بعد معلوم شد که این هفته اینجاست. هفته ی بعد سان دیه گو و هفته ی بعد بر میگرده مونترال. بهش گفتم به کسایی که مونترال زندگی می کنن حسودی ام می شه (الکی!) و عاشق فرهنگ و زبان فرانسه هستم (راست راستی). به فرانسوی گفت: فرانسه هم حرف می زنی؟ گفتم یه کمکی. گفت پس هر بار می بینمت می شه یه کلمه ی جدید فرانسه یادت بدم. این جمله رو تند تند به فرانسه گفت و من نفهمیدم. خودش متوجه شد و به انگلیسی تکرارش کرد. و…نتیجه…
من یا فرانسوی بلد هستم یا نیستم. اگه هستم باید بتونم از پس یه همچین مکالمه ی ساده ای بر بیام. اگه هم بلد نیستم نباید بگم بلدم.
و چون نمی خوام به ملت بگم فرانسه بلد نیستم و چون دوست دارم یاد بگیرم برنامه ی روزانه ام یه کمکی عوض می شه. بقیه ی کارها می چسبن به هم. به اندازه ی بیست تا بیست و پنج دقیقه جاشون رو میدن به زبان فرانسه!
وقت شام معمولا گل آقا زودتر شامش رو تموم می کنه و می ره سر کارش. پنج دقیقه اونجا کله ی من می تونه بره توی کتاب. قبل از خواب واسه ی گرم شدن چشم هام سه چهار دقیقه و توی ماشین رادیوی زبان فرانسوی -گرچه که نمی فهممش!- روزی ربع ساعت!
خدا پدر و مادر رییس آقا جیمی رو بیامرزه که انگیزه برای خوندن زبان فرانسه به ما داد.

حالا کسی می تونه بگه ارتباط زبان فرانسه با دستمال یزدی چیه؟

حمید عزیز. کامنت پست قبل رو که خوندم به شدت به نظرم آشنا اومد. فکر کردم. یادم افتاد کجا خوندمش.
مال کتاب مقدسه. نه؟ یادم نیست مال کدوم کتاب از کتابهای توراته. فرصت هم نکردم بگردم دنبالش. ولی تقریبا مطمینم که توی تورات خوندمش و احتمال می دم از سلیمان باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شرابی درد می خواهم…

Posted by کت بالو on October 19th, 2006

کاش می شد فکر آدم ها رو خوند.
گرچه…بخشی از زیبایی زندگی همینه.
مهم هم نیست اگه آدم ها برات مهم نباشن.

مواردی برای آدم پیش میاد که کاملا تازه ست.
صرفنظر از دلپذیر یا خراشنده بودن شون زیبایی شون به اینه که برای اولین بار باهاشون برخورد می کنی.

چرا وقتی یه چیزی بی نهایت برای آدم مهمه آدم همون رو داغون می کنه؟
قوه ی تعقل آدم فلج می شه؟ یا…آدم به شدت و بی نهایت احمق می شه؟
همینه که می گم باید یکی به آدم بگه. باید کسی جلوی آدم رو بگیره. کمک کنه. که آدم کار احمقانه نکنه. که…
خصوصا وقتی آدم می دونه کسی هست که می تونه کمک کنه!

و…یه اهنگ
به یه نظر دلت هوای چیزی رو می کنه که نیست. که هیچ وقت نبوده. که…کاش بود.
دل من یه گیلاس شراب ناب می خواد. شراب قرمز…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه ارتباط

Posted by کت بالو on October 18th, 2006

بعضی ارتباط ها رو آدم نیاز داره فقط و فقط به خاطر صداقتی که توی اون ارتباط هست و نه به هیچ دلیل دیگه. یا گاهی می خواد ارتباط رو به وجود بیاره بر اساس یه صداقت کامل در خواهش اش, در اونچه که در اون لحظه میخواد.
اگه به آدم توصیه بشه خودش نباشه, یا صداقت نداشته باشه, برای این که اون ارتباط رو حفظ کنه, آدم ترجیح می ده هرگز اون ارتباط رو نداشته باشه. گرچه برات از روز هم روشن تر بوده چطور می تونستی اون ارتباط رو نگه داری, ولی هرگز نخواستی به قیمت از دست دادن ارزش یه ارتباط خود اون ارتباط رو حفظ کنی.

برای بقیه ی ارتباط ها صداقت چندان لزومی هم نداره. بیشتر منطق هست که به کار میاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۶)

Posted by کت بالو on October 17th, 2006

مهم نیست یه واقعیت چقدر آزارت بده. صرف این که اون واقعیت در نظام طبیعت وجود داره به این معنیه که هرگز ازش راه گریزی نداری. می تونی خودت رو در برابرش مصون کنی. می تونی روش همزیستی رو باهاش یاد بگیری. می تونی خودت رو تا حد ممکن کمتر در معرضش قرار بدی. اما نه می تونی ازش فرار کنی و نه می تونی از بین ببری اش.

امروز برای بار چندم -ولی امیدوارم برای آخرین بار- با واقعیتی که همیشه آزارم داده روبرو شدم. یک نفر اون رو زد توی صورتم و باید, باید, باید, می زد. فقط اونطور می شد به من کمک کنه. گرچه…با توجه به سنم و موقعیتم مسلم بود که بارها و بارها باهاش روبرو شده ام.
به هر حال…واقعیت یعنی چیزی که بنا به نظام طبیعت و دنیا وجود داره. یعنی چیزی که گریزی ازش نیست و نمی شه از بین بردش. واقعیت یعنی اون چیزی که -اگه معتقد به خدا یا موجود مطلق یا هر چیزی از این دست باشی- مقصود واقعی زندگی هماهنگ شدن باهاش و تطبیق یافتن باهاش هست.

و دوباره یاد آوری جمله ای که مدت ها بهش فکر کردم. دنیا برای زندگی کردن ما خلق نشده. ما برای زندگی کردن در این دنیا خلق شده ایم.

این ده پونزده روزه از کارهام عقب افتاده بودم. نظم کلی زندگی ام به هم خورده بود. از همین لحظه بر می گرده به مدار قبل.
گفته باشم که همه بدونن: باز از همین لحظه مثل همه ی لحظه های قبل من می شم محور دنیا!!!!اعتراض نباشه.

طبیعت چیز باحالیه. تو بطن اش که بری می بینی عادلانه رفتار می کنه. اولش بهت همه چی می ده. جوونی. انرژی. یه کسی که ازت مراقبت کنه. قوای جنسی که بخوای بری طرف جفتت. عقل (!!). سرمایه ی جسمی و فکری. بعد یواش یواش ازت می گیرتشون. حالا باید با چیزهایی که خودت ساختی با آرامش روحی که به خودت دادی با مراقبتی که از خودت کردی با همه ی پس انداز های جسمی و فکری و روحی ات زندگی کنی. استغنا و تکیه به خود رو اگه یاد گرفته باشی و اگه از محیط و طبیعت اونچه که میخوای رو اندوخته باشی و اگه زندگی در بطن طبیعت (منظورم دار و درخت نیست ها) رو یاد گرفته باشی قشنگتر و راحت تر می تونی زندگی رو بی دغدغه ی آینده ادامه بدی.

امروز برای بار دیگه -و همونطور که گفتم انشالله برای آخرین بار- یه واقعیت خورد توی صورتم. واقعیته. باید قبولش کرد و باید باهاش زندگی کرد.

توی کلاب دو هفته پیش, خانومی که همیشه اونجا می دیدمش گفت که دنبال یه مرد واقعی می گرده. خیلی باهاش نزدیک نبودم وگرنه بهش می گفتم لااقل یه دوجین از واقعی ترین مردهای دنیا دور خانومه درست یه قدمی دم در کلاب ایستاده بودن!!!!
بعضی آدم ها فکر می کنن رو کره ی مریخ قدم می زنن!!! بالاخره مرد یا تقیه یا نقی و حسن و فریدون یا تامه و چارلز و جک دیگه!!!
زن هم یا کتی هست و زهره و مرجان و حمیده و سعیده یا ماریا و آنٰژلا و دبورا!!!
هر کسی هم که زن گرفته و شوهر کرده از بین همین ها بوده به خدا. از پلوتون و نپتون که زن و مرد وارد نمی کنن قربون!!!

سالگرد ازدواج من و گل آقا این بار خورد درست به شب احیا!!! باحال…
یادم که میاد غش می کنم از خنده. هفت سال و یک ماه پیش اصلا فکر نمی کردیم بتونیم ازدواج کنیم. هفت سال و دو هفته و یک روز پیش خواستگاری شد. هفت سال و یک هفته و دو روز پیش به مدت یک هفته با هم محرم بودیم. هفت سال و دو روز پیش صبح از یه بوتیک لباس عروسی خریدیم (در روزی که به هم نامحرم بودیم!). به دنبال یک هفته محرمیت و هجده ساعت نامحرمی(!) همون روز عصرش ازدواج کردیم. شبش به اندازه ی یه دریاچه گریه کردم و طفلی گل آقا رو غصه دار کردم. و دو روز پیش در حال پیاز داغ درست کردن به تمام حواشی ازدواج فکر کردم.
بدون اغراق غیر از (متوسط) سالی یه هفته که مسافرت تک نفره بودیم و یک ماهی که گل آقا مریض بود و مونده بود خونه شون مدت دوازده سال و چهار ماهه که هر روز رو با هم گذروندیم.
قبل از ازدواج خیلی دعوامون می شد. یادمه به طور متوسط روزی یه بار دعوا می کردیم یه بار آشتی! زمان بعد از ازدواجمون تا وقتی که ایران بودیم رو اصلا و ابدا دوست ندارم.درسته که دعواهامون بعد از ازدواج به شدت کمتر شده بود ولی خلق و خوی من به زندگی خانوادگی نمی خورد!!!! زمانم مال خودم نبود. کانادا که اومدیم بیشتر به مذاقم خوش اومد. دعواهامون باز هم کمتر شد!!! عینهو تابستون طبیعت به آرامش و تعادل خوبی رسیده ایم. زندگی کردن با هم رو یاد گرفته ایم و…قشنگه. همین.
به شخصه ازدواج رو به شدت به همه ی آدم ها توصیه می کنم. از تنهایی می ترسم و گریزونم.
و…هنوز به شدت اعتقاد دارم هزار بار دیگه هم بخوام مردی رو به شوهری بگزینم احتمالا بر می گردم سراغ گل آقا.

و…آخرین چیزی که در خودم کشف کرده ام. به شدت جاه طلبم (اگه هم نباشم باید بشم!). طالب توجه و…به شدت دلم می خواد رییس باشم. و…هنوز که هنوزه به نظرم پول لازم ترین حلال مشکلاته. کافی نیست ولی به شدت لازمه.
خلاصه…ممکنه با پول خوشبختی به دست نیاد ولی بی پول مسلما خوشبختی از دست می ره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار