اتیکت!!

Posted by کت بالو on September 30th, 2006

یکی دو ماه پیش یه برنامه ی رادیویی گوش می دادم در مورد اتیکت یا همون آداب معاشرت خودمون.
یه درسی توی دانشگاه اضافه شده به همین اسم, که به ملت آداب معاشرت یاد بده.
خانومی که استاد این درس بود توی رادیو مصاحبه داشت, و به این سوال که تعریف اتیکت چی هست این جواب رو داد:
اتیکت یعنی این که در وضعیت های مختلف طوری رفتار کنیم که سایر حضار احساس راحتی کنن و معذب نباشن.
با این تعریف مثلا توی آسانسور یا توی رستوران, با موبایل صحبت کردن خلاف اتیکته, یا در جمع نباید انگشت توی دماغتون کنین, یا فرضا خدایی نکرده صدای مشکوک از خودتون صادر کنین.

از طرف دیگه از وقتی اومده بودیم کانادا در مورد دستشویی آقایون کنجکاو بودم. یه تفاوت هایی با مال خانوما داره. می تونن ایستاده در عرض ده ثانیه کارهای سرپایی شون رو تموم کنن و بدون بیرون. منتها همیشه برام سوال بود که معذب نمی شن!
توی رختکن استخر نه مسلما, چون توی رختکن استخر ارتباط ها کاری نیست و به هر حال کسی قضای حاجت نمی کنه! دستشویی ولی حکایتش جداست.
یه بار هم ساعت های خلوت شب که با گل آقامون رفته بودیم یه مرکز خرید, گل اقامون دید کسی توی دستشویی مردونه نیست. صدام کرد که برم نگاه کنم و من فضول توجیه بشم که جریان از چه قراره!

حالا…همین لحظه روی سایت you tube این کلیپ رو دیدم:
بفرمایید, اتیکت در (گلاب به روتون) دستشویی مردونه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

در باب گلف و چغاله بادوم!

Posted by کت بالو on September 29th, 2006

یاد اون باری افتادم که ایران بودم, شونزده سالم بود. کلاس کنکور می رفتم. دندون هام هم سیم داشت.
رفتم دکتر, سیم دندون هام رو محکم کرد, به شدت درد داشتم. مستقیم رفتم کلاس کنکور. دوستم چغاله بادوم خریده بود. من هم هوس چغاله بادوم کردم. می خوردم و از شدت درد فریاد می کشیدم. باز هم از رو نمی رفتم و می خوردم.
حالا حکایت امروز شده. به شدت خسته و مریض بودم. جی مین گفت بریم گلف. من هم مثل همیشه کفشهام دم پام بدو بدو راه افتادم. توپ می زدم و جون می کندم و کیف می کردم.
چهل و پنج تا توپ!
بی هوش بی هوشم!

قطعا و مسلما اگه از آسمون یه پول قلمبه برام بیفته پایین که بشه هر جوری که دلم می خواد خرجش کنم, می پرم یه ست کامل گلف واسه خودم می گیرم. اگه باز هم از پوله اضافه بیاد ده جلسه آموزش گلف می گیرم.
باز هم اگه اضافه بیاد, عضویت یکی از زمین های گلف رو می گیرم.
باز هم اگه اضافه بیاد…
هه هه. اگه فکر کردین میگم چیکار می کنم کاملا در اشتباهین!
هی…هی…هی…کی بود می گفت:
اگه داشتم یه میلیون…

عاشق این آهنگه شدم که شعرش اینه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حس دوگانه

Posted by کت بالو on September 28th, 2006

سبز..سبز و باز هم سبز.

اولین باریه که به جای این که از سبز خوشحال باشم به شدت منتظر رنگ قرمز هستم! و..می دونم که شاید هرگز دوباره قرمز نشه!

این که فکر کنی هیچ کسی توی تمام دنیا نمی خوادت, یا برای هیچ کس, منحصر به فرد نیستی, حس به شدت دوگانه ای رو برات ارمغان میاره.
حس اول یه جورایی ناخوشاینده. این که هیچ کس توی این دنیا نیست که براش قابل جایگزین نباشی. بودی, بودی, نبودی, کس دیگه ای هست, شاید خیلی بهتر از تو, گرچه وقتی تو نیستی چه تفاوتی می کنه که جایگزین ات بهتر باشه یا به مراتب بدتر. حس دوم, یه حس رهایی کامله. وقتی نسبت به هیچ کس مسئولیتی نداشته باشی, در این حد بی نهایت, آزادی, کاملا آزادی که هر طور…کاملا هر طور که دوست داری با خودت و زندگی خودت معامله کنی.

همینه که شاید هرگز…هرگز نخوام بچه داشته باشم. یا…کسی که براش هرگز جایگزین نداشته باشم.
می ترسم. از این که کسی دوستم داشته باشه یا بهم نیاز داشته باشه, می ترسم. از یه لحظه بعدترش که دیگه دوستم نداشته باشه یا من رو رها کنه می ترسم. از این که آزادی م رو از دست بدم, و مسئولیت پیدا کنم در قبال کسی که دوستم داره یا بهم نیاز داره, می ترسم. ارتباطم با هر کسی به یه جایی که می رسه به شدت عقب می کشم.
و این من رو بیشتر از قبل به سمت خود محوری سوق می ده. به سمت بریدن تمام پیوندهای عاطفی ام, و بی اعتمادی. به سمت لذت بردن از لحظه و ..خودخواهی.

قشنگترین زمان های کاری ام توی کانادا رو دارم تجربه می کنم. با کارن و ژولیت به شدت اخت شده ام. سه تایی خیلی با هم خوب کار می کنیم و دوست هستیم.
بالاخره…همون ارتباط کاری ایران ام رو با همکارهای اینجا هم پیدا کردم.
خوشحالم. به شدت خوشحالم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.

بی قراری

Posted by کت بالو on September 28th, 2006

بی قراری….و باز باید به خاطر سپرد…لحظه ها را باید لذت برد. لحظه ها را…
بعضی آدم ها به لحظه تعلق دارند. نه قبل…نه بعد…
کاش می شد به جای خاطره لحظه را ثبت کرد و باز تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نیهیلیسم. اومانیسم. ماکیاولیسم.

Posted by کت بالو on September 23rd, 2006

وقتی مدت یک ساعت و ربع می شینی پشت اینترنت و بی هدف چیز چرخ می زنی, می فهمی بی حوصله شدی.
اگه مثل من باشی بلافاصله واسه خودت یه نقشه ی خوشحالی خوب می کشی. خودت رو سورپریز می کنی.
به خودت انگیزه می دی. زندگی ت رو از یکنواختی در میاری.
می گی گور بابای هر کسی غیر از خودم!
تمام فلسفه و اخلاقیات کانت و ارسطو رو که امروز صبح به خوردت دادن می اندازی دور.
با خوش خلقی هر چه تمامتر آقای ماکیاولی و ماکیاولیسم رو دعوت می کنی توی
خونه.
به چشم به هم زدنی حوصله ات میاد سر جاش.
شروع می کنی کار کردن و جفتک انداختن!
زنده باد زندگی!!!!!!

در عجبم این مخترعین اخلاقیات خودشون حوصله شون از خودشون سر نمیرفته.

یه چیز بامزه. تکنولوژی و تئوری های فن آوری هر شش ماه یه بار تازه می شن. همه ی ملت استفاده شون می کنن. بعد هم می اندازنشون دور.
اخلاقیات و فلسفه شونصد هزار (حالا مثلا از زمان ارسطو تا حالا دو هزار و سیصد سالیه) که رو همون مباحث قبلی می چرخه, که اخلاق چیه, منطق چیه, عالم ماده در خارج از ذهن بنده و جنابعالی وجود داره, و متافیزیک چیه!
هنوز که هنوزه به همون مدار می چرخه.
هنوز که هنوزه مسائل مورد بحث فلاسفه است.
هنوز که هنوزه بدیهی ترین قوانین اخلاق رو هیچ انسانی نمی تونه صد در صد توی زندگیش پیاده کنه!
عجب مبحثی!
به سر تا تهش ایراد وارده!
تا حالا بعد از مردنم می خواستم برم یقه ی خدا رو بچسبم. از حالا به بعد کرمم گرفته برم سراغ یه لیست بلند بالا از ارسطو گرفته تا مادر ترزا, ببینم حرف حسابشون چی بوده آخه.
—-
اعتقاد جیمز اینه که همه ی اینها نهایتا اومانیست بوده ان!
هممم…فعلا جیمز از همه دم دست تره. تا قبل از مردنم و مردن جیمز بشینم ببینم حرف حساب اون چیه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آغاز…

Posted by کت بالو on September 22nd, 2006

بهترین مفهومی که این هفته یاد گرفتم:
برای خودم ارزش قائل باشم!
و…عالی بود.

هیچ وقت نمی شه تصمیم گرفت وقتی یه نفر نظری در موردت می ده واقعا اون نظر رو داره یا از نظری که می ده منظور دیگه ای داره.

نشست روی میز روبروی دخترک. دخترک می نوشت. آرام انگشت های ظریف دختر را لمس کرد. دستش را گذاشت زیر چانه ی دختر و دستش را در امتداد گردنبند دختر تا پشت گردن دخترک برد. دگمه های حاشیه ی لباس دخترک را لمس کرد, حاشیه ی لباس دخترک را میان انگشتهایش گرفت و دستش را در امتداد حاشیه ی لباس, روی پوست نازک دخترک تا پایین سراند.
دخترک سفید شده بود. رنگ به صورت نداشت. دخترک می لرزید.
از شوق, از ترس, انتظار…
لب هایش را به لب های دخترک نزدیک کرد. دخترک را بوسید.
صدا می آمد. از جا برخاست. نگاه کرد. کسی آنجا بود. شتابزده زمزمه کرد:
-فردا؟
-نمی دانم. حتما. شاید.
-بی نظیری, ظریف, مثل عروسک. مقاومت ناپذیر.
دخترک لبخند زد.
دست روی دست دخترک گذاشت. دخترک دستش را حلقه ی دست هایش کرد.
-می بینمت.

دخترک می لرزید. رنگ به صورت نداشت.
کاغذی روی میز بود.چشم هایش را بست. فکر کرد. باز فکر کرد.
تصمیم گرفت. نوشت. امضا کرد.
فردا…باید روزنامه های صبح را نگاه می کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دراکولای وحشت زده

Posted by کت بالو on September 21st, 2006

حس دراکولایی رو دارم که یکی دو قطره خون یه قربانی رو مکیده و جون گرفته و دلیل این که دودله خون قربانیه رو تا ته سر بکشه این نیست که ناراحت قربانیه یا این که اعتقاد داشته باشه خونخواری عمل شنیعیه! دلیلش اینه که می ترسه نکنه شناسایی بشه و صلیب رو تا ته فرو کنن تو قلبش و حسابش رو برسن تا درسی بشه برای تمام دراکولاهای خونخوار بدترکیب!!!

یکی دو تا تلفن به یکی دو نفر که خیلی هم دوستشون دارم بدهکارم. ببخشید. به شدت مشغولم. هیچ وقت مشغولیاتم (!!) به این اندازه نبوده.
فردا…حتما…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شخصی…اقتصادی…یادداشت برای دل کتبالو

Posted by کت بالو on September 17th, 2006

خوب…بفرمایید. پنج تا خانوم برجسته (!) یا به عبارتی باهوش و موفق جمع شده ان تصمیم بگیرن جایزه ی هوگو باس به کدوم آقای محترم جنتلمن باید تعلق بگیره.
باحال…ببینیم برنده ی جریان کی از آب در میاد.

از این قسمت پست به پایین به درد احدالناسی غیر از خودم نمی خوره. به شدت قر و قاطیه و جاش توی دفتر خاطرات شخصی روزانه ام بود که فعلا چاپش می کنم روی اینترنت!
اگه دیدین چپ اندر قیچیه ایراد از شما نیست!

گفته بودیم مقدساتتون همچین مقدساتی هم نیستن! توهین به مقدسات که همون اول کار کردیم. اینجا هم توی وبلاگ می نویسیم بشه تشویش اذهان عمومی! یا بهتر بگیم تشویش اذهان نسوان! رجال چندان تشویشی هم پیدا نمی کنن.
نشر اکاذیب نیست گرچه. مقدسات به حال ما که معجزه ای نکردن! حالا هر چی هم که دخیل بستیم و دست به کار دعا و التماس شدیم و بست نشستیم.
اصلا و اصولا همیشه همینه. مقدسات تنها کاربردشون قسم های بی مزه ی سر تا پا دروغ و بی اساسی هست که به چیز دیگه نمی شه خورد غیر از به سر مقدسات! به ما که می رسه مقدسات و ساسات و ماسات می شه شایعه..سر تا پا.
تا ما باشیم از مقدسات کسی معجزه نخوایم.

عجب…باحال..
همونجور که از اول کار هم فکر می کردم زبان انگلیسی و اخبار اقتصادی اینجا از نون شب هم مهم ترن.
به شدت به این مقوله ها علاقمند شده ام.
این جمله جالب بود, گرچه در بحث مطرح شده مفهومی داشت که اصلا و ابدا خوشم نیومد. ولی جمله می گه:
خلبان یه جت تندرو بودن با کاپیتان یه کشتی که با طمانینه حرکت می کنه فرق داره.
کیف می کنم از آدم هایی که به تنهایی هوش و استعدادشون و مهارت هاشون می تونه یه تغییر عظیم در چیزی ایجاد کنه. خصوصا اگه این تغییر اولا در جهت خودشون و ثانیا در جهت دیگران باشه طوری که همه خوش خوشانشون بشه!
کلاس های امسالم شاهکار بودن. اونقدر ازشون یاد گرفته ام که تا آخر عمرم بتونم استفاده کنم.
تنها تاسف من؟ وقت….وقت و باز هم…وقت.
و…آقاهه قراره وضعیت یه شرکتی رو از این رو به اون رو بکنه!
شش ماه آینده رو فرصت میدیم بهش. ببینیم چی می شه.
رشد شش در صدی سهام برای چی هست؟ هنوز نفهمیدم.
گرچه…اخبار جالب این بود که فورد یه عده از کارمند ها رو ووووووری ریخت بیرون. و تل آس سهامش رو کرد تراست!
عجیب بود گرچه. این که سهام بشه در آمد سهامدار قیمت رو پروند بالا. خوب.. از مالیات هم در میره یه جورایی. ولی از طرف دیگه رشد شرکت رو محدود می کنه و در آمد و مخارج شرکت رو می بره زیر ذره بین.
به شخصه برای یه شرکت که بخواد رشد کنه این دارو رو تجویز نمی کنم.
فعلا ناظر هستم و به شدت لذت می برم.
ببینیم چی می شه.
این قانونمند کردن قیمت گذاری قوز بالای قوزه واسه بعضی شرکت های بزرگتر.
دولت یا یه ارگان دولتی میاد و برای این که فرصت کار رو به شرکت های کوچکتر بده, به شرکت های بزرگتر می گه که اجبارا باید قیمت گرونتر روی سرویس هایشون بگذارن و بنابراین شرکت کوچکتر جای کار پیدا می کنه.
حالا خوبیش (!!) به اینه که اگه شرکت بزرگه بیست و پنج در صد بازار رو از دست بده می تونه دوباره قیمت هاش رو دست کاری کنه و بیاره پایین.
باز هم یه خوبی دیگه اینه که از حالا به بعد می شه شرکت ها برن دنبال مشتری ای که رفته با یه شرکت دیگه خدمات گرفته و برش گردونن. قبلا باید دوازده ماه صبر می کردن. حالا فقط سه ماه کافیه.
دنیای (ببخشید) تخماتیک قشنگیه.
زندگیه…و اگه اخبار اقتصادی جالبش می کنه…خوب..بگذار بکنه. کیف می کنم از بازیهاشون…خبرهاشون…استراتژی هاشون…و تغییراتشون. درست مثل این می مونه که یه بازی خر تو خر غیر قابل پیش بینی رو از یه دید محدود دنبال کنی و سعی کنی قسمت هایی که نمی بینی رو حدس بزنی و قسمت هایی که نمی فهمی رو به خودت بفهمونی و…از خنگی و ایضا از به کار گیری هوش خودت کیف کنی.
—-

نمی دونم خرابکاری هایی که می کنم کی تموم می شن!
به صورت عادی باید می دونستم تیمی که طبقه ی بالای ما کار می کنه چند نفره.
خوب…نمی دونستم.
به صورت عادی هم باید می دونستم کسی که طبقه ی بالای ما نشسته و خیلی وقت ها منبع موثق اطلاعات زیادی هست چه کار مهم و سنگین و طاقت فرسایی داره.
خوب…این رو هم نمی دونستم.
عین احمق ها وقتی رفتم قهوه با جیمز بخورم بهش گفتم می دونی تاد داره می ره.
خوب…می دونست.
گفتم می دونی شغلش روی سایت شرکتمون آگهی شده.
خوب…این رو هم می دونست.
گفتم فکر می کنی من بتونم در خواست بدم؟
خوب…به نظرم این رو هم می دونست. منتها لبخندش رو یادم نمی ره!
گفتم فکر می کنی در بهترین حالت اگه کار رو بگیرم شب ها خوابم ببره؟
-هی کتبالو خانوم. تاد هر شب تا دیروقت کار می کنه. تیمش از تیم دیوید هم بزرگتره. حدود بیست و پنج تا سی نفر, و برای پروژه های میلیونی تصمیم می گیره.

خوب…حالا دیگه می دونم.
هنوز وقتش نرسیده کتبالو خانوم. مهلت بده. حواست رو جمع کن و درست بفهم!
و بعد جیمز با نهایت مهربونی در مورد مسیرهای مختلفی که بتونم دنبال کنم برام حرف زد.
دیروز توی کلاس هم همونها رو بهمون گفتن!
دنیای باحالیه…و من حتی یه گوشه اش رو هم نمی شناسم.
مدت زیادی از دستم نرفته.
مهم اینه که بفهمی چه میخوای بکنی و بعد از نهایت توانایی هات استفاده کنی. طبیعیه..همیشه وسط های کاری. شروع کرده ای..بعضی ها جلوترن, سرعت بیشتر. بعضی ها عقب ترن سرعت کمتر. سرعت ها عوض می شن. بعضی ها وسط کار از نفس می افتن. بعضی ها جون تازه می گیرن.
مهم تر از همه یه چیزه…مسیر خودت رو با سرعت خودت و اونطوری که لذت می بری برو. بقیه اش زیبایی بازیه.
پدیده ی بالا رفتن سن و تغییر جهت علایقم رو دارم به وضوح حس می کنم. دارم به شدت خودخواهتر و از خود راضی تر از قبل می شم.
جالبه…به شدت دارم ازش لذت می برم.
فکر نمی کردم حس بالا رفتن سن -گذشته از خودخواهی-اینقدر برای من حس قشنگی باشه.
تنها چیزی که در دنیا بی تغییر می مونه متغیر بودن دنیاست. اگه منعطف نباشیم زیر تمام این تغییر می شکنیم. و اگه ستون فقرات مون رو حفظ نکنیم هرگز نمی تونیم تغییر در دنیا به وجود بیاریم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سرکاری کتبالو

Posted by کت بالو on September 13th, 2006

وسط راهرو رئیس آقا جیمی رو دیده ام.
کتبالو: هی ژان. این هفته تورنتو هستی پس؟
ژان: آره کتبالو. تا آخر هفته هم میمونم.
کتبالو: من یه میتینگ ازت دیدم که برای جمعه فرستاده بودی.
ژان: آره. منتها میتینگ و ولش کن. این آنتونیا گیج یازی در آورده یا من گیجش کرده ام. خلاصه میتینک برای شما ها نیست. منتها بازم میتینگ و ولش کن. چه خوب که تو رو دیدم. (کتبالو با سه تا شاخ و قیافه ی به شدت کنجکاو. اولین باره که یه عالیرتبه ی شرکت اینجوری تحویلش می گیره!) باید با یه نفر حرف می زدم. کاملا شوکه هستم!!!!
کتبالو:&%@$^&*%@! بله.خوب. می فرمودین.
ژان: توی راه داشتم می اومدم. جلوی من یه ماشین دو سه دور چرخید دور خودش و بعد کامیونی که از روبرو می اومد زد بهش. وای…کتبالو نمی دونی چقدر وحشتناک بود.
و بعد ژان با یه ژست دراماتیک هنری تکیه داد به دیوار و سرش رو گرفت توی دستهاش.
در کشاکش صحنه ی ملودرام, یک آن به فکرم رسید نکنه باید بغلش کنم و دلداری اش بدم. خدا رو شکر اختلاف ارتفاع مانع شد زیادی تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم. (به نظرم ژان باید لااقل صد و نودی قدش باشه. )
ٍثانیه ی بعد فقط داشتم سعی می کردم ژان رو نگاه نکنم چون دقیقا قیافه ی بچه کوچولوی شوک شده ای رو داشت که در غیاب مامانش تو ی رو درواسی با معلمش داره احساساتش رو به شدت کنترل می کنه. بی برو برگرد از خنده منفجر می شدم اگه نگاش می کردم.
یکی دو ثانیه به احترام احساسات رقیق و قلب مهربان ژان ساکت موندم و بعد ازش پرسیدم کجا این اتفاق افتاده. بعد هم بهش اطمینان دادم که هیچ کس چیزیش نشده و فقط ماشین ها خسارت دیده ان.
به نظر می اومد از اطمینان خاطری که بهش دادم یه کمی آرامش پیدا کرده باشه. یا…کل لحظه ی قبل فقط یه صحنه ی تئاتر خیلی قشنگ بوده باشه. چون سرش رو از توی دست هاش بلند کرد. کله اش رو تکون داد انگار منظره ی کابوس رو از خودش دور می کنه.
بعد بدون مقدمه برگشت به موضوع مورد بحث که میتینگ روز جمعه بود. گفت: بله. آنتونیا گیج بازی در آورده یا من گیجش کرده ام. میتینگ جمعه برای یه رده بالاتر از شماهاست. لزومی نداره شرکت کنی!

ولله از قرائن و شواهد بر میاد که قطعا و مسلما منشا اصلی گیجی ژان بوده نه آنتونیا خانوم.
بعد تازه یادم افتاد که یادم رفت ازش بپرسم از تیراندازی های امروز مونترال خبر داره یا نه. اصلا مال مونتراله و اونجا هم زندگی می کنه. گرچه…بهتر…فردا راست راستی سعی می کنم سر راهش سبز نشم.
این که از یه تصادف ساده اینطوری منقلب می شه, فردا قطعا یه سخنرانی کامل یکی دو ساعته در مورد حادثه ی ناراحت کننده و غیر مترقبه ی امروز مونترال واسه ام ارائه می ده.
نمی فهمم این رییس روسا خودشون کار و زندگی ندارن؟!!!! یا.. مهم تر از اون با این قلب مهربان و این ژست های بی نهایت هنرمندانه چطوری سر از کار ریاست و مدیریت در میارن.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آنا نیکول اسمیت

Posted by کت بالو on September 12th, 2006

برای اولین بار برای خانوم آنا نیکول اسمیتناراحت شدم.
اینجور که پیداست پسر بیست ساله اش فوت کرده و این اتفاق درست بعد از به دنیا اومدن دختر کوچولوی آنا نیکول پیش اومده.

خوب..این آنا نیکول خانوم پدیده ایه در نوع خودش. مدل مجله ی پلی بوی بوده. بعد شانسش زده و وقتی بیست و شش سالش بوده یه اقای هشتاد و نه ساله ی مولتی میلیاردر که “اویل تایکون” بوده عاشقش شده و باهاش ازدواج کرده. آقاهه سال بعدش فوت می کنه و خانوم آنا نیکول طی یه سری دادگاه و اقامه ی دعوی با پسر آقا پولداره, مقادیر معتنابهی از ثروت آقاهه رو به ارِث می بره. بعد هم می ره و یه شوی زنده “realty TV” راه می اندازه که توی اون شو با یه سری آقاهای خیلی عظیم توی گل و شل غلت می خوره و خلاصه شوی آخر شب عجیب غریبیه.

آنا نیکول خانوم من رو یاد شهناز تهرانی می اندازه. مدل آمریکایی شهناز تهرانی ایرانیه به نظر من.
برای توضیح بیشتر آنا نیکول خانوم همون خانومیه که وقتی رفت برای اعلام جوایز ام تی وی (تا جایی که یادمه) میکروفون رو -به هوای این که مسته- گذاشت بین سینه هاش و خلاصه…به هر حال…برنامه رو مست یا غیر مست اجرا کرد. و تازه توی دادگاهش وسط یک عالمه آدم با ظاهر موجه, داد کشید شوهر من اونقدر من رو دوست داشته که واسه ی سینه هام اسم گذاشته!!! و در جواب قاضی که می گفت این همه پول رو می خوای چه کنی, گفت “من” بودن خرج داره!!

خلاصه…من هیچ وقت نشنیده بودم خانم آنانیکول یه پسری داره که اینقدر دوستش داره.
منتها با این که خانوم آنانیکول اینقدر موجود عجیبیه که خیلی ها رو معذب و عصبی می کنه (از جمله گاهی اوقات خود من رو!), از یه جهت تحسین اش می کردم همیشه.
در کار خودش عالیه.
یه نگاه به کل جریان, نشون می ده خانوم آنا نیکول و آقای هوارد مارشال از موجوداتی هستن که راست راستی قابل تامل و شاید به شدت قابل تحسین هستن.

اولا آقای هوارد مارشال در سن هشتاد و نه سالگی حقا که مسرت بخش ترین مرگ و زیبا ترین ابزار خودکشی رو برای خودش انتخاب می کنه.
امکان نداره قلب فرسوده و تیربارهای خسته ی مرد هشتاد و نه ساله ای بتونه بیش از یک سال -و تازه یک سال رکوردیه در نوع خودش- در مقابل سلاح های پر و تازه نفس توپ و تانک های یه مدل بیست و شش ساله ی مجله ی پلی بوی دوام بیاره.
شرط می بندم خود آقای مارشال این رو می دونسته. و دقیقا به همین دلیل از تمام اعتبار و ثروت و چاه های نفتی اش استفاده می کنه که روزهای باقی مانده ی عمرش رو در نهایت نشاط سپری کنه و چیزی رو که مدت ها خواسته به دست بیاره و با پولش مال خودش بکنه.
ثانیا خانوم آنا نیکول بزرگترین موفقیت شغلی اش رو به دست میاره. هممم…راستش هر جور فکر می کنم می بینم حقش بوده که کل ثروت آقای هوارد مارشال رو بگیره. یه زن بیست و شش ساله باشی, با میل جنسی قوی, و بعد یک سال رو با یه آقای هشتاد و نه ساله بگذرونی! الحق و والانصاف اگه قاضی بودم کل ثروت اقای مارشال به علاوه ی خدم و حشم و اقوام جوونش رو به عنوان حق الزحمه ی یه سال اهدا می کردم به خانوم آنا نیکول.
خصوصا که جفت زن و شوهر وارد معامله ای شده بودن روی اجناسی که مال خودشون بوده. حالا گیرم که اسم این معامله ازدواج بوده!
حالا این که چرا اقای مارشال به جای عقد ازدواج دائم, این خانوم رو صیغه نکرده بوده, یا مثلا نشونده نکرده بوده, من مونده ام فکری!
خصوصا که می دونسته بعد از مرگش آنا نیکول خانوم دست می گذاره روی ثروتی که اگه نصیب آنانیکول خانوم نشه, می رسه به وارثین آقای مارشال!

به هر حال…به خوبی آقای مارشال رو -به فرض این که از دیدگاه درست نگاه کرده باشم- درک می کنم. من هم اگه ثروتی آنچنانی داشتم, نمی خواستمش مگه برای خریدن کسی -یا چیزی- که همیشه اینقدر خواسته امش. (دوست داشتم وراثش رو از نزدیک می شناختم!)
آنا نیکول خانوم رو هم درک می کنم. بزرگترین موفقیت شغلی اش رو به دست آورده. اگه هر کدوم از ما توی شغل های خودمون چنین موفقیتی به دست آورده بودیم, تا آخر عمرمون خر کیف می موندیم.
وارثین آقای هوارد مارشال رو هم درک می کنم. طفلک ها حسابی گیج و ویج مونده ن که بازی رو به یه مدل مجله ی پلی بوی باخته ن.
و…
بعد از تمام این ها…اولین باره که واقعا برای آنا نیکول خانم احساس ناراحتی می کنم و فکر می کنم…طفلک…احتمالا پسرش رو خیلی دوست داشته حتی با این که -گویا- دقیقا نمی دونه پدر پسرک کی هست.
بعضی آدم ها هستن که فکر نمی کنی امکان داشته باشه چیزی ناراحتشون کنه !
بدم نمی اومد آنا نیکول خانوم عجیب غریب رو از نزدیک ببینم و باهاش یه قهوه ی کوچولو بخورم و گپی بزنم. آدم های عجیب غریب -حتی مدل مبتذلشون- همیشه برام جالب بودن.

چقدر این پسته مزه داد. یه ذره هم راجع به خصوصیات آدم هایی که در موردشون این همه داستان پردازی کرده م نمی دونستم. شرمنده ی آنا نیکول خانوم و هوارد مارشال مرحوم, اگه حتی یه کلمه ی این تصورات حقیقت نداشته باشه.
روح اون مرحوم و ایضا پسر آنا نیکول خانوم شاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار