کابوس تخریب

Posted by کت بالو on August 31st, 2006

خیلی راحت می شه حاصل یه عمر رو خراب کنی. اونقدر راحت که حتی فکر کردن بهش باعث وحشتم می شه.
می شه مدت ها بگردی و کار بگیری. سال ها کار کنی و حاصلش رو بریزی توی هارد یه کامپیوتر. بعد انگشتت رو بگذاری روی مثلا دگمه ی کنترل و A . بعد روی دیلیت و بعد روی یس. اونوقت حاصل تمام اون مدت از بین می ره. چقدر محشر می شه اگه درست لحظه ی قبل از تحویل پروژه این اتفاق بیفته.
می شه پدربزرگت یه عمر کار کرده باشه. رسیده باشه به پدرت که اون هم یه عمر کار کرده و بعد برسه به تو. بعد بیست سالی کار کنی. فرض کن حسابی هم زرنگ یا حالا شارلاتان باشی. خونه بخری. قصر…هلی کوپتر..قایق..با پول خردت دو تا گالون بنزین بگیری. بعد همه ی پول هات رو بریزی توی قایقه . بنزین بریزی روش. موتور قایق رو روشن کنی استارت بزنی بفرستی اش وسط آب. سوار هلی کوپترت شی و بعد یه گوله خالی کنی توی قایقه و …بوووووم. قایق رو بفرستی رو هوا با همه ی پول هات. بعد با هلی کوپترت و گالن دوم بنزین برونی طرف قصرت از سقف آسمون شیرجه بزنی روی سقف قصرت…بو…مممم…با هلی کوپترو بنزین و قصر سوت شی رو هوا!!!!

یه بیماری احمقانه ای اومده سراغم. با علاقه ی عجیبی به تمام اتفاق های مخرب ممکن فکر می کنم.

گاهی وقت ها چشمات رو باز می کنی می بینی درست وسط کابوست نشستی!! هرچی میخوای چشمات رو ببندی بگی دارم خواب می بینم به خدا. کابوسه هنوز…می بینی نه..کابوسه حی و حاضر واقعیت داره!!
۰۰۰

توضیح: همه چی امن و امانه. به تمام مقدساتتون قسم فکر عجیب غریب نکنین!
گل آقا همین جا نشسته چای می خوره. خونه سر جاشه. هارد کامپیوترم هم دست نخورده. هلی کوپتر و قصری هم که اصلا به کار نبوده.
فقط…گاهی فکر می کنم چقدر راحت می شه به یه لحظه زد و یه عمری رو خراب کرد. امکان نداره به یه لحظه بشه درستش کنی. امکان نداره.
مواظب باشیم. مواظب خودمون. مواظب همه. به خاطر خودمون.

ترسوتر از من آدم توی همه ی دنیا پیدا نمی شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حماقت

Posted by کت بالو on August 31st, 2006

نوشته ی پایین بسیار سخت و دلتنگ کننده است. متاسفم که اینجا گذاشتمش. طبق معمول ثبت لحظه هاست و اندیشه ها. اگه حتی ذره ای سر حال نیستین یا اگه در حال خوردن غذا هستین یا…هر چی…خوندنش رو توصیه نمی کنم.
——
حالت تهوع شدید. خستگی مفرط. بغض. حس حماقت شدید. و بالاتر از همه دلتنگی…دلتنگی.
به لحظه ای روی کاشی های حمام بود. فقط استفراغ کرد…استفراغ…تا بالا آمدن دل و حلقش. بعد اشک ریخت. آهسته..بعد با صدای بلند. هق هق…هق هق…
اصلا توی چهار دیواری مانده بود که استفراغ کند. هق هق کند. فریاد بزند. با خیال راحت درد بکشد و فریاد بزند.
باید فحاشی می کرد. رکیک ترین و پست ترین کلمات در ذهنش جاری می شد. فریاد زد. استفراغ می کرد. اشک و استفراغ. دیگر خونابه شده بود.
استفراغ روحی و جسمی.
فریاد زد. فریاد زد. اشک ریخت….


از خواب که بیدار شد روی کاشی های حمام بود. آینه را نگاه کرد. پر بود از لکه های کثافت و خون. دیوار ها…لگن…پر از کثافت بود. اصلا…در کثافت غلت می خورد. حس حماقت هنوز همانجا بود. اصلا وسط آینه یک حماقت مجسم نگاهش می کرد.

خشم دیوانه اش کرده بود. سرش را به سنگ مستراح کوبید. به دستگیره ی در. مشت هایش را به دیوارهای مستراح کوبید. درد تا ته قلبش تیر کشید. فریاد زد. با مشت به سر خود کوفت. یک بار…دوبار…هزار بار…آینه را نگاه کرد. یک حماقت مجسم…این نگاه احمق دیوانه ترش می کرد.

استفراغ کرد…خون…قی…
دستهایش را مشت کرد و به قفسه ی سینه اش کوبید. ده بار…صد بار…هزار بار…
دنده هایش می شکست…استفراغ…استفراغ…با سر محکم به میان شیشه کوبید. خون از زخم ها فواره می زد. آینه را نگاه کرد. یک حماقت مجسم کثافت خونین…آینه دیوانه اش می کرد.

شیشه را برداشت. فکر کرد به سینه اش فرو کند. نه…نه اینطور بی دردسر و راحت…
….
….
یک توده ی گوشتی و خونی و متلاشی متعفن روی کاشی های حمام بود. کرم های گوشتی در تعفن می لولیدند و مخلوط استفراغ و خون و گوشت و شیشه و کثافت را به نیش می کشیدند. دیوارها آغشته به پوست و مو و خون و استفراغ بود.

یک حماقت بی نهایت, در فضا موج می زد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 30th, 2006

بعضی چیزا بی دلیل آدم رو شاکی می کنن!
مثلا این که توی اتوبان تصادف بشه و بمونی توی راه بندون درست زمانی که عجله داری.
یا مثلا این که با کامپیوتر بیچاره هزارتا کار رو همزمان انجام می دی و طفلک یهو قاط می زنه.
یا مثلا این که یک آن هزارتا کار انجام نشده داری و به یه جایی تلفن می زنی واسه ی یکی از همون کارها و هزار ساعت پشت موزیک خط معطلت می کنن.
یا مثلا میای با عجله ظرف ها رو بشوری. از زور عجله و تند تندکار کردن یه عالمه آب کثیف چرب رو می ریزی روی کف آشپزخونه…

چیزای اعصاب خرد کن بیخودی که هیچ پیامد مخربی ندارن. حتی جدی هم نیستن. اگه سر حال باشی کلی هم بهشون می خندی.ولی بعضی موقع ها جگر آدم رو سوراخ می کنن.

یه روزایی که به نظرم میاد همه چی اینطوریه, فکر که می کنم می بینم ایراد از یه چیز دیگه اس. کاری عقبه. نگرانی فکری خاصی دارم. یا…(بی ادبیه ولی همه اینجا آدم کامل و بالغ هستن دیگه) ایراد از به هم ریختگی هورمونیه. یا اصلا کلا و تماما یه چیز اصلی دیگه است که سر جاش نیست و این چیزای جگر سوراخ کن دنبال هم پیش میان.

اینجور وقتا معمولا باید بشینم یه جا تنها. یه آبجو بخورم. یه سیگار بکشم. گاهی یه قهوه ترک بخورم و سرنوشتم و کسانی که دوست دارم رو ته فنجون ببینم. یه کاغذ بگذارم جلوم و یادداشت کنم. بعد…سرحال بیام و باز کار کنم….


رامین جهانبگلو آزاد شد
. امروز تیتر اصلی نسخه ی اینترنتی گلوب اند میل بود!

احمدی نژاد داره عربی می رقصه.
انرژی هسته ای..حق مسلم ماست…
اینقدر این جمله رو شنیده ام که دیگه نمی تونم تصمیم بگیرم که هست یا نیست.
یعنی نه که بگم نیست. یا…لعنت بر شیطون. بزرگ ترین مشکلم اینه که شک دارم احمدی نژاد راست راستی دلش واسه ی ایران در سینه بطپه. پشت پرده چیه؟ خبر ندارم.

حالا…یه چیز بانمک.
این فروشگاه آیکیا که معرف حضور هست. هان؟ یه کارمند ناراضی اش که خواسته شیطنت کنه (به احتمال قوی قبل از اخراج شدنش) توی صفحه ی دوم کاتالوگ عکس یه خانواده رو با سگ نازشون انداخته و..بفرمایید. خودتون ببینید دیگه. جای پای آقا سگه, شومبول پدر مادر دار یه اقایی رو گذاشته!
دو سه روز پیش ها توی روزنامه دیدم. تیترش به نظرم جالب نیومد دقت نکردم چیه. امروز صبح گل آقامون گفت از همکارشون شنیده. تازه فهمیدم جریان چی بوده!
سگ سکسی!!!!
نه…حالا بامزه ترش تازه اینه که یارو آیکیاییه می گه این پای سگه نه شومبول آدمیزاد!
بابا ایول…با این وضعیت و سن و سال و تو این مملکت آبادانی و فراوانی شومبول, اگه کسی انتظار داشته باشه بتونه به آدم ها از دو ساله تا دویست ساله شومبول آدمیزاد رو جای پای توله سگ قالب کنه , باید مجسمه اش رو درست کرد زد بالا سر برج میلاد تورنتو!!! یا…استغفرلله!! بقیه اش رو خصوصی خدمت دوستان عرض می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زن از خود راضی صبح دوشنبه!!

Posted by کت بالو on August 28th, 2006

آشناهای قدیمی وقتی اصلا و ابدا یادشون نیستی سر و کله شون پیدا می شه.
مثل این درد معده ی عجیب که بعد از پونزده سال سر زده دیشب سر و کله اش پیدا شد.
به کل داشتم از یاد می بردمش.

فکر که می کنم می بینم تا دوسال اینجا داشتم گیج می زدم. خودم اون دوسال رو فقط و فقط می تونم زمان انتقال بین ایران و کانادا و بین وابستگی به خانواده و استقلال از خانواده بدونم و نه هیچ چیز دیگه. دو سال دگردیسی.
جزو دسته ای بودم که از لحظه ی اول می دونستم به ایران بر نمی گردم. زندگی خارج از ایران رو بد جور پسندیده بودم.
حالا….خوشحالم.
به راحتی می تونم بگم حتی اگه دوره ی قبل از انقلاب هم بود یا حتی اگه رژیم برگرده هم باز زندگی کردن در ایران رو دوست ندارم.
مشکل من بیش از هر چیز با زمان بندی و تصمیم گیری ای بود که از خارج از خودم, از اطراف و از جامعه بهم تحمیل میشد. اینجا این مشکل به نحو بارزی کمرنگتره که با یکی از بارزترین خصوصیات من مربوط می شه. از هر گونه تحمیل و محدود شدن و مقید شدنی خارج از میل خودم متنفرم و به شدت افسردگی و اضطراب پیدا می کنم.
به عبارتی دلیلم اونقدر شخصی بود که جایی برای سایر دلیل های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی باقی نمی موند.
حالا بعد از چهارسال و نیم گاهی بر می گردم. راه رفته رو نگاه می کنم. تاسف می خورم که دیر شروعش کردم و فکر می کنم به شتاب طی کردن راه باقی مانده.
خوشحالم که راهم رو درست انتخاب کردم. بقیه ی راه رو دوست دارم…و پر از انرژی هستم…هنوز…
من..به خودم اعتقاد دارم.

به نظرم پست خوبی بود واسه ی صبح دوشنبه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (12)

Posted by کت بالو on August 27th, 2006

فکر میکنم امروز از زیباترین روزهای زندگی من بود.
من…فکر می کنم شاید کسی رو دیدم که هنوز از انسانیت فاصله نگرفته.
نمی دونم چند سال دیگه چطور خواهد بود. شاید هرگز هم نفهمم.
اونچه امروز بود ولی…دوست داشتنی بود و…قابل احترام.

بیت امروز:

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

جالب بود این که دونستم کسی جایی دقیقا حس من رو تجربه کرده. از من حساستر بوده و بنابراین تکونی که برای تمام زندگی خورده بسیار شدیدتر از من بوده!
ما فرزندان حوا دقیقا و کاملا از روی هم الگو خورده ایم.

اگه کسی من رو بشناسه می دونه که بیشتر از هر چیزی عاشق اینم که چیزای جدید رو یاد بگیرم. کلاس برم و مدرک بگیرم!! و…عین منگول ها درس بخونم!
کلا جنونش همیشه همراهمه. تقریبا توی هیچ زمینه ای هم از حد متوسط بالاتر نرفته ام.
توی کارم متوسطم. توی زبان انگلیسی متوسط یه کمکی خوبم. توی زبان فرانسه متوسط یه کمکی بدم. توی رقص ایرانی متوسط خوبم. توی رقص عربی متوسط بدم. توی شنا متوسطم.
خلاصه کلهم اجمعین آدم بسیار بسیار متوسطی هستم!
به هر حال…یه علاقه ی خیلی جدید پیدا کرده ام.اونهم علاقه به دنیای اقتصاد و سهام و پول و ارزه!
کیف دنیا رو می کنم وقتی گزارش نیم سالانه ی شرکت ها رو می خونم و…هیچی ازش سر در نمیارم!!!
فعلا دارن چوب توی ماتحت مبارکم می کنن که برم بعد از این امتحانی که اخر پاییز دارم, دوره ی مدیریت و اقتصاد و بازرگانی بگذرونم!
بدبختی..علائقم بسیارند. وقتم کم! چه کنم..خدا می دونه!

بله…بفرمایید. رویال بانک سودش بیست در صد رفته بالا.
حالا این دقیقا یعنی چی, خیلی ملتفت نمی شم.
من چیکار باید بکنم, باز هم خیلی ملتفت نمی شم.
من چطوری می تونم توی این سود بیست در صدی سهیم بشم, بازم ملتفت نمی شم.
از کجا می شه قبلش فهمید سود این بانکه قراره بیست در صد بپره بالا, باز ملتفت نمی شم.
چهار تا راه اساسی داره. یا بشم زن (یا حالا دوست دختر) مدیر بانکه. یا گل آقا رو بفرستم بشه شوهر (یا حالا دوست پسر) یکی از بانوان بسیار عالیرتبه ی بانکه, یا گل آقا رو بفرستم بشه رییس کل بانکه, یا خودم زحمت بکشم برم درسش رو بخونم و شانسم رو آزمایش کنم و هوشم رو به کار بندازم, بفهمم دنیا دست کیه!
راه اخری از همه ی راه های اولی مطمئن تر و کم درد سرتر و عملی تر به نظر میاد!
نگفتم, باز هم کس نخارد پشت من…
دنیایی ست زیبا و بی نهایت خواستنی.

باید یه فکری به حال جاده های ایران و رانندگی های مزخرف ایران بکنن.
گرچه, جاده و رانندگی و کلا جون ملت که در ایران و ایضا تمام کشورهای در حال توسعه عین (گلاب به روتون) پشکل بی ارزشه در رتبه های بعدی اهمیت بعد از انرژی هسته ای و حزب الله لبنان و حماس فلسطین و ایضا وافور کشی های ملت و بچاپ بچاپ ها و پایین تنه ی بانوان قرار می گیره.
به هر حال…این یه خبر مزخرف, و دومی اش هم, همسایه ی چهل ساله ی قدیم و ندیم ما, دخترش و نوه اش و دامادش توی یه تصادف در جا کشته شده ان. یه نوه ی دیگه هم توی اغماست.
عاشق این کشور گل و بلبلم.
مشکل اینه که چیزی که عذابم بده ازش فرار می کنم. و زندگی هر روزه ی من و اخبار هر روزه ی ایران من رو عذاب می داد. مهم نیست چقدر دوستش داشتم. فرار کردم. خودم رو بیشتر از ایران دوست داشتم.
به عبارتی ایران رو دوست داشتم چون قسمتی از من بود! وگرنه ایران یا اندونزی یا اریتره که فرقی ندارن. هر کدوم یه منطقه ی جغرافیایی هستن روی کره ی ارض! وقتی هر کدومشون وجود نازنینم رو آزار بدن ولشون می کنم به امون خدا.
می خواد مقبره ی کوروش بره زیر اب, یا ارک بم ووری توی زلزله بریزه پایین, یا به بهانه ی انرژی هسته ای و حقوق بشر و حقوق سگ و شغال بریزن بشر و نابشر و بالا و پایینمون رو یکی بکنن. چه فرقی می کنه با مجسمه ی بودا ی افغانستان که طالبان کثافت سوتش کرد روی هوا یا زن های بدبخت پاکستان و افغانستان که به خاطر مجازات مردهای قبیله شون, نرینه های قبیله ی دشمن بهشون تجاوز دسته جمعی می کنن یا بچه های بدبخت آفریقای مرکزی که دسته دسته جون می دن و توی کثافت غلت می زنن و کک ملت ینگه دنیا نمی گزه, غیر از آنجلینا خانوم و براد خان که برن چهار پنج تاییشون رو محض رضای خدا (یا به هر نیت دیگه) بزنن زیر بغل و بیارن ینگه دنیا. دسته جمعی زنها و کودکان و آثار باستانی و ایران و افغانستان و کل کشورهای بیچاره رو ول می کنم به امون خدا, می پذیرم که در تنها چیزی که از حد متوسط خیلی خیلی بالاترم خودخواهیه و بعد با خیال راحت و با بی وجدانی کامل زندگیم رو می کنم.

کله ی بابای هرچی موجود مزخرف بی ناموس و دغل و شارلاتان و بی شعور و احمقه.
یه زمانی عاشق این بودم که بشم فعال حقوق بشرو حقوق زن و کودک و مبارزه با تبعیض جنسی و تبعیض نژادی. حالا فعلا عاشق اینم که بشم فعال حقوق شخص شخیص عزیز گل خودم!
بدبختی…حقوق شخصی شخص شخیص نازنینم ممکنه یه روزی از همین روزا بد جوری با حقوق کل بشر و زن و جنس و نژاد گره بخوره. از اون روز کذایی جهنمی کثافت مثل سگ می ترسم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (11)

Posted by کت بالو on August 26th, 2006

صبح تا حالا دارم فکر می کنم…کاش…آدم ها بین خطوط را می خواندند.
کاش…ذره ای از هوش خدادادی شون رو استفاده می کردن, برای فهمیدن…
مهم نیست…این نیز بگذرد.

بزرگترین زیبایی جهان اینه که زمان به هر حال می گذره.
و من…
فردا در موردش فکر می کنم.

حکایت دنیاست. قوی برنده می شه و ضعیف می بازه.

کتاب ها و فیلم ها بخش های فراموش نشدنی ای دارن.

شیفته ی اسکارلت اوهارا بودم. بهترین شخص بود برای لطمه زدن به خودش! از کسی یا چیزی که ناراحت بود دونسته یا ندونسته بیشتر از هر کسی خودش رو لطمه می زد.
به خاطر اون اشلی ویلکس زردنبو که تمام عمرش محتاج بود, نه عاشق.
هزار بار اسکارلت رو به اشلی ویلکس ترجیح می دادم. منتها اگه اشلی ویلکس اون دور و بر نبود, عمرا اگه اسکارلت می تونست اسکارلت بشه.
یا…بهتر بگیم اسکارلت نیاز داشت به یه حضوری مثل حضور اشلی! به هر حال برای خودش از زمین و آسمون اشلی جور می کرد. و خاصیت اشلی این بود که یه دونه بود, در تمام عمر اسکارلت اوهارا!
که اگه می شد دو تا و سه تا و دوازده تا دیگه خاصیت اشلی بودنش از دست می رفت و…اسکارلت اوهارا کلا از دست رفته قلمداد می شد!!
از ملانی حوصله ام سر می رفت. زیادی همه چیزش دقیق و ناز مطابق استانداردهای جامعه بود.
نمی شد تصمیم گرفت خودشه یا فرزند خلف اون جامعه و دختر ناز بهشتی پروردگار.
به هر حال…با تمام این اوصاف ملانی هم یه جورایی دوست داشتنی بود. ملانی بهتر و بیشتر از اشلی اسکارلت رو فهمید و دوست داشت. شخصیت اشلی بسیار متزلزل بود به نظرم.
به هر حال…
نفر بعدی که خیلی دوستش داشتم هما هست توی کتاب شوهر آهو خانم.
اغلب آدم ها آهو رو دوست دارن. من از آهو به شدت متنفرم و هما رو دوست دارم.
ولله دلیلش رو هرگز نفهمیده ام. هما و آهو در صفاتی به شدت شبیه هستن. اصلا احتمالا به همین دلیله که سید میران جفتشون رو دوست داره. منتها به نظرم هما جسوره. آهو نه. هما از ریسک نمی ترسه. از این که از دست بده نمی ترسه. از این که نرم های جامعه رو زیر پا بگذاره. آهو اهل این کار نیست.
گرچه هیچ وقت مطمئن نبودم منظور افغانی این بود که فقط یک رمان ساده بنویسه یا این که آهو و هما و سید میران سمبل های دولت و حکومت سنتی استبدادی شاهنشاهی و حکومت مشروطه هستند.
نفر بعدی که خیلی دوستش داشتم اسدلله میرزا هست توی کتاب دایی جان ناپلئون. آخر داستان وقتی سرگذشت خودش رو تعریف می کنه اشکهام خود به خود جاری می شن. عشق عجیبی که به آدم ها داره, که من در کمتر کسی در دنیای واقعی دیده ام. هوش استثنایی این آدم و عاقل بودنش در نهایت عشق ورزیدن. مسلما اگه بخوام به یکی از شخصیت ها نمره ی بالاتر از بقیه بدم اسدلله میرزا رو انتخاب می کنم.
و آخریش که البته روند داستان رو دوست دارم و نه شخصیت اصلی داستان رو, مگی هست از کتاب مرغ شاخسار طرب.
در این کتاب دو نکته ی زیبا وجود داشت. دومیش رو شاید بعد ها گفتم. اولیش اما این بود که مگی از چهار سالگی هر چیزی رو که بهش دل بست رو از دست داد. عروسکش, برادرش, پدرش و دو برادر دیگه اش, پسرش رو, و دست آخر یا به عبارتی از ابتدا تا انتهای داستان, پدر رالف رو.

مدت هاست فیلم جدید ندیده ام. می ترسم. از این که فیلمی آزارم بده و روزها فکرم رو مشغول کنه و مثل سوزن فرو بره توی ملاجم می ترسم.
دقیقا به همین دلیل فیلم نورت کانتی شارلیز ترون رو ندیدم. به همین دلیل فیلم دی هاورز نیکول کیدمن رو ندیدم. خاطرات یک گیشا, سیریانا, پسرها گریه نمی کنند, سکوت بره ها همه و همه رو از ترس این که اذیتم کنند نگاه نکردم.

امروز تنهام. شاید…به همین خاطره که تمام خاطرات از ذهنم رژه می رن. یا..به دلیلی دیگه.

این…بار سوم بود.
اونچه سه بار تجربه بشه رو باید پذیرفت. تلخ یا شیرین.
من…هرگز…اشتباه سه بار تکرار شده رو برای بار چهارم تکرار نخواهم کرد.
آدم های قوی رو تحسین می کنم. دنیا مال اونهاست. و فکر می کنم خطابود اگه تا به حال فکر می کردم آدمیتی جایی هست و من هنوز پیداش نکرده ام. آدمیت ترجمه ی ناز و نازنین قدرته در مواردی که قدرت با هوش زیاد همراه می شه!
غیر از اونش مفهومی به نام انسانیت آفریده ی ذهن ماست و نه هیچ چیز دیگه.
قهرمان ها قهرمان هستن تا لحظه ای که از نزدیک نشناختی شون. نزدیک که بری آدم پنبه ای هم نیستن.

به قول آن شرلی فکر می کنم اونطرف یه پیچ دیگه ی زندگیم هستم.
چرا من اینقدر روحی و احساسی و تفکری می پیچم؟! فکر کنم آخر سر دل پیچه بگیرم گند بزنم به سرتا پای زندگیم!

این نیز بگذرد.

حافظ خنگول!!! این همه پافشاری روی یه شعر که جواب تفال در بیاد. این حافظ لجباز!!
این بار جای بیت اول, چند بیت بعدیش رو جواب تفال می گیریم:

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

برای من معجزه می کنه چند ساعتی تنها بودن و فکر کردن و نوشیدن و نوشتن. عجیب بهم انرژی می ده و روحیه ام رو زیر و رو می کنه.

هی راستی کسانی که آمریکای شمالی زندگی می کنن. همه اینجوری می بینن یا من رسما خل شده ام. پریز برق اینجا درست مثل صورت یه آدمیه که زیاد…و خیلی زیاد..تعجب کرده باشه!!!
از اولی که اومده ام اینجا تا حالا پریز های برق به نظر من آدم های جوندار راست راستکی حیرون میان!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: یه جوک همین حالا از خواهر شوهر کوچیکه رسید دستم: فرق مرد باهوش با هیولای لاک نس چیه؟
-هیولای لاک نس تا حالا چند باری دیده شده!!

تفال مستانه

Posted by کت بالو on August 26th, 2006

تفال مستی, و جواب حافظ:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
.
.
.

شبی بود برای خودش.
خوش گذشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on August 25th, 2006

حکایت همیشگی. تنها خود آدمه که همیشه با خود آدم همراهه. مجبورم دوباره و دوباره به یاد خودم بیارم.
نهایتا اگه خودت با خودت شاد و خوشحال بودی تمومه. وگرنه اگه شادی و خوشحالیت به هر کسی یا هر چیزی خارج از خودت وابسته بود حسابت پاکه.

پلوتو دیگه یه سیاره نیست!! طفلکی هفتادو پنج سال (حالا گیریم یه کمکی بیشتر!)واسه خودش سیاره ای بود!

حتی بلندترین سفرها از قدم اول شروع می شن. امروز صبح توی رادیو می گفت! شعاریه برای خودش. منتها هر قدم اولی بلندترین سفر نمی شه.
حالت کسی رو دارم توی بیابون بی آب و علف که در نقطه ی صفر انرژیش هست و می دونه هیچ چیز غیر از حرکت و تمرکز روی حرکت انرژی اش رو بهش بر نمی گردونه.

دقیقا مثل همیشه خسته ام و پر از انگیزه.

فکر می کنم مدتهاست قدم اول رو برداشته ام. قدم های بعدی رو باید بردارم حالا.

امشب دارم می رم خوشگذرونی! دیدن یه چیزی که حسابی کیفورم می کنه.

و…از یادگاری های امروز…خیلی باحال بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نخواستن یا نتوانستن. مساله این است.

Posted by کت بالو on August 24th, 2006

به مامانم می گم دارم درس اخلاق مهندسی می خونم. می گه اخلاق وجود خارجی نداره. در هیچ کسی اخلاق وجود نداره. اگر چیزی به اسم اخلاق هست برای حفظ منافع هست. و قانون به وجود میاد که بی اخلاقی در آدم ها رو محدود کنه.

هنوز فکر می کنم…اگه کاری رو نمی کنم به خاطر اینه که نمی تونم…یا نمی خوام؟
می شه هر کاری رو کرد برای این که اثبات کنی می تونی…و بعد می شه تکرارش نکرد برای این که اطمینان داری نمی خوای.

می خوام یه کاری بکنم فقط برای این که اثبات کنم می تونم…اطمینان ندارم می خوام یا نمی خوام!
جهت اطمینان همگی..نه کار بدیه و نه غیر اخلاقیه!!!! تو این موقعیت جغرافیایی که من قرار دارم کارهای غیر اخلاقی رو به راحتی آب خوردن می شه انجامشون داد. اگه انجام ندم اطمینان دارم فقط به خاطر نخواستنه!

هممم…دارم فکر می کنم برم پولدار پولدار بشم که اثبات کنم می تونم. بعد همه اش رو یه جا بدم خیریه برای این که اثبات کنم نمی خوام!!!!
تنها مشکلش اینه که اگه راست راستی خیلی نخوام یه قسمتی از عمرم رو صرف چیزی کرده ام که همچین خیلی هم نمی خوام فقط برای این که آخر سر اثبات کنم که نمی خوام!!!!

ولله تفال زده ام به حافظ. یه شعری جواب داده. یه جورایی نامربوط. بفرمایید:

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وانکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده ی فروردین داد

و از بابا طاهر:

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

با جیمز دانا حرف زدم دیروز. می گه خوبه که اون چیزی که خودت دوست داری رو دنبال کنی و به دیگران اهمیتی ندی. می گه حتی مادر ترزا هم اون چیزی که خودش رو خوشحال می کرد رو انجام داد نه که به دیگران اهمیتی بده.

حد اقل از سه نفر سالخورده شنیدم که از زندگیشون بسیار خوشحال و راضی هستن.
هیچ چیز بین این سه نفر مشترک نبود غیر از دو چیز. اولا هر سه حدود هشتاد سال داشتن. ثانیا هر سه دنبال چیزی که خودشون خواسته بودن رفته بودن!

لااقل یه نفر سالخورده می شناسم که از زندگیش راضی نیست و تاسف می خوره. ولله…هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا.
به نظرم یه چیزی در بعضی آدم ها هست به اسم رضایت درونی. اگه بود همیشه خوشحالی. اگه نبود هرگز چیز خاصی به دست نمیاری و اگه هم به دست بیاریش هرگز خوشحالت نمی کنه.

جواب تفال بالا یه جورایی قشنگ بود:

گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست.

هنوز دارم فکر می کنم. نمی تونم؟ یا نمی خوام؟

پیش به سوی پولدار شدن….هورای….

به گوش باشین. گنج به دست آمده در آینده طی مزایده به خیریه ی برنده تعلق خواهد گرفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ایران در سی بی سی. گوشه ای از رقص در ایران

Posted by کت بالو on August 22nd, 2006

صبح داشتم سی بی سی گوش می کردم. در مورد ایران حرف می زد و اوضاع اجتماعی سیاسی ایران. از برنامه حسابی لذت بردم به این دلیل که تصویر واقعی جامعه رو نشون داده بود. به غیر از یک قسمت و اون هم چگونگی رای آوردن احمدی نژاد بود.
بنا به گزارش خانم خبرنگاری که شش ماه گذشته رو در ایران بوده ( و الحق والانصاف قشنگ صحبت کرد و تصویر واقعی جامعه ایران رو نشون داد) علت اصلی انتخاب شدن احمدی نژاد این بوده که طبقه ی محروم جامعه که تفاوت های اجتماعیشون با طبقه ی مرفه رو دوست ندارن با وعده ی آوردن پول نفت سر سفره هاشون فریفته شده ان و به احمدی نژاد رای داده اند.
از من اگه می پرسیدن حتما بحث رد صلاحیت کاندیدا ها رو هم پیش می کشیدم و یکی از دلایل اصلی و اساسی رو محدود بودن تعداد کاندیدا ها می شمردم.
نکته ی اساسی دیگه این بود که خانوم خبرنگار گفت مردم ایران متفق القول هستن که داشتن انرژی هسته ای حق هر کشوری هست. خصوصا که با اسراییل و پاکستان مقایسه می کنند اما هیچ کدوم نمی پذیرن که انرژی هسته ای لزوما به سلاح هسته ای ختم بشه.
و این نکته رو هم گفت که عموم ایرانی ها به اخبار اهمیت می دن و اخبار رو دنبال می کنن. بنابراین از دیدگاه های امریکا و آمریکایی ها نسبت به ایران به خوبی خبر دارن.
بعد هم با امید معماریان به عنوان ژورنالیست و وبلاگر صحبت کرد که از یک جمله اش خیلی خوشم اومد. امید معماریان گفت هیچ کس در خاور میانه اعتقاد نداره که امریکا بتونه یا بخواد دموکراسی رو به کشوری ببره. خانوم مجری با تاکید دوباره سوال رو تکرار کرد و امید باز هم همین جواب رو بهش داد.
نکته ی جالب که من نمی دونستم: هفتاد در صد جمعیت ایران زیر سی ساله!!!
لینک مصاحبه رو نتونستم پیدا کنم. گویا بیست و چهار ساعت به بیست و چهار ساعت لینک های آرشیو سایت آپدیت می شن. به نیم ساعت گوش دادن اش می ارزه. فردا لینک رو پیدا می کنم و میگذارم روی سایت.

این مصاحبه که آیدا مفتاحی با آقای غلامرضا مرادی انجام داده جالبه. آیدا در کانادا دانشجوی فوق لیسانس رقص هست و آقای غلامرضا مرادی از نسل اول ایرانی هایی هست که رقص به شیوه ی غربی رو در ایران یاد گرفت و یاد داد. مصاحبه توی روزنامه ی شهروند که از پرتیراژترین روزنامه های فارسی زبان تورنتو هست چاپ شده.

تاریخ رقص در ایران از تاریک ترین و مبهم ترین گوشه های تاریخ ایران هست .حتی تاریخ معاصر رقص ایران هم بسیار مبهم و تاریک مونده.

برعکس جوامع غربی که رقص و موسیقی از هنرهای اشرافی بود و می بینیم چه جایگاه زیبا و مهمی در هنر و در جامعه داره.

به هر حال..لذت ببرید دیگه…

رادیات ماشین سولاخ شده!
کله ام سوت کشید. پونصد تا تو سولاخ رادیات گیر کرده. تعمیرکار می خواد بکشدش بیرون!
ای کله ی بابای هرچی تعمیرکار بی ناموسه پلاستیک!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار