سيماي دو زن (!!)

Posted by کت بالو on May 31st, 2006

خبر جالبي بود. خانوم نازنين افشين جم ايراني كانادايي كه ملكه زيبايي كانادا بوده, داره براي نجات نازنين فاتحي فعاليت مي كنه.نمايش تضاد بين اين دو دختر ايراني روي صفحه ي اول و تيتر اول روزنامه ي امروز گلوب اند ميل جالب بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

!! اسم, اقتباس است از كتاب زنده ياد سعيدي سيرجاني.

بازم چل تکه

Posted by کت بالو on May 29th, 2006

از بدترین حس ها اینه که احساس کنی لیاقت دوست داشته شدن رو به هر دلیلی نداری.
اونوقت ممکنه بزنی به رگ بی خیالی و بگی اصولا چیزی به اسم دوست داشتن وجود نداره. خودخواهی محض است و بس.

برگشتم سر کار. باورم نمی شه که دلم به این حد برای کار کردن تنگ شده بود! کشف کردم. با تمام سختی ها و بالا و پایین ها و استرس ها کارم رو دوست دارم. کار کردن رو دوست دارم.
یه بار یه کسی می پرسید “اگه کارتون رو ازتون بگیرن چی براتون می مونه؟”.
برای من, خیلی چیزها.سعی دارم روز به روز هم بیشترشون کنم. ولی قطعا اگه کار نباشه, چیزی توی زندگی من کم خواهد بود.

مردم عجب سوالهایی از آدم می پرسن. خانوم درشت مسنه توی هواپیما اصرار داشت بدونه من چرا بچه ندارم. نهایتا کار به اینجا کشید که گفت:” ببینم جلوگیری می کنی یا نه؟”
خانومه که با بچه نشسته بود تقریبا چشماش گرد شد!!!!
یک آن خوشم اومد بهش بگم من و شوهرم بچه مون نمی شه و غائله رو ختم کنم! دهنم رو بستم و نگفتم البته!!!
یه کم اگه کوتاه می اومدم همونجا وسط هواپیما واسه ام بچه رو دست و پا می کرد!
آخر سر وقتی دیدم ول کن معامله نیست نجابت رو گذاشتم کنار و بهش گفتم:” ولله این وسط که نمی تونم دست به کار شم. اجازه بدین شب که رسیدم خونه چشم.”
خانوم دست راستیه از خنده غش کرده بود کف هواپیما.

فرانک به کارن گفته که نمی دونه من در ایران با حجاب اسلامی چطوری غذا می خورم!!! فکر کرده بوده روبنده داریم و باید با دست روبنده رو بزنیم بالا و بعد غذا رو بگذاریم توی دهنمون. حدس می زنم کلی هم با تصور موضوع تفریح می کنه.
شیطونه می گه این بار هم نجابت رو بگذارم کنار و یه چیزی بهش بگم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 28th, 2006

رژه ی همجنس گرا ها در روسیه به خشونت کشیده شد.
آقای شهردار فرمودن که تا زمانی که ایشون شهردار باشن اجازه ی همچین بی ناموسی هایی به کسی نمی دن!
گاهی وقتا فکر می کنم روح مشقاسم در جسم جمعیت بی شماری از اهالی کره ی خاکی حلول کرده!

به حق نشناسی من هیچ کسی در دنیا وجود نداره. به دلایلی که خودم می دونم.

هشت ساعت تمام روی یه نصفه صندلی عین خرچنگ نشسته بودم!
دست چپی یه خانم مسن هفتاد و هشت ساله بود که به قول خودش استخون بندی خیلی درشتی داشت. دست راستی یه خانم دیگه بود با بچه ی یکسال و دوماهه اش که بهش صندلی ردیف جلو یا کنار نداده بودن!
خانوم دست چپی حدود یک چهارمش (شامل شونه تا انتهای انگشتان دست راستش) توی صندلی من بود. خانم دست راستی هم باید بچه رو شیر میداد و می خوابوند و سر و گردن بچه و سینه ی سمت چپ خانومه توی صندلی من بود!
خدا هر سه شون رو حفظ کنه. ولی نتیجه این شد که درست عین گوشت کوبیده به مقصد رسیدم!!!!
کسانی که صندلی قسمت می کنن یه ذره هم ذوق و سلیقه ندارن. یا شایدم دارن ولی قوه ی طنزشون به ذوق و سلیقه می چربه.

هورا…شنل هری پاتر تا پنج سال دیگر به بازار خواهد آمد!
بفرمایید. این آقا دانشمند مشنگه (ترجمه ی ماگل کتاب هری پاتر) میگه تا پنج سال دیگه می شه همچین چیزی درست کنه و خودش رو نامرئی کنه!!!
ولی عجب چیز باحالی میشه. جون می ده واسه جاسوسی! یا ….البته نه که من بخوام این کار رو بکنم ها…ولی خوب…واسه چیز..یعنی دید زدن خونه ی ملتین هم چیز باحالیه!!
—-
باحال…خانم نخست وزیر کامبوج از سرویس های نسل جدید موبایل خوشش نمیاد. چون یه سری از گوشی ها کیفیت تصویر خیلی خوب دارن, و بنابراین کاربرها روی اونها پورنوگرافی نگاه می کنن. بنابراین این خانوم و همسر یه سری دیگه از اعضای بلند پایه ی کشور کامبوج به نخست وزیر شکایت کردن که اینها باعث به خطر افتادن اخلاقیات در جامعه می شه! و….(آقایونی که ادعای زذ بودن دارن توجه بفرمایند لطفا)..نخست وزیر کامبوج این تلفن ها و سرویس ها رو در کشور ممنوع کردن!
اگه فردا پس فردا خبر ترور جمعی همسران سران کامبوج توی خبرها منتشر شد تعجب نکنین خلاصه!
از من اگه بپرسین می گم مشکل اخلاقیات نیست. حسادت است و بس.

عجب دستپختی پیدا کرده شوهره!! یک پلو خورش قیمه ای توی یخچال بود که نگو و نپرس! کیف دنیا رو کردم.

می ترسم. دیرم شده. و بدتر از همه این که بیشتر از ده سال, گاسم بیست سال هست که همینطور هی می ترسم, و همینطوری هی فکر می کنم که دیرم شده!
خیلی چیزها معلول یک علت بیرونی نیست. توی خود آدمه! تحت هیچ شرایطی هم عوض نمی شه. آدمی از نو بباید ساخت!

از روی ساعت و تاریخ تولد بهم گفتن: خصوصیات مذکر خیلی زیاد داری. کارت با آدم های مذکره(!) با شوهرت خیلی متفاوت هستی ولی ازش جدا نشو. اگه بچه ی اول رو به دنیا آوردی دومی رو هم حتما به دنیا بیار. برادرت خیلی عاطفیه و خیلی باهوش. خودت به شدت منطقی هستی.مدیر خوبی می شی. شبانه روزی در حال کار و تلاش هستی, تقریبا تو مایه های خودکشی! اصلا و ابدا زن خونه نیستی. به خودت فشار نیار. امسال و سال آینده معضل مالی خواهی داشت. در این دوره ی زندگیت (یه جورایی تناسخ هدفدار در زندگی رو قبول داشتن) شکست عاطفی داری و ونوس وجودت شکل می گیره (ای بر باعث و بانی اش لعنت!). سال دوهزار و دو برات سخت بوده.نگرانی و تلاش زیاد و مسئولیت. سال دوهزار و یازده هم توی همون مایه ها خواهد بود!
خلاصه بالاخره خودم رو به وصال شبه پیشگو رسوندم! خدا عمر و عزتش بده. دخترک نازنینی بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خواهش

Posted by کت بالو on May 25th, 2006

بعضي فصل هاي زندگي آدم هستن كه ناتموم موندنشون باعث خاطره انگيز شدنشون مي شه.
بعضي فصل هاي زندگي رو “تموم كردن”, داستان رو مي كنه مثل فيلم هاي خوش انجام هندي و فارسي و هاليوودي. اون فصلها رو بايد براي هميشه “باز” گذاشت.
زجري است اما, زجري ست…

درون آينه ها درپي چه مي گردي ؟
بيا ز سنگ بپرسيم
كه از حكايت فرجام ما چه مي داند
بيا ز سنگ بپرسيم
زانكه غير از سنگ
كسي حكايت فرجام را نمي داند
هميشه از همه نزديك تر به ما سنگ است
نگاه كن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگباراني ! گيرم گريختي همه عمر
كجا پناه بري ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه هاي غريبانه ام ببخشاييد
كه من كه سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلي كه مي شود از غصه تنگ مي تركد
چه جاي دل كه درين خانه سنگ مي تركد
در آن مقام كه خون از گلوي ناي چكد
عجب نباشد اگر بغض چنگ مي تركد
چنان درنگ به ما چيره شد كه سنگ شديم
دلم ازين همه سنگ و درنگ مي تركد
بيا ز سنگ بپرسيم
كه از حكايت فرجام ما چه مي داند
از آن كه عاقبت كار جام با سنگ است
بيا ز سنگ بپرسيم
نه بي گمان همه در زير سنگ مي پوسيم
و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند ؟
درون آينه ها در پي چه مي گردي ؟

شعر از فريدون مشيري.

اين اختلاف ساعت جغرافيايي كره ي زمين هم ما را كشت! تكنولوژي براي اين يكي هنوز تدبيري نينديشيده.
تايپ مي كني: “هستي؟”. نمي دوني هست, نيست, به دستش رسيد و ناديده گرفت, يا راستي راستي نرسيد…طي الارض هم صد البته ايده ي ايده آليستي بي نظيري بوده.

از زيباترين مفاهيم كتاب “يازده دقيقه”, desire هست. يه جورايي وقت تموم كردن هر فصل كتاب زندگي, مفهوم desire رو از بين مي بري, ناتموم موندن بعضي فصل ها, همون desire رو در آدم زنده نگه مي داره. وگرنه ناچاري از شروع فصل هاي جديد.

باز هم از زيباترين مفاهيم زندگي , با لبان تشنه, مردن بر لب درياست.
شعر از كي بود راستي؟ صائب؟ به نظرم اگه مفهوم يه كم اين ور اون ور بشه برسه به مازوخيسم!!

دوستتون دارم,‌خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on May 23rd, 2006

دلم هواي كسي كه ديگه نيست رو نمي كنه. هواي اون حس قشنگي رو مي كنه كه بودنش داشته. هواي اون حس لعنتي, كه بودن هيچ كس ديگه اي به آدم نمي دادش, و حالا حتي بودن او هم اون حس رو نمياره.

دلم هواي اون حس رو داره. هر كسي كه اون حس رو بياره, خوش اومده. قدمش روي دو تا چشم و تمام زندگي.

صبح رفتيم پستخونه. بسته ۱۶ كيلو بود. پست زميني كيلويي دو هزار تومن. آقاهه گفت دوازده هزارتا بدين. بقيه اش هم هر چي خواستين بدين به خودم!!! اين شد كه جاي سي و دو هزارتا چهارده هزار و پونصد تا تموم شد و كار راه افتاد!!!!

توي كاخ گلستان,توي هر سالني مي ري اگه بپرسي اين سالن براي چي استفاده مي شده مي گن براي استراحت شاه!!!!!!!!! يا مثلا درياچه براي تفريح شاه!!!!! بعد از سه چهار تا سالن به اين نتيجه رسيدم ديگه نپرسم. كلا به نظر مياد يك عدد شاه قاجار غير از استراحت و تفريح كار ديگه اي نمي كرده. ثانيا نتيجه گيري بعدي, بنده شرط يك به هزار مي بندم كه از شاه قاجار بسي خوشبخت ترم. دليلش؟ هيچي. به خاطر يه دزدي ساده سر هيچ غلام بچه اي رو نمي برم. دست راست و چپم درد نمي كنه. و نهايتا اين كه هيچ كسي قصد كشتن ام رو نداره (يا بهم اعلام نكرده!).و…آخري اين كه كاركنان كاخ بي اين كه ازم بترسن يا قصد ..ايه مالي داشته باشن بهم شاتوت تعارف مي كنن!!! شك دارم اگه كسي از ناصرالدين شاه نمي ترسيد يا نمي خواست به چيزي برسه, هرگز بهش شاتوت تعارف مي كرد!!! يك آن دلم بد فرم واسه ناصرالدين شاه سوخت.
مليجك باحال بود! عكس هاش دقيقا من رو ياد يه بچه لوس لوس لوس مي اندازه. به نظرم زنان حرم بدشون نمي اومده گاهي دور از چشم شاه يه نيشگون اساس از بچه ي به اين لوسي بگيرن.

چشمم براي پنجمين بار در كوي و خيابان, نا خواسته, به جمال بي مثال يك عضو شريف روشن شد!!
جريان اين است كه به دلايل مبهمي, بعضي از آقايون -و شايد خانوم ها- علاقه ي وافر دارند به پرده برداري از بعضي اندام هاي شريف, بي اين كه كسي ازشون خواسته باشه!
اولين بار سال اول دوم دانشكده بودم. با دوستم رفته بوديم توي يه پارك صبح خيلي زود درس بخونيم. يه آقاي محترمي اومد نشست روبروي ما. شروع كرد پرده برداري! شماره ي يك…شماره ي دو…همين طور جلو رفت…و من و دوستم هم تقريبا از خنده و هم از تعجب داشتيم ولو مي شديم كف زمين. خلاصه…پرده برداري كه جدي شد, بلند شديم و رفتيم.
دومين بار از سر يه دوره ي آموزشي كاري از ميدان آزادي بر مي گشتم. توي اتوبان پشت مركز آموزشي بودم. قدم مي زدم به سمت بالا. يه آقاي محترم از روبرو توي پياده رو مي اومد. من رو كه توي اتوبان خلوت ديد, باز پرده برداري كرد!!!
سومين بار كنار خيابون منتظر تاكسي بودم. آقاي محترمي ايستاد. فكر كردم مي خواد چيزي بپرسه. نگاه كردم. ديدم عضو شريف رو از قبل پرده برداري كرده, حاضر و آماده يه پاپيون مشكي بسته بهش, و كسي رو مي خواد كه عضو عزادار رو از عزا در بياره!!!!
چهارمين بار داشتم پياده از پل گيشا مي رفتم به سمت ميدون توحيد. پياده رو كنار اتوبان بود, يه عالمه درخت هم پياده رو رو از اتوبان جدا مي كنه. وسط روز روشن (!!) حدود ساعت يازده دوازده ظهر, يه آقاي محترمي عضو شريف به دست, دو زانو نشسته بود كنار پياده رو, پشت به اتوبان. رو به درخت ها, حالا جيش مي كرد يا به خودكفايي رسيده بود (!!) به هر حال اصرار خيلي زيادي داشت كه حتما من هم در جشن كوچك ايشون و عضو محترمشون شريك بشم!
حالا…بار پنجم, توي يه كوچه ي خلوت پياده مي اومدم. باز يه آقاي محترم, از دور از روبرو مي اومد با يه كيف. كيف رو گرفت جلوش. نزديك كه اومد روبرو, كيف رو گرفت كنار, عضو محترمي بود به نوبه ي خودش, مبارك صاحب عضو!! گرچه بنده اگه جسارتا صاحب اون عضو بودم يه كمي تقويت اش مي كردم بيچاره اينقدر زار و نزار و نحيف نباشه!

هممم…پديده ي جالبيه!!! مي شه رفت استريپ كلاب هاي مردونه و استريپ تيز آقايون رو ديد با هزار جور رنگ و لعاب, يا مثلا رفت ساحل لختي ها و بالاي صد تا انواع مختلفش رو يه جا و طبيعي ديد در شكل ها و سايز ها و رنگ هاي مختلف!!! اونها به انتخاب خود آدمه. ولي توي خيابون, وقتي آدم تو حال خودشه و فكرش هزار فرسخ اونور تره يا مثلا توي مود نيست, ديدنش همچين…يعني يه كمكي…به هر حال شوك آور و كمي…جسارته البته -شريفند تمامي اعضا- ولي…همچين..مضحك و خنده داره!!!!
جدي تر اگه بخوام حرف بزنم راستش يه كمي حس عدم امنيت و تجاوز به حريم شخصي به آدم مي ده!

به نظرم از نظر روانشناسي پديده ي قابل تاملي ست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

قاتل روح

Posted by کت بالو on May 20th, 2006

يه كتاب رو بار اول كلاس دوم سوم راهنمايي بودم كه كتاب رو خوندم. اين بار بعد از بيست سال دوباره پيداش كردم. شبه روانشناسي هست در مورد روند رشد يك كودك در شناخت از خودش. اين تكه اش عجيب من رو ياد يه نفر انداخت:

“وقتي به دنبال پسرك آمده بود اصلا به حرفش گوش نمي داد. پسرك سعي مي كرد به طريقي با او حرف بزند ولي او با برچسب “حرف هاي بي معني” خفه اش مي كرد. پسرك مي بايست نيروي بسيار عظيم دروني داشته باشد كه شخصيت خود را با وجود اين حمله ها اين چنين حفظ كرده باشد.
گاهي اوقات بسيار مشكل است كه اين حقيقت را هميشه در ذهن داشته باشيم كه والدين نيز براي رفتار خود دلايلي دارند. دلايلي كه در عمق شخصيتشان قفل شده است. دلايلي كه عدم توانايي انها را در عشق ورزيدن, درك رفتار و سهيم شدن در شادي كودكانشان بيان مي كند.”

چخه…بعضي حرف ها براي روح و زندگي آدم دقيقا و بي كم و كاست, سم مهلك هستن. بدا به حال كسي كه اين سم مهلك رو دونسته به خورد آدم مي ده, حتي وقتي قصدش دفاع شخصيه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

خاطرات

Posted by کت بالو on May 19th, 2006

چشم هاي مرد هنوز همان بود. سال ها, بي هيچ رد پايي بر نگاه بي اندازه مهربان مرد.
دخترك يك سر رفت به سال ها سال پيش. از چهار سالگي تا هفده سالگي, سه بار عاشق پسرك شده بود..
بوي سبزه ي باران خورده ي صبح, هواي ملس خنك سحر, طاقي پر گل, و…درس هاي آن سال.
پسرك شب تا صبح چشم در چشم هايش دوخته بود. صبح كنار شن هاي ساحل, دور از چشم همه, دست هاي دخترك را گرفته بود: عسل خانم, آخرش چي مي شه؟
دخترك لبخند زده بود: سرنوشت ما از هم جداست.
پسرك گفته بود: اگر بخواهيم.
دخترك مي دانست, نمي خواست.
دخترك هفده ساله, فقط لبخند زده بود. پيش از آن كه كسي بيايد,‌ دستهايش را از دست هاي پسرك بيرون آورد و باز لبخند زد.
پسرك بي نهايت خوش خلق بود. نگاهش بي نهايت مهربان. آنقدر كه شب تا صبح,‌ دخترك چشم از نگاهش بر نگرفته بود. آنقدر كه به خاطر خلق و نگاهش مي شد سال هاي سال به همه چيز لبخند زد. دخترك اما,‌ براي راه زندگانيش تصميم گرفته بود. اين پسرك, همراهش نبود.

سال بعد, دخترك خبر ازدواج پسرك را با هيجان و لبخند رضايت دنبال مي كرد. پسرك را كه در لباس دامادي,‌ خندان ديد كه به او سلام مي كرد, به ياد شن هاي ساحل افتاد. به ياد تمام جشن ها, كه چشم هاي او و پسرك به دنبال هم بود. به ياد شيريني هاي جشن هاي قبل, كه با هم قسمت كرده بودند. لبخند زد. پسرك خنديد, با شيطنت هميشگي چشم هاي مهربانش به دخترك نگاه كرده بود: عسل خانوم, سرمه اي بهتره يا مشكي؟
دخترك از خنده ريسه رفت: از من مي پرسي؟ مشكي.
-عروس خانوم گفته سرمه اي.
دخترك باز از خنده ريسه رفت: پس دوباره از من چرا مي پرسي؟

پسرك سرمه اي را ترجيح داده بود.

دخترك, سبكسر و شادان آن شب تا صبح پايكوبي كرده بود.

دخترك يادگار هاي عروسي پسرك را تا سال هاي سال نگه داشته بود. يك جايي, يك زماني, يادگار ها هم حتي گم شده بودند.

حالا پسرك مردي شده بود. پيش گويي دخترك به حقيقت پيوسته بود. سرنوشت هاي آنها از هم جدا بود. دخترك دستش را كه پيش برد, حيرت كرد. سال ها سال قبل, آن همه شيدايي و بي تابي, براي هماغوشي, حالا…حتي لمس دست هاي پسرك را هم نمي خواست.
نگاه پسرك اما, همانقدر مهربان بود, و شادي عميق يك زندگي سالم, در گذر سال ها, خلق خوش مرد را ده چندان كرده بود. دخترك لبخند زد, سلام گفت.
نگاهشان را از هم دزديدند, دخترك سنگيني نگاه پسرك را در تعقيب قدم هايش مي ديد. چيزي كه در برخوردهاشان هرگز به زبان نمي آمد. همسر و سه كودك مرد آنجا بودند.
دخترك با لذت وصف ناپذير همه را نگاه مي كرد.

آن شب پس از سال ها, دخترك باز به چشم هاي پسرك فكر مي كرد.
چشم هايي كه يك شب تا سحر را رنگ زده بودند و براي هميشه در آن شب مانده بودند. دست ها و كلماتي كه براي هميشه روي شن هاي ساحلي باقي مانده بودند. به روياهاي يك دخترك هفده ساله, و به قدرت پيشگويي دخترك. به شيريني هايي كه سال ها سال پيش قسمت كرده بودند, و به شيريني خاطراتي كه هنوز لبخند بر لب هاي دخترك مي اورد.

دخترك به كشف يك حقيقت فكر مي كرد. دخترك از هيجان يك اكتشاف جديد بي خواب بود. دخترك به قدرت لحظه ها, به اهميت بي نهايت “زمان حال” فكر مي كرد.
مهرباني بي نهايت چشم ها, شيريني كلام پسرك, سال ها سال قبل, يك “زمان حال” را با تمام رنگ هاي دل انگيز ذهن دخترك رنگ زده بود.

دخترك امشب لابلاي تمام خاطره ها, چشم ها, دست ها, و مهرباني بي نهايت پسرك, به اكتشاف زيبا و بي نظير جاري بودن زندگي در زمان حال, و تحقق رويا در زمان آينده رسيده بود.

دخترك, با آرامش بي نهايت چشم هايش را روي هم گذاشت. دخترك روياي چشم هايي را مي ديد, كه هنوز در چشم هايش ننگريسته بودند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دو سال بعد…

Posted by کت بالو on May 18th, 2006

بعد از دو سال, انگار نه انگار كه چيزي تغيير كرده! انگار ديروز از اينجا رفته بودم!! تنها تفاوت عمده اي كه مي بينم, كه كاملا هم قابل درك و پيش بيني هست, بازتر شدن ارتباطات هست و كمرنگ تر شدن لايه ي رويي نمادهاي مذهبي. مثل حجاب ها, يا سخت گيري خانواده ها, كه طبيعتا بر اثر گسترده تر شدن ارتباط ها با بقيه ي دنياست.

دلايل اجتماعي و شخصي كه باعث شدند ايران رو براي هميشه ترك كنم, هنوز هم هستند و حتي
پررنگ تر از هميشه. يا من خيلي واضح تر مي بينمشون.
جالبه كه در مورد خواسته هاي خودم اشتباه نكرده بودم. در مورد اين كه چه چيزي خوشحالم مي كنه, و اين كه از زندگيم چي مي خوام. هنوز هم زندگي در خارج از ايران بيشتر به ايده آل ها و معيار هاي من نزديكتره تا زندگي در ايران.
از اون گذشته, من خيلي خيلي خودخواه و خود محورم!

فرانك جنس خراب تنها چيزي كه از من خواسته عكس هاي با مانتو روسري منه!! براي فرانك و مارك قابل درك نبود دوگانگي پوشش بيرون خانه و توي خانه. براشون توضيح دادم قانون قانونه. فرضا در كانادا خانمي نمي تونه بدون پوشش بخش فوقاني بدن (topless) از خونه بره بيرون. ايران هم همينه. منتها مقدار پوشش با كانادا متفاوت هست.
براشون از چهارفصل بودن ايران گفتم, و از تحصيلات عالي دخترها و همينطور پسرهاي ايراني, و از گرم بودن ايراني ها. بقيه اش رو, در مورد غني سازي اورانيوم و رئيس جمهور و اوضاع سياسي خودشون بيشتر از من هم مي دونستن.
مارتين خره بهم گفت دور و بر پرزيدنتتون نرو!!! كارن بدخلق ازم قول گرفت مراقب خودم باشم چون به تنهايي نمي تونه تمام كارها رو انجام بده. بعد از ظهر جمعه كه مي خواستم زود برگردم خونه و صدهزار تا كار داشتم سه ربعي نشست پيشم و درد دل كرد!!!! نمي شد بهش بگم بايد تندي برم.
براي اد (انگليسي الاصل جون دوست محافظه كار) قابل درك نبود آدم بره جايي كه خطر جنگ وجود داره!! و…

آدم ها, همه و همه درست مثل لحظه اي هستن كه اينجا رو ترك كرده بودم. فقط برادرم بزرگتر شده. 🙂
انگار رفته باشم و برگشته باشم با چشمهايي كه چيزهاي بيشتري ديده ان.
و يك اصلي كه تا به حال خلافش برام ثابت نشده: آدم ها در اصل و اساس بي نهايت به هم شباهت دارن. تربيت ها و شرايط, لايه هاي رويي اونها رو, و الگو هاي رفتاري شون رو تغيير مي ده.

فيلم چارلي و كارخونه ي شكلات سازي رو ديدم. ولله خيلي چيزي ازش نفهميدم. غير از اين كه آقاهه روياهاي دوره ي كودكي خودش رو تحقق بخشيده بود. و…يه مفهوم كليشه اي بازگشت به خانواده و خوشبختي واقعي در آغوش خانواده. كسي اگه بيشتر از اين از اين فيلم فهميده به من بگه. كلا از فيلمه خوشم نيومد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نازنين

Posted by کت بالو on May 16th, 2006

اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در كنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و كبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي كنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي كنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي كند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب ميكنم
بهترين بهترين من

بخشي از شعر فريدون مشيري

—-
بهتري قسمت جريان اينه كه يه بيست و چهار ساعت وقت داري فقط براي كارهايي كه دوست داري. كتاب بخوني, خوراكي خوشمزه بخوري, رستوران دعوت شي, شعر بخوني, بنويسي, ورزش كني, برقصي, يه نوشيدني بخوري, با دوستهات بري سلموني(!), بري فالگير, بري داريه بخري, يا بشيني ديوار رو نگاه كني!!!

گرچه منصور خواننده ي مورد علاقه ي من نيست ولي: زندگي بهتر از اين نمي شه زندگي…..
—-
بدترين بخشش كه هميشه ازش فرار ميكنم…يه قسمتيشه كه به دليلي خيلي دلم ازش مي گيره. خيلي…خيلي…بايد از بهترين بخش ها باشه ولي…ازش فرار مي كنم. حتي نمي خوام بهش فكر كنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

وحشت

Posted by کت بالو on May 16th, 2006

مي ترسم…خيلي مي ترسم, و من در اين وحشت تنها نيستم. من..از وحشت ديگران مي ترسم. من..از وحشت ديگران, از درماندگي آنها كه دوست دارم مي ترسم. از بي رحمي آنان كه دوست دارم, مي ترسم. از نفرتي مي ترسم كه گريبانگيرم است, و مي ترسم از نفرتي كه شدت مي گيرد. از نفرتي كه به جانم چنگ بزند, وحشت دارم. از بيزاري, از نفرت, از درماندگي, از تمام ازارنده ها نفرت دارم. من…از خودم وقتي ازارنده مي شوم, يا وقتي آزرده مي شوم هم نفرت دارم. من..از فرياد كردن, از ناله, و از سكوت, سكوتي كه عدم يگانگي است هم نفرت دارم. من از گريز از واقعيت, براي فرار از وحشت, نفرت دارم.

من…به شدت مي ترسم, و من…در اين وحشت تنها نيستم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار