پا تو کفش خاندان سلطنتی!

Posted by کت بالو on April 30th, 2006

ولله در خوشتیپ بودن و خوش قیافه بودن والاحضرت ویلیام شکی نیست. در خوشتیپ و خوش قیافه بودن

در خوش تیپ و قیافه بودن والاحضرت هری (یا همون هنری) هم همینطور.

به قول معروف پسر کو ندارد نشان از مادر!! (مثلا).

منتها جهت ضعف بنده در شناخت باطن افراد از روی ظاهرشون, خدمتتون عرض شود اگه عکس والاحضرت ویلیام رو نشون می دادن حتما می گفتم از سران مافیا و کارهای خلافه و اگه عکس هری رو نشونم می دادن می گفتم فقط یه بچه غد تخسه که استعداد خلافش هم بالاست!!!!

حالا چی شد که گیر دادم به خانواده ی سلطنتی اسلاف کهن ترین سلاله ی اروپا, اولا عکس آقای ویلیام رو توی تولد مادربزرگ سلطنتی دیدم. ثانیا دخترخانمی که می شناختم و یه دل نه صددل عاشق این والاحضرت ویلیام بود , و البته خواهرش هم یه دل نه صد دل عاشق اون هری شیطون آتش پاره بود, همین پنج شنبه ای که رفت, راهی خونه ی بخت شد!

البته و صد البته شوهر اون خانم نه والاحضرت است و نه حتی از خانواده ی اعیان و اشراف. به نظر بنده از والاحضرت ویلیام بسیار شوهر بهتری خواهد بود اما.

ننه جون, هیچ دلیل نمی شه کسی که عاشق و کشته مرده اش هستی و تمام مزایای دنیا رو هم داره -فرض بفرمایید خوش تیپی و عضویت در بزرگترین خانواده ی سلطنتی- لزوما واسه ات بهترین همسر هم بشه.
این از خانوم بزرگ به تمام دختر خانوم ها و آقا پسرهای دم بخت نصیحت!!

نپال بسی شلوغ و پلوغ است. کشوری که در زندگی ام شاید بیشتر از سه چهار بار بهش فکر نکردم!امروز در صدر خبرهاست!!!!
چرا آدم فکر می کنه زندگی در غیر از حیطه ی چهار انگشتی دور آدم هیچ جای دیگه جریان نداره؟

به به…خدا به داد برسه.
اوضاع قاراشمیشه. از بنده اگر بپرسید خدمتتون عرض می کنم بوی خوبی به مشامم نمی رسه!
گاسم قضاوتم دوباره عینهو قیافه ی والاحضرت ویلیام و ربطش به قاچاقچی های بین الملل باشه!
همممم…کسی می تونه بگه خبر چرا از “اسلام آباد” گزارش شده؟ بنده کودنم یه کم, و بی حوصله. خیلی ملتفت نشدم!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

نازنین…

Posted by کت بالو on April 29th, 2006

نازنین…
شده بودی چشم, شده بودی گوش, دست, دهان, …یک کلام, شده بودی واسطه ی من و دنیا.
با چشم های تو می دیدم, با گوش های تو می شنیدم,
چیزی زیبا بود که بپندارم تو زیبا می انگاری اش, چیزی شنیدنی بود که بپندارم تو خواهان شنیدنش باشی.
نازنین…
دنیا با آن چشم و گوش, یا تنفر انگیز بود یا پوچ. پوچ اگر در چشم و گوش تو هیچ بود, تنفر انگیز اگر در چشم و گوش تو زیبا بود….که روزهاست از هر چه که هرچیز تو را از من برباید متنفرم.
نازنین…
از هر آنچه دمی جسم تو را, روح تو را, فکر تو را, نگاه تو رااز من می ربود تنفر داشتم. و این یعنی نقطه ی پایان لذت. تنها استثناهای قانون را, گرچه می دانی. این میان لذت تو بودی, دست های تو, چشم های تو, وجود تو, روح تو, جسم تو, و سرچشمه ی تمام شظ های مهیب نفرت – نفرت از هرچه تو را از من جدا می کرد, نفرت از گذر لحظه ها بر من, نفرت از زشتی های من, نفرت از زیبایی هایی که در وجود هر پدیده ای بود و در من نبود- باز تو بودی. و من در حیرت تضاد. یک سرچشمه, زایش بی دریغ لذت, زایش بی دریغ نفرت.و شگفتا دو بی نهایت…که در تو غایت و نهایت می گرفت.
نازنین…
حتی نمی دانستم از یک پدیده به واسطه ی خود پدیده بیزارم, یا بیزاری به واسطه ی توست, یک کلام…نمی دانستم این “من” ام که زندگی می کنم, یا “من” در چشم توست که زندگی می کند.
نازنین…
یک کلام عاشق از خود می گذرد و در معشوق فنا می شود. کسی هم هست که از معشوق می گذرد و در خود فنا می شود.
نازنین…
امروز به انتهای “تو” در خودم رسیده ام.
من…نفرت انگیز..زشت..دوست داشتنی..زیبا..بی تو, تنها …خودم را باز خواهم یافت.
تکامل مهم نیست..پیدا شدن اهمیت دارد نازنین….

بسیار عالی و خوبم. راه زندگی به شکلی که بود گیرم کمکی تندتر ادامه دارد.
خدا خیر بده به کسی که این جمله رو به من یاد داد: توی زندگی سرعت رو ثابت نگه ندار. عوضش شتابت رو ثابت نگه دار.

گرچه گبویه گا و ذن هر دو می گن سکوت و لمحه ای به خود اندیشیدن بهترین کاری هست که آدم باید مدتی در روز رو بهش اختصاص بده! پوففف…شتاب در سکون!! دچار یاس فلسفی شدم!!!!
خونه ی شبیه بازار شام هم البته در رسوندن آدم به نقطه ی یاس فلسفی بی اثر نیست. از من می شنوین قبل از هر کاری خونه تون رو جمع کنین. به شادابی و رفع افسردگی کمک می کنه!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

تو خود حجاب خودي

Posted by کت بالو on April 29th, 2006

ما انسانيم. نه بيش و نه كم. دچار,‌ دچار مايي و مني.
ما انسانيم, نه بيش و نه كم. مفهوم “من”‌ بودن,‌ انكار ناپذير ترين و اولين مفهوم انساني ست.

كتاب هايكو مي گه “هايكو و نيز ذن از من به هر شكلي كه بيان شود بيزارند”.

توضيح اين كه از ديشب تا حالا دارم به چگونگي حذف “من” فكر ميكنم. به نظرم براي خودم اگه مشكلي نباشه براي كس ديگه اي نبايد خيلي موضوع مهمي باشه. كلا هر “من” اي براي خود اون “من” مهمه!!!
يه كمي كه كل موضوع رو بچرخوني اگه اون “من” بتونه با حذف “من” كنار بياد, كس ديگه اي خيلي اهميت چنداني به جريان نمي ده.
باز هم يه جور مربوط نامربوطي حالا مي شه به هجاي “تو خود حجاب خودي” ‌از ديد ديگه اي هم نگاه كرد.

براي از “من” گذشتن بايد “تو”‌ را براي هميشه فراموش مي كردم.
حالا “تو” ميان همه نشسته اي. ميان “آنها”.

من, تو, همه يكي هستيم. بي هيچ صفت مميزه. همه دست هم.
حالا “تو” مي تواني ميان تمام جمعيت اين دنيا گم شوي, يا پيدا شوي. هرگز دوباره تشخيصت نخواهم داد.

كارآموز ها امروز خداحافظي كردن و رفتن. جالب ترين بخش جريان نهار ظهر بود. اولين بار بود كه مي رفتم رستوران ژاپني. يه آتشفشان توي پياز!!!
ولي توي كار با چاقو اونقدر ها هم ورزيده نبود آقاهه. به شكل واضحي از فرود آوردن دقيق تخم مرغ روي لبه ي كارد ناتوان بود. شوت مي كردش بالا. سعي مي كرد كارد رو بگيره زير تخم مرغ!!!
درست مثل اين كه من بخوام به زور ماشين حساب عدد بيست و دو رو با عدد چهل جمع كنم!!! كمي نياز به تمركز داره, ولي ديگه اينجوري هم نيست كه نشه!!و هر بار تخم مرغ جاي وسط چاقو شانسي يه جايي فرود بياد بابا. بي خيال!


بحث امروز راديو در مورد فيلم جديدي كه درباره ي يازده سپتامبر اومده باعث شد بخوام حتما فيلم رو ببينم.
خانومه كه پسرش رو توي حادثه از دست داده بود اصرار داشت كه تمام اين فيلم ها واسه پول در آوردنه و اين فيلم از كفر ابليس هم بدتره و صرفا به دليل اين كه اين خانم ياد حادثه ي تلخي مي افته ديگه كسي نبايد در مورد يازده سپتامبر حرفي بزنه!!! به شدت عصبي ام كرده بود. اگه خانومه جلوم بود بهش مي گفتم خيلي از مردم دنيا عزيزي رو توي حاذثه اي از دست دادن. حق هم داري كه نخواي يادش بيفتي. ولي اين كه به خاطر يه چيز صرفا احساسي كه هيچ منطقي هم براي رد يا قبولش نداري بخواي يه حرفي رو به ملت دنيا بقبولوني ديگه حسابي پر روييه. حساب منطق و احساس جداست. جفتشون قوي هستن. منتها تفاوت اينه, منطق رو با آدم هاي ديگه مي شه شريك شد
, احساس رو ولي براي خودت نگه داري -مگه اين كه به ديگران نفعي برسونه- بهتره.
(نه كه بگم خودم اين كار رو مي كنم ها).

ب…له. لذت و فقدان و ميل جنسي در زنان و ارضاي اميال جنسي و…بابا بي خيال. هنوز نمي فهمم كجاي جريان با حس گرسنگي و تشنگي متفاوته!!! نه كه سر متفاوت بودن يا نبودنش چك و چونه بزنم ها. يا مثلا بگم خودم كنار اومدم يا نه. نه. فقط مي گم اين يه مسئله ي كاملا فيزيكيه. نمي فهمم چطور هنوز بشر -به عكس حيوانات محترم- با جريان كنار نيومده. به عبارتي تمام اينها فقط علامت تعجب آخرشه و همه توي گيومه. نه استدلال و نه اظهار نظر. جهت اطلاع همگان, دور و نزديك, ببخشيد كه مقاله رو خوندم و توجهم رو جلب كرد و نقلش كردم. ولي…اينجوري شد يهو.

هممم…تقديم به دوستي كه امروز باهاش حرف مي زدم:

دختر بر آستانه ي در عاشقانه خواند
كاي آرزوي من
من فارغم ز خويش و تو آسوده از مني
با دوست ، دشمني
بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه
تا اختر رميده ي بختم وفا كند
شور نگاه دوست در آن چشم دلفريب
چون باده سرگراني عيشم دوا كند
هر شب كه ماه مي نگرد از دريچه ها
جان مي دهد خيال ترا در برابرم
من شاد ازين اميد كه چون بگذري ز راه
شايد چو نور ماه ، فراز آيي از درم
هر ناله اي كه مي شكند در گلوي باد
آهنگ ناله هاي دلم در فراق تست
جون تابد از شكاف درم نور ماهتاب
گويم نگاه كيست كه در اشتياق تست
اي ارزوي من
اي مرد ناشناس
آگاه نيستم كه كجايي و كيستي
اما مرا به ديدن تو مژده مي دهند
وان مژده گويدم كه تويي يا تو نيستي
از من جدا مشو
چون زندگي به دست فراموشيم مده
يا از كنار من به خموشي گذر مكن
يا در نهان اميد هماغوشيم مده
دختر خموش ماند
مردي كه مي گذشت به سويش نگاه كرد
دختر به خنده گفت
اي مرد ناشناس تواني خبر دهي
زان آشنا كه هيچ نيامد به ديدنم ؟
آن مرد خنده كرد و شتابان جواب داد
آن آشنا منم

شعر از نادر نادرپور

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار