روز هشتم

Posted by کت بالو on April 26th, 2005

راديو,‌ تلويزيون, اينترنت, روزنامه ها,‌ در و ديوار ها,‌ تابلوهاي تبليغاتي, همه و همه پر بود از يك خبر:

ماه ديگه,‌ همين موقع, لحظه ي آخره. لحظه ي تمام شدن دنيا.

باورنكردني بود. وحشتناك. خبر از خود لحظه ي وقوع وحشتناك تر بود. جاي انكار نداشت. دانشمندها, زمين شناس ها, ستاره شناس ها, هواشناس ها, سوپر كامپيوتر ها, حتي كف بين ها و آينه بين ها, جك و جونورها و پرنده و چرنده ها, همه و همه گيج و گول,‌ كاملا و دقيقا خبر رو تاييد مي كردند.

اولش كسي باور نمي كرد. همه مي گفتند شايعه است. همه مي گفتند امكان نداره, يواش يواش انكار فراموش شد. بايد مي پذيرفتند. بله…جاي ترديد و انكار نبود. آخر دنيا فرا مي رسيد.

از لحظه ي باور حادثه, همه از سر كارها به خانه ها برگشتند. جاده ها شلوغ و شلوغ تر مي شد. بليط هاي ترن و هواپيما ناياب شده بود. خطوط تلفن شلوغ تر و شلوغ تر مي شد. تمام آدم ها جاده هايي را كه به عزيزانشان مي رسيد دنبال ميكردند. پدرها و مادر ها يك لحظه هم دست بچه ها را رها نمي كردند. پيرها به انتظار به درها و پنجره ها چشم دوخته بودند.
اين ميان دانشمندها و فضانوردها يكسره راه هاي انتقال جمعيت به كرات ديگر و زندگي در كرات ديگر را بررسي مي كردند. سياستمدارها و سرمايه دار ها روي تمام تحقيق ها سرمايه گذاري هاي كلان مي كردند.

لحظه به لحظه به جمعيت كليساها و كنيسه ها و مساجد و معابد افزوده مي شد.

حالا تمام آدم ها دست تمام كساني را كه دوستشان داشتند گرفته بودند و دسته جمعي دعا ميكردند و دعا مي كردند.

مذهبي تر هاي شاخه ي يك جشن بازگشت منجي ها را برگزار مي كردند و وعده هاي آسماني را عملي شده مي پنداشتند. مذهبي ترهاي شاخه ي دو خبر را انكار مي كردند.قرار نبود بازگشت منجي از قبل تعيين شده باشد.

هيچ كس نمي خوابيد. حالا آهسته آهسته بعضي ها از حالت عادي خارج مي شدند. خودكشي هاي فردي و جمعي بيشتر و بيشتر مي شد. رفتارها عجيب مي شد. حالا بعضي ها پيدا شده بودند كه فقط مي كشتند,‌ مي زدند و خراب مي كردند. بعضي ها فقط گريه ميكردند و ضجه مي زدند.بعضی ها عشق پنهانشان را به معشوقه ی سراسیمه ابراز می کردند. بعضي ها با خودشان حرف مي زدند. عده اي هم به جنگل مي رفتند. يك عده هم فقط عرق مي خوردند يا با عجله آثار هنري مي آفريدند.

حالا عده اي دست به دامن وزير و وكيل شده بودند كه راههاي سفر به كرات و ثبت نام توي ليستهاي مسافرتي بين كره اي را پيش پايشان بگذارد.

يك عده دانشمند هم تمام اسناد تاريخي و عكس ها رو توي جعبه هاي سياه,‌ گاو صندوق ها و هر چيزي كه فكر ميكردند ممكنه از پايان دنيا سالم بيرون بياد جمع مي كردند.

رباخوارها, جلاد ها,روسپي هاي مذكر و مونث, آدم کش های حرفه ای, لامذهب ها, به سرعت توبه مي كردند يا خودكشي مي كردند.

به لحظه ی موعود نزدیک می شدند. هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نبود. مقدسین دعا می کردند. مردم دیوانه وار می دویدند, در هم می لولیدند, ضجه می زدند,…و…نور و..خاموشی…

حالا…زمین خالی و بی شکل بود, و روح خدا روی توده های تاریک بخار, حرکت می کرد. (1)
شب گذشت و صبح شد…(2)

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست:
1) پیدایش, باب اول, آیه ی دوم
2) پیدایش, باب اول, آیه ی پنجم

تنهايي بهاره

Posted by کت بالو on April 25th, 2005

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی

از قشنگترين و خواستني ترين لحظه هاي زندگيم وقت هايي هست كه تنهاي تنها هستم و هيچ كاري براي عقب افتادن ندارم. زمان هايي كه هيچ نگراني و دلشوره اي ندارم و به هيچ چيزي فكر نمي كنم.
چيزي مي گذارم كنارم براي نوشيدن, يا خوردن, و كتابي براي خوندن. يا كاغذي براي نوشتن.
لحظه هايي كه نبايد براي برطرف كردن احتياجات مادي,‌ يا مالي صرفشون كنم, لحظه هايي كه هيچ بايدي در كار نيست. هيچ قيدي.

اين لحظه ها مفهوم ابديت رو در نظرم زنده مي كنند. مفهوم بي زماني, بي جسمي, و لذت مطلق, روح كامل,…عميق…لحظه هاي آزادي روح,‌ روحت درست كنار كساني هست كه دوستشون داري,‌ حتي اگر روزها و هفته ها از آخرين بار كه ديديشون بگذره.
لحظه هاي رهايي, استغنا و لذت..لذت عميق عميق عميق.

…هرچند كه در خانه ي من نيستي امشب…من ديده به ديدار تو بستم…

بي نهايت خوشبختم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست:
۱. شعرها از كتبالو نيستند. شعر اول از مولاناست (!!), شعر دوم از سياوش كسرايي.
۲. مرا از خويشتن بيگانه كردي..جان شيرينم
۳. چه باحال. كنار پنجره نشسته ام و اين پست رو مي نويسم. بيرون پنجره هر چي پرنده هست داره جفت جفت پرواز مي كنه. به نظرم خاصيت بهاره. در من و در پرنده ها!!!!! كسي ميدونه پرنده ها وبلاگ دارن يا نه؟

لبنان

Posted by کت بالو on April 23rd, 2005

جاهايي هستند كه حس مي كني تكه اي از وجودت رو به گرو مي گيرند تا دوباره برگردي.
لبنان براي من دقيقا اين حس رو داره.

مطمئنم دوباره روزي به بيروت بر مي گردم. نمي تونم حسم رو كلمه كنم. مشكلي كه خيلي از اوقات پيدا مي كنم. اما انگار اون كشور و اون روزها چيزي يا تكه اي از من رو به گروگان گرفتند. انگار تكه ي مهمي رو اونجا جا گذاشته باشم, مي دونم, يقين دارم كه دوباره بر مي گردم.

با دو تا دختر و چهار تا پسر لبناني دوست شدم. يك هفته و شش دوستي لذتبخش براي من, كه قسمت بزرگي از زندگي و خوشحالي هام رو دوست هام مي سازند و دوست پيدا كردن از لذتبخش ترين كارهاي زندگيمه, كافيه كه به اون كشور و مردمش جلب بشم.

از هفته هاي خوب زندگي من بود. خوشحال, آرام, و سرشار از خاطرات قشنگ. از روزهايي كه انگار از سياهي و رنگ هاي تيره تهي شون كرده باشي و تمام روز رو رنگ قرمز و سبز و نارنجي و ابي زده باشي.

مي دونم, حداقل يه بار ديگه برمي گردم. حداقل براي اين كه خداحافظي كرده باشم.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار

دوست داشتن

Posted by کت بالو on April 22nd, 2005

دوستش داري, نه به خاطر اين كه خوبه. نه به خاطر اين كه دوستت داره, نه به خاطر اين كه فرصتي بهت مي ده كه بهش بگي دوستش داري. نه به خاطر اين كه تمام كارهاش مورد تاييدته, نه به خاطر اين كه طرز فكرش مورد تاييدته, نه به خاطر اين كه بهترينه, نه به خاطر اين كه پولدارترينه, نه به خاطر اين كه هيچوقت اذيتت نكرده, نه به خاطر اين كه كمكت مي كنه,نه به خاطر اين كه باهات حرف مي زنه, نه به خاطر اين كه قهرمانه, نه به خاطر اين كه برات مي مونه, نه به خاطر اين كه…

فقط به خاطر وجودش, به خاطر اين كه از وجود داشتنش لذت مي بري و …دوستش داري…خيلي خيلي زياد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on April 19th, 2005

ب..ب…ب..له…نشست ايران و اروپا در خصوص جريانات هسته اي و حقوق بشر و وبلاگ نويسان زنداني و …

ولله اين بدكي نيست كه حقوق بشر در ايران مورد بحث و بررسي قرار بگيره. حتي لازم هم هست. چاكر اروپا و سازمان حقوق بشر هم هستيم. منتها دارم به اين فكر مي كنم كه اگر در مورد مسائل هسته اي و تجاري و غيره و ذلك توافق به عمل بياد (چنانچه افتد و داني), اونوقت ديگه كسي نگران زندانيان سياسي و زير هجده سال و از اين جور چيزها خواهد بود يا خير.

ولله ما كه از جريانات پشت پرده و اين حرف ها خبر نداريم. عقلمون هم نمي رسه. كسي اگه عقلش مي رسه يه كمكي هم به ماي نادون بكنه بي زحمت.
—-

كلي داره خوش مي گذره. با كارن و ژوليت كار كردن كلي باحاله. هفته اي يه بار هم نهار زنونه داريم. يه چيزي تو مايه هاي زنان بدون مردان!!!! خلاصه كه خيلي خوش مي گذره. و…باورتون بشه يا نه كارها از هميشه بهتر و قشنگ تر پيش ميرند!!!
—-

يه چيز باحال..اينجا توي اين شركت يه نظر سنجي سالانه از كارمندها انجام مي شه كه ميزان رضايت كارمندها از شركت رو بسنجند. حالا پارسال چارسال ها طبق اين نظر سنجي كارمندهاي تمام بخش ها به غير از بخش راديو گفته بودن كه حقوقشون كمه و حقوق بيشتري ميخوان. چي شد؟ هيچي. خيلي ساده است. حقوق همه ي بخش ها رو زياد كردند غير از بخش راديو!!! منطقي تر از اين نمي شه.
حالا هر بار كه از ما نظر سنجي مي كنند ما حتما قيد مي كنيم كه لطفا حقوق و پاداشمون رو بالا ببرين. خدا رو چه ديدين. شايد مرغ آمين به راه بود. هان؟

گلاب به روتون, روم به ديوار, اگه ساعت نهار و شام و اين حرف هاست يا اگه بدتر از خود من از حكايت مشك و گلاب حالتون بد مي شه اين خط هاي پايين رو نخونين. حالا از ما گفتن.

هميشه چيزهايي هستند براي نگفتن, و همونها هستند كه مثل خوره به جونت مي افتند و مي خراشندت و مي خراشندت و مي خراشندت.

گاهي وقت ها مسموميت روحي بدترين درديه كه به جون آدم مي افته. و درست مثل وقتي كه آدم دلش نمي خواد جلوي روي بقيه استفراغ جسمي كنه يا دم به دم بره دستشويي واسه ي اجابت مزاج, خيلي هم خوش نداره جلوي عالم و آدم استفراغ روحي كنه.
از طرفي واسه ي ملت هم خيلي خوشايند نيست استفراغ روحي يا اجابت مزاج آبكي روحي آدم رو ببينند!!!!

دواي ضد اسهال و استفراغ و اين حرف ها هم لازم ميشه حسابي.

حكايت ملت است و بنده و جنابعالي و همه و همه, ايضا متخصص جهاز هاضمه ي روحي!!! بيچاره ي بخت برگشته.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نقاشي ها

Posted by کت بالو on April 17th, 2005

شرايط يكسان, محيط يكسان, همه چيز انگار يك تكرار كامل, يك نقاشي كامل از چيزي كه قبلا هم بوده. و تو…تو…توي اون نقاشي مي ايستي,‌ همونطور و همونجا كه قبلا ايستاده بودي.
از بيرون همه چيز, همه چيز, همه چيز در هر دو نقاشي يكسان و شبيه به نظر مياد. در صورتي كه اون دو نقاشي كوچكترين شباهتي به هم ندارند.
چي فرق كرده؟ تو؟
حالا…
مي شه دو تا نقاشي رو گذاشت كنار هم و زيرشون نوشت: ده اختلاف بين اين دو تصوير رو كه در شكل ديده نمي شند پيدا كنيد و ضربدر بزنين.

يا…جور ديگه, مي شه زير نقاشي ها نوشت,‌ ده شباهت بين اين دو تصوير رو كه ديگه ديده نمي شند پيدا كنيد و ضربدر بزنيد.

از تصويرهاي نقاشي شده بي رنگ كه بايد با مداد رنگي رنگشون كني خيلي خوشم اومده. شايد برم و چند تا كتابچه ازشون بخرم. در ست مثل زندگي مي مونند, وقتي تمام خطوط اصلي زندگي رو داري, خونه, درخت, آسمون, ابر, آفتاب, گل, چمن, آدم, پرنده, رودخونه, …و فقط مي مونه كه رنگشون بزني. رنگشون بزني. رنگشون بزني.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تلخ

Posted by کت بالو on April 14th, 2005

بدي كار اينه كه فرقي نداره چرا و از دست كي عصبي شده اي. آخر كار انگشتهاي هيچ كس غير از خودت رو نمي توني بجوي!!!
—-

گاهي وقتها اينقدر به هرچيزي زبون مي زني, يا بيمزه است يا مزه ي تلخي مي ده كه آخر سر مي ترسي و اينقدر هيچي نمي خوري كه دور از جون بميري!!!
—-

حرف تلخيه. تلخ و ناخوشايند و دلازار. ولي مي گم مردن هر جورشم كه باشه از زندگي كردن راحت تره. چرا اينقدر ازش مي ترسيم و تلخ مي دونيمش؟ فقط به خاطر اين كه هيچ وقت تجربه نكرديمش؟
سهراب يا هر كس ديگه مي گه “تا شقايق هست, زندگي بايد كرد”, يا چيزي شبيه اين. تكليف زمان هايي كه هيچ شقايقي هيچ كجاي دنيا نيست چي مي شه؟ تكليف دنيايي كه اصلا شقايقي توش نيست چي ميشه.
تكليف كسي كه هيچ شقايقي رو نمي بينه چي مي شه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تنهايي

Posted by کت بالو on April 13th, 2005

داشتم به اين موضوع فكر مي كردم كه اگه آدم ها پشت و جلوي تنه شون دقيقا قرينه ي همديگه بود و دست و پا و گردنشون هم مي تونست سيصد و شصت درجه بچرخه,‌ چپ و راست كلا و كاملا بي مفهوم مي شد!!!
براي جهت يابي مي شد فقط و فقط به شرق و غرب و شمال و جنوب فكر كرد!!!

——

زن انتهاي جاده ناباور به دختركي كه در ابتداي جاده ميان مه و غبار گم مي شود نگاه مي كند.

تكه تكه هاي باور و اعتقاد , عشق و ايمان جاي جاي جاده افتاده است.
رفتگر در راه است.

زن رو بر مي گرداند. لحظه اي ديگر,‌ حتي روياي دخترك هم بر جاي نخواهد ماند.

بر پهنه ي راه, هزاران لاشخور پايكوبي مي كنند.

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on April 12th, 2005

مارتين مي خواد به زور و اجبار به من قهوه بده!!! اون هم فقط به خاطر اين كه براش يكي از تست ها رو انجام دادم. تازه كار خودم بوده!! حالا دارم فكر مي كنم اگه قرار باشه به ازاي هر كاري كه انجام ميدم يه قهوه بگيرم اونوقت مي شه متوسط روزي ۵ تا ۲۰ تا قهوه!!! همه ش رو كه خودم نمي خورم. مي شه خيرات كنم!!!
—-
-دهه. كتبالو جان. اين رنگه تازه است؟
-بله. خوب. ميدوني از قبلي خسته شده بودم.
-اونوقت اين رنگ ها چه مدت مي مونن؟
-ولله بسته به اين كه چقدر كله ات رو بشوري بين يكماه تا سه ماه دوام مي آرند.
-همه شون اندازه ي هم دوام ميارن؟
-خير. فانتزي ها زودتر رنگ عوض مي كنند.
-حالا اين كه تو استفاده كردي چه رقمشه؟
-فانتزي جسارتا.
-چه مي كني كه چند رنگ مي شه؟
-يه قسمت هايي رو مي گذاري روي فويل, رنگ مي زني روش, فويل رو تا ميزني روش, و مي گذاري بمونه, يا يه كلاه سوراخدار مي گذاري روي كله ات, موها رو از توي سوراخ ها رد مي كني, رنگ مي گذاري روي اون موها كه روي كلاه هستند!!
-براي روش دوم بايد مو بلند باشه, نه؟
-بله.
-اونوقت اين كارها رو خودت مي كني؟
-خير. مي رم پيش سلموني!
-معمولا چقدر مي گيرند؟
-ولله بستگي به بلند و كوتاهي مو داره. از ۳۰ تا بگير برو تا ۱۰۰ تا.
-اونوقت اين مدل رو از توي مجله در آوردي؟
-خير. ولي چند تا مجله بعد از اين كه من اين كار رو كردم عكس من با اين مدل مو رو روي جلد چاپ كردن!!

آلن جيانگ (با اون يكي آلن اشتباه نشه. چيني ها علاقه ي عجيبي به اسامي آلن و آندرو دارند) محترم اول قهوه پريد به گلوش, و بعد بي صدا منفجر شد.
فقط به اين صورته كه مي توني به شكل مودبانه و دوست داشتني از شر يك مكالمه ي بي معني با يك همكار محترم مذكر وسط يه جلسه ي مهم خلاص بشي.
—-

مادر بزرگ گلن ماه ديگه صد سالش تموم مي شه. اين خانواده برزيلي الاصل هستند. حالا مادر بزرگ مهربان و ناز هفته ي پيش خورده زمين و گلاب به روتون استخون لگنش شكسته. دكتر ها گفتند بايد عمل بشه ولي عمل حسابي ريسكيه. مادر بزرگ عزيز رو يكشنبه عمل كردند. و… به سلامتي و ميمنت مادر بزرگ از بنده و جنابعالي سالمتر و سرحال تر هستند الان.
لطفا اين نوشته رو يادتون باشه كه يه وقت خداي نكرده فكر و خيالات پيري تا سن صد سالگي هم به سرتون نزنه.
تازه طبق آخرين اخبار هوس تجديد فراش هم كرده اند. آقايي سرحال و سرزنده اگر داوطلب هست ما يه همسر سالم و مهربان, با فرزند و نوه هاي سالم سراغ داريم (توجه بفرماييد, از نظر ژنتيكي تا نسل دوم و سوم امتحانش رو پس داده), خوشحال مي شيم كه به اين خانم معرفي شون كنيم.

براي مادر بزرگ گلن و تمام مادر بزرگها عمر طولاني همراه با سلامتي و شادابي آرزو مي كنيم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

لالايي

Posted by کت بالو on April 9th, 2005

بايد انتخاب مي كرد.
مدتي بود از خواب بيدار شده بود. يك روياي شيرين, شيرين شيرين.
دنياي رويا تمام ساخته ي خودش بود. تا آنجا كه خيال جلو مي رفت دنياي رويا هم جلو مي رفت. آنطور كه مي خواست دنيا را مي ساخت, و در دنيايي كه ساخته بود, با تمام آدم هاي رويا زندگي مي كرد.

حالا از خواب بيدار شده بود. اول يكي تكانش داده بود,‌ توي عالم خواب و بيداري و ناباوري و ترديد,‌انگار كه آب سرد روي سرش ريخته باشند به دنياي بيداري پرتاب شده بود.
دشوار بود. انگار تمام مدتي كه خواب بود, يك دنياي ديگر, وراي دنياي رويا و خوابهاي شيرين, حركت مي كرده و حركت مي كرده و هرگز از جنبش باز نمي ايستاده. يك دنياي كاملا متفاوت با تمام روياهاي شيرين او. تلخ, و دلناپذير.

بيدار كه شد,‌ طول كشيد تا آنچه بود را ببيند. انگار چشم هايي كه مدتها بسته بود براي ديدن كار نمي كرد. ديدن كه ميسر شد,‌ نوبت به شبيه سازي رسيد. انگار بخواهد هر آنچه در بيداري مي بيند را با آنچه در رويا ديده بوده مقايسه و شبيه سازي كند. و …انگار كار نمي كرد. انگار هرگز آنچه در بيداري مي ديد با دنياي خواب همانند نبود و نمي شد.

همه چيز دنياي بيداري دو لايه داشت,‌ دو پوسته. پوسته ي بيروني,‌ گاه شبيه تر به دنياي رويا, و پوسته ي دروني, تلخ و گزنده. نه شكل رويا…يك شكل ديگر. انگار اصلا از جنس خشني باشد كه وجود را آزار دهد.

ايستاد…ايستاد…بايد حركت مي كرد…بايد با دنياي بيداري حركت مي كرد. پوست انداخت, پوسته ساخت…حركت…تلو تلو مي خورد,‌ بارها و بارها به در و ديوار خورد, افتاد,‌ زخم برداشت,‌ هياهو, گزنده,‌ بيراهه, ترس, اشك, اندوه,‌ حالا رويا دور مي شد, دور,‌ دور, دور, اشك كه مي آمد حسرت رويا هم همراهش بود. افتاد, برخاست, فرياد كرد,‌ زخم برداشت, فرياد كرد, خفقان, خفقان, و…اشك آمد و حسرت رويا….

حالا كسي لالايي مي خواند. گوش كرد,‌ خاطره ي رويا,‌ گوش سپارد,‌ بيداري را نگاه مي كند,‌ رويا هم باز نمايان مي شود.
پنجره هاي بيداري را باز مي كند, هر پنجره به زخمي باز مي شود,‌ رويا را به خاطر مي آورد.
صداي لالايي مي آيد…وسوسه ي رويا…ترديد…

انتهاي كدام راه به وصال حقيقت مي رسي؟ انتهاي رويا؟ انتهاي بيداري؟ انتها كجاست؟ درد؟ زخم؟ پوسته؟ آرامش؟ اميد؟ مهر؟

در انتهاي رويا به بيداري رسيدن, در انتهاي بيداري به رويا,‌ و گاه براي هميشه در رويا يا بيداري ماندن.

حقيقت كجاست؟ چه كسي مي داند؟ فرياد, حقيقت كجاست؟ پرسش بيهوده است, و پاسخ …اهميتي ندارد.

در رويا هرگز كسي زخم بر نمي دارد…حالا باز كسي لالايي مي خواند…پايان نزديك است…حقيقت انتهاي رويا زيباست…حالا كسي لالايي مي خواند.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره‌,‌ به اميد ديدار