انگشت هاي شست, بيماري

Posted by کت بالو on March 17th, 2005

عجب ها. توي اين كشور بي دين و ايمون اگه از يه چيزي خوششون بياد يا خودت اتفاق جديد خوبي براي خودت انداخته باشي (!!!) ملت انگشت شستشون رو به سمت بالا بهت نشون مي دن. اگه اتفاق خيلي عالي باشه و خيلي به هيجان بياردشون جفت انگشت هاي شستشون رو با شدت و حدت كامل بهت نشون مي دن!!!

بدبختي اي داريم ما. يه روزايي بين ده تا صد بار انگشت شست ملت بهت نشون داده مي شه. حال آدم بد مي شه ديگه بابا. بي خيال. انگشت شست نشون دادن هم اندازه داره ديگه. بامزه اينه كه به همه شون هم گفتم اين علامت در فرهنگ ايراني يعني چي.
—-

آرش سيگارچي آزاد شد.

—-

محمد بيجه اعدام شد. حكم اجرا شد. جنايت كرده بود. شايد اصلا بيمار رواني بود. از چيزهاي عجيبي لذت مي برد.
خوب..با اين كه با حكم اعدام كلا مخالفم اما به هر حال بحثم در اين مورد نيست.

بحثم در مورد واكنش مردم به اعدام در ملا عام هست.

داريم خوي وحشي گري رو در مردم تقويت مي كنيم؟
خوندم كه كسي گفته بايد مجرم رو به دست مردم ميدادند تا مردم مجازاتش كنند. مسلما اين فقط عقيده ي يك نفر نبوده.

ياد يك جمله از انجيل مي افتم:
مهم اين نيست كه بد به خوب پيروز بشه. مهم اينه كه بدي به خوبي پيروز نشه.

مقصود اصلي از مجازات بيجه و بيجه ها اين نيست كه فقط بيجه رو از بين ببريم. مقصود, از بين بردن خوي خلافكاري و بالاتر از اون, وحشي گري در جامعه است. اگر اعدام بيجه, يا مجازات در ملا عام, باعث سوق دادن جامعه به سمت آرامش و امنيت و درستي نمي شه, پس اصلا و اصولا چرا داريم دستمون رو به خون يك انسان, يا حتي يك حيوان آلوده مي كنيم.
اين كه درسي بشه براي بيجه ها؟ مي شه؟ شده؟

نمي گم مجازات كنيد, يا مجازات نكنيد. ميگم ما مقصود اصلي رو گم مي كنيم. مي گم اين اتفاقات كه مي افته تصوير حقيقي جامعه نمايان مي شه.

وقتي معركه گير دست بچه رو مي گذاره زير چرخ ماشين و له مي كنه. وقتي بي گناه و گناهكار رو حد مي زنند و دار مي زنند, وقتي زنان خياباني رو دار مي زنند, وقتي حتي بچه ي خردسال رو قمه مي زنند, و وقتي تمام اين اتفاقات در ملا عام مي افته بي هيچ عكس العملي از تاثر و پريشاني جمع ناظر, اونوقت نشون دهنده ي يك بيماري مهلك و وحشتناكه.

مهم پيروز شدن خوب به بد نيست. مهم پيروز شدن خوبي به بدي است.
—-

ايول دست فرمون…هي…باغت آباد…(آهان…بله..ببخشيد…يه لحظه كنترلم رو از دست دادم.)

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

غرور – چهارشنبه سوري

Posted by کت بالو on March 15th, 2005

حالا زن با كنجكاوي و عصبانيت منتظر نتيجه ي كار بود.
مرد از دخترك مو مشكي چشم بر نمي داشت.
مرد را دوست داشت, حسادت مي كرد, اما با تمام وجود دوست داشت مرد دخترك را به دست آورد. نه به دليل خوشحال شدن مرد, بلكه به اين دليل خود خواهانه كه فكر مي كرد اگه مرد توانسته باشد زن را به دست آورد, در مورد هيچ دختر ديگري شكست نخواهد خورد. يك كلام شكست مرد, شكست غرور زن بود.
حسادت؟ براي بر انگيخته شدن حسادت زن توجه مرد به دخترك كفايت مي كرد. حالا ديگر مهم غرورش بود. كار از حسادت گذشته بود.

اگر حماقت و ناتواني مرد در به دست آوردن دخترك مو مشكي اثبات مي شد, حماقت زن هم در دل دادن به مرد اثبات مي شد.
در اين نبرد بايد مرد را تنهاي تنها به ميدان مي فرستاد. تنها جنگيدن قانون اين بازي بود.

اگر مرد دخترك را به دست مي آورد, فردا صبح هنوز زن را داشت, وگرنه…زن مي دانست كه ديگر براي مرد نخواهد ماند.
زن, آخرين كسي بود كه مرد بايد تصاحبش مي كرد, برد دخترك مو مشكي, باخت مرد بود و باخت دخترك مو مشكي برد مرد, …و هر دو برد زن.

زن خوشنود منتظر بود. دخترك با مرد حرف زد, نوشيد, خنديد. زن نفسي عميق كشيد. لبخند زد.

فردا صبح مرد از بستر بر خاست.
زن بيرون اتاق انتظار مرد را مي كشيد.
—-
چهارشنبه سوري امسال…احتمالا از چهارتا انتخابي كه دارم چهارمي رو انتخاب مي كنم.مي شينيم خونه, با گل آقا, گل مي گيم, گل مي شنفيم.
فقط…بدجور دلم مي خواد از روي آتيش بپرم. عاشق اين جمله هستم كه مي گه: زردي من از تو, سرخي تو از من. فقط به خاطر همين يه دليل شايد تا پارك لسلي برم.
فالگوش ايستادن هم كه لذتش وراي اين حرفهاست.

هي…قاشق زني كسي پايه هست؟ عاشق قاشق زني هم هستم.
چه كنم با اين دل هوسي؟
خير. به نظرم…يعني شايد برنامه ي دوم رو انتخاب كنم.

در ضمن براي علاقمندان, “گاورنمنت كلاب” برنامه ي ايراني داره امشب. احتمال زياد خوش مي گذره. اگه اهل رقص هستين و فردا صبح هم نبايد برين سر كار جاي ما رو هم اونجا خالي كنين.
پرويز صياد و بنفشه ي صياد هم كه برنامه دارند.
اين دو تا بالايي ها انتخاب هاي اول و سوم بودند, كه هر كدوم به دليلي رد شدند.

چهارشنبه سوري خوبي داشته باشيد. انشالله صد سال به از اين سالها.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دفترچه تلفن

Posted by کت بالو on March 11th, 2005

دفترچه ي تلفن رو ورق زد و ورق زد. بالا تا پايين, يكي يكي اسم ها رو خوند. از آقاي آبادي و خانم اسمايي گرفته تا خانم يوسفي و آقاي يغمايي.

بايد كسي پيدا مي شد. كسي براي حرف زدن. كسي براي اين كه فقط اونطرف خط گوشي رو دستش نگه داره, از حرف هات خسته نشه, براش مهم باشند, ناراحتش هم نكنند. كسي كه هيچ وقت مزاحمش نشده باشي وقتي تماس مي گيري. كسي كه هميشه برات وقت داشته باشه. كسي كه هميشه براي حرف هات گوش,‌ و براي گوش هات حرف داشته باشه. حس نكني بهت لطف مي كنه اگه گوشي رو دستش نگه داشته. نگران وقتش و قرارهاش نباشي, يه كسي كه…

دوباره دفترچه ي تلفن رو ورق زد, از آناهيتا و آريا, تا يلدا و يونس. نخير…نبود.
احتمالا هيچ كس هم توي دفترچه ي تلفن اش روي اسم اون توقف نمي كرد. كي مي دونه؟ هيچ كس از راز دفترچه تلفن كسي خبر نداره.

دفترچه تلفن سالهاي قبل رو باز كرد. سال قبل ترش…تا…ده سال پيش. توي بايگاني. يه عالمه اسم هم توي تمام دفترچه ها مشترك بود. خير…پيدا نمي شد.

حالا يك كسي احتياج بود, نه براي احتياج و التزام, نه براي تماس جاري روزمره,‌ يك كسي احتياج بود براي تقسيم قسمتي از خودش. براي حس قشنگ دوست داشته شدن, براي ارضاي جسم و روح هر دو با هم…

چطور بود كه به همچين روزي, به همچين چيزي فكر نكرده بود. چطور بود كه هيچ وقت شماره ي كسي رو فقط براي تبادل يك حس دلپذير “خود بودن” يادداشت نكرده بود. يا هيچ وقت كسي با اين حس پيدا نشده بود.

دفترچه ها رو بست. همه رو گذاشت توي كشوي ميز تلفن براي روز مبادا. كشو رو بست. از توي كشوي پاييني يك آينه ي بزرگ بزرگ بيرون آورد. تكيه اش داد به ديوار, روبروي خودش. توي آينه نگاه كرد. گوشي تلفن رو برداشت. شماره اي رو گرفت.
لبخند, سلام, بالاخره… حس بي امان و بي وقفه, عجول و بي هراس, از لب ها و از چشم هاش فوران مي كرد.
آينه در ميان خنده آرام اشك مي ريخت.

دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار

پيوست: از اون آهنگ هاييه كه هيچ وقت از شنيدنش سير نمي شم:

نپرس از شب و روزم…كه خوابم تو چه خوابي…
به مستي شب و تا صبح…خرابم چه خرابي…
.
.
بهار پشت زمستون پس از تو برام قصه ي غم داشت
نبودي كه نبودي, پس از تو, بهارم تو رو كم داشت

جا به جا يي

Posted by کت بالو on March 10th, 2005

يه وقت ها همه چي از جاي خودش جا به جا مي شه.
كيف لوازم آرايش ات جا مي مونه خونه ي دوستت, سوئيچ ماشين يكي رو عوضي بر مي داري و مي گذاري توي كيفت, جورابهاي سالم كه هميشه توي كمدت پر بوده غيبشون مي زنه, برنامه هات قر و قاطي مي شه, تلفن خونه دو هفته ي تمام قطع مي شه, دوستت گلو درد و سردرد مي گيره و مي افته توي خونه, خودت سه هفته ي تمام پس لرزه هاي سرما خوردگي واسه ات مي مونه و دقيقه اي شش بار سرفه مي كني….

اونوقت يهو به شكل معجزه آسا همه چي شروع مي كنه به درست شدن, مي ري يه كيف يدكي لوازم آرايش مي گيري و مي گذاري سر كارت, كسي كه سوئيچش رو برداشته بودي سوئيچ يدك داشته, جوراب نوي نو از توي زرورق يهو مي پره بيرون و مي كشي به پات, برنامه هات يكي يكي درست راستي مي شند, تلفن خونه بالاخره وصل مي شه, گلودرد و سردرد دوستت خوب مي شه, سرفه هات هم خوب مي شه…

ولله اين تجربه ي سال هاي سال منه, گويا يهو يه دوره اي توي زندگي پيدا مي شه كه همه چي مي ره رو به زوال و بي نظمي, حالا هرچقدر هم كه بخواي نظمشون بدي. بعد يهو همه چي شروع مي كنه حركت به سمت نظم. حالا هر چقدر هم كه بي خيالي طي كني.

باحاله خلاصه.

همين ديگه…

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

به بهانه ي هشتم مارس

Posted by کت بالو on March 9th, 2005

لينك رو از وبلاگ ايمان كش رفتم.
واقعا بامزه بود. چقدر درد آور كه مي دونيم راست راستي اغلب جوامع در زماني در همين مرحله و با همين طرز فكر روزگار مي گذراندند. چقدر درد آور كه مي دونيم راست راستي بسياري از انسان ها و جوامع -حتي اگر كتمان هم كنند- هنوز در همين مرحله و با همين طرز فكر روزگار مي گذرانند.

هزاران آفرين و تشكر نثار زنان و مردان آزاده اي كه در راه شناخت انسان و تحقق حقوق بشر گام برداشتند.

جا داره چكيده اي از حرف خانم ويرجينيا وولف رو اينجا بيارم كه مي گه:

مردها كتاب هاي بسياري در مورد زن ها نوشته اند. بسيار بيشتر از اونچه كه زن ها در مورد مردها نوشته باشند و مسلما بسيار بيشتر از اون كه زن ها در مورد زن ها نوشته باشند. اونچه كه واضحه اينه كه خيلي اوقات وقتي در مورد زن ها اظهار نظر مي كنند حس خشم در بيانشون ديده مي شه. دليلش شايد اين باشه كه زن ها طي سال ها به عنوان آينه هايي استفاده شدند كه مردها خودشون رو بسيار بزرگتر از اندازه ي واقعي شون در اون ببينند.

متاسفانه كتاب فعلا دم دستم نيست. اونچه كه از مطلب دستگيرم شده بود و يادم مونده بود رو اينجا آوردم.
لينك رو كه باز كردم و ديدم دقيقا ياد حرف هاي خانم ويرجينيا وولف افتادم.

آقايوني كه باهوش تر باشند و بخوان منصف تر جلوه كنند و برچسب مردسالار و ديكتاتور نخورند دلايل و شواهد علمي رو پيش مي كشند.
—-

تفاوت هست, بحثي نيست.
بحث يك چيز هست. چرا مردها از اين كه برچسب “رفتار زنانه يا سلايق زنانه داشتن” بخورند گريزانند, در حالي كه برعكسش وجود نداره.
چرا مردها اينقدر در پي دليل و برهان هستند كه بقبولانند زن ها با مردها متفاوتند, و برعكسش باز هم صدق نمي كنه.
و….
—-

ما, زن ها و مردها, بسياري از اونچه كه امروز به نام حقوق زن و حقوق بشر داريم رو به كساني مثل ويرجينيا وولف مديون هستيم. كساني مثل فروغ فرخزاد, مثل فريدون فرخزاد, مثل دختركي به نام ژاندارك, زني به نام قمرالملوك, فلورانس نايتينگل, پير كوري, رابعه, يا هزاران هزار نفر انسان مشهور و گمنام ديگه كه قدمي بزرگ يا كوچك به سمت سنت شكني برداشتند.
كساني كه جونشون رو سنگفرش راه ما به سمت زندگي آزاد كردند. كساني كه از زندگي خودشون گذشتند تا ما زندگي بهتري داشته باشيم, زندگي نزديكتر به اونچه كه دوست داريم.

كساني كه در تاريكترين دوران جهل مذهب و سنت, مبارزه كردند, بعضا شكنجه جسمي و روحي شدند, سنگسار شدند, آتششان زدند,‌ درميان شهر مثله شان كردند,تلاش كردند, تا ما, من, شما, امروز اينجايي باشيم كه هستيم.

بشريت وارث تاريخي هست كه زن را زنده به گور مي كرد, زن را زنده زنده با شوهرش به خاك مي سپرد, زن را به جرم هماغوشي نامشروع سنگسار مي كرد, زن را به جرم فاحشه گري از جامعه طرد مي كرد, زن را از حق راي محروم مي كرد, زن را به عنوان بخشي از مايملك مرد به حساب مي آورد, زن را از بسياري از مشاغل محروم مي كرد, زن را به جرم شاعري در خيابان هاي شهر مثله مي كرد, زن را وسيله ي تمكين و نه شريك تمكين مي دانست, و…زن را نه يك انسان با تمام خصوصيت هاي انساني, بلكه يك نيمه انسان, داراي بخشي از اراده و فكر و استقلال يك انسان كامل مي دانست و زن رو در خدمت مرد و كودك مرد, و نه شريك زندگي مرد و كودك مرد مي دانست…و….متاسفانه…بايد بگم لطفا جملات بالا رو يك بار هم با افعال مضارع و نه ماضي بازنويسي كنيد, تا به عمق فاجعه برسيم.

نوبت به ما رسيده. مي شه گامي به عقب برداريم. به سنت و جهالت چنگ بزنيم و سنگ راه آزادگان باشيم. مي شه ساكت بنشينيم و ساكن بمانيم. مي شه زندگي و روزهامون رو سنگفرش راه آيندگان براي زندگي آزاد كنيم.

زنان, و مردان عزيز. راه درازي رو اومديم.در مقايسه با جايگاه ديروزمون, امروز قطعا در جاي زيباتر و بهتري ايستاديم. راه درازي در پيش داريم.نكته ي زيباتر اما اينجاست, فردا قطعا زندگي با حاصل تلاش امروز يك يك ما زيباتر خواهد بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on March 8th, 2005

خوب ديگه. گفته بودم مي خوام سر بخورم توي تيم جيمي. بله…تقريبا اين كار رو كردم. صاف و راحت رفتم نشستم توي يه جلسه و گفتم بنده نصف كارهاي قبلي ام براي ديويد رو ديگه انجام نمي دم!!! از اونها اصرار و از من انكار. آقا جيمي هم حسابي ازم حمايت كرد. اصلا تقريبا تمام مدت جلسه رو آقا جيمي حرف زد و من نگاه كردم.
آخر سر هم گفتم تمام كارها از اول كار خودتون بوده و من داشتم انجامش مي دادم!!!!
خلاصه قرار شد كارآموزمون كارها رو ا نجام بده. دو سه روزيه دارم بهش ياد مي دم.
گرچه كه اگه به جاي ملتين تيم ديويد بودم نميگذاشتم كارها رو كارآموز انجام بده. درست مشابه كار اونهاست و وقتي كارآموز انجامش بده يعني اين كه كارشون تخصص مهندسي نمي خواسته!!!

خودم هم دارم روي نسل بعدي تكنولوژي قرمه سبزي كه قراره چهار پنج ماه ديگه راه بيفته كار مي كنم!!! هي….چي بهتر از اين. كاري كه از اول زندگيم بهش فكر مي كردم و دوستش داشتم.
از اول صبح تا بعد از ظهر مي شيني عين كرم كتاب مي خوني و تست مي كني و تست طراحي مي كني.
بعد از ظهر هم مي پري توي كلاس ورزش, دو ساعتي مي چرخي (اين يكي حدود سه هفته است كه به دلايل عديده معلقه), بعدش هم مطالعه ي جانبي, مثل زبان و روزنامه و كارهاي متفرقه, و گپ و گردش با دوستان و شب هم با خيال راحت و دل خوش مي خوابي.
—-

مقاله هاي روزنامه ها و وبلاگ ها رو كه مي خونم, و اخبار رو كه نگاه مي كنم و گوش مي دم, از خودم خجالت مي كشم.
پايمال شدن حقوق زنان و كودكان و در كل حقوق بشر, نقض حق آزادي بيان, جنگ, بلاياي طبيعي, كلاهبرداري ها, ثروت هاي كلان باد آورده, تجارت انسان, تجارت مواد مخدر, فقر مطلق, فحشا, اعدام و شكنجه, و حماقت انسان ها,‌و تحميق انسان ها.

در تمام دنيا, و همچنين در مقياس بزرگي در ايران.
عكس هاي اون بچه ي معصوم كه معركه گير دستش رو ميگذاره زير چرخ ماشين, عكس هاي اعدام دختر ۱۶ ساله, و قمه زني و…متاسفانه همه در ملا عام.
مشكل بزرگتر از وجود مجازات اعدام, يا نقض حقوق كودك و كودك آزاري است. مشكل بيمار بودن جامعه است. مشكل يك جامعه ي بزرگ است كه پذيراي تمام اينهاست.

مشكل منم, قسمتي از اين جامعه ي بزرگ, پذيراي هيچ كدام نيستم. به جاي اين كه مشكل گشاي جامعه ي بزرگ باشم, مشكل گشاي خودم مي شم و فقط چشم هام رو به روشون مي بندم. انگار نه انگار كه هستند و وجود دارند, و انگار نه انگار كه قسمتي از جامعه ي جهاني هستم, كه مي شه منشا اثري باشم.

درنده ايم, بي رحم. انسانيتي نيست, يا اگر هست من ديگر نمي شناسمش.
فقط, يه جا توي وجودم دردي احساس مي كنم. عكس هاي معركه گير رو نتونستم نگاه كنم. فيلم هاي سنگسار رو هم همين طور, عكس هاي قمه زني رو هم نتونستم تا آخر تماشا كنم.
مي گن آدم ها از آزار دادن لذت مي برند. مي گن اين جزئي از غريزه ي آدم هاست. نمي دونم. شايد آره…شايد نه.

اما هر چه هست و نيست آشكارا دنياي بدي داريم. جنگل و مبارزه ي بي رحمانه براي بقا.

آقاهه, روال,‌ سوال

Posted by کت بالو on March 3rd, 2005

چه بامزه. اين آقاهه آهنگ هاي مورد علاقه ي من رو دوباره خوني كرده. اگه خودم هم سعي مي كردم نمي تونستم به اين خوبي براي خودم دست چين كنم.
تا حتي “خونه ي مادر بزرگه”‌رو هم يادش نرفته,‌ و زمستون, و…راست راستي دست آقاهه درد نكنه.
—-

عالي…زندگي دوباره داره بعد از يه دوره كار و بار هاي فوق برنامه بر مي گرده به روال هميشگي. برنامه هاي روزانه,‌ و زندگي عالي.
( به قول آقاي منصور) زندگي بهتر از اين نمي شه..زندگي…
—-

به نظرتون اين چقدر مطالبش به حقيقت نزديكه؟ به هر صورت يكي از روايت هاي انقلاب است ديگه. بايد جالب باشه.
—-

مي شه يه لطفي بكنيد؟ يه مطلب كوتاه يا يه جمله در مورد “موال” بگين كه من اضافه كنم به قسمت اول اين پستم!!!
عنوان اين لاگ شده:

آقاهه, روال,‌ سوال.
حالا از لحاظ صنايع ادبي (شايد هم صنايع بي ادبي گلاب به روتون) خيلي بهتر و وزين تر مي شد اگه مي شد كه عنوان اين پست باشه “روال, سوال, موال”.

خلاف عرض مي كنم؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

در دروازه

Posted by کت بالو on March 2nd, 2005

تلفن مي زينگد:
-سلام كتبالو جان. تقي هستم.
-كدوم تقي؟ تقي تقي خاني؟
-بله ديگه.
-ببخشيد آخه من يه تقي نقي خاني هم مي شناسم.
-هي هي..نه من تقي تقي خاني هستم.
-خوبي؟ چطوري؟
-خيلي خوب. شركتمون اينطوري شده بعد اونطوري شده بعد يه ور شده بعد سه ور شده. حالا بريم با هم نهار بخوريم من ببينم واسه ي قسمت شما چه مهارت هاي شغلي لازمه.
-باشه بريم.

ميز اونطرفي كتبالو و تقي رو بچه هاي كار آموز و جوونهاي مجرد تيم رديفي پر كرده اند.
كتبالو و تقي نهار مي خورند و در مورد شركت و مهارتها و سياست هاي دولت ها و الكل جات و آثار باستاني چين و بزرگترين مركز خريد شانگهاي صحبت مي كنند.
———-
توي كافه ترياي پايين شركت توي صف براي قهوه:
-شما بفرماييد خواهش مي كنم.
-ولي شما توي صف جلوي من بودين.
-اشكالي نداره. خانم ها مقدم هستند. در ضمن چه شركت خوبي دارين. يه تيم هورتونز توي شركتتون سبز شده.
-بله. در غير اين صورت كارمندها كار نمي كنند. راستي مگه شما مال اين شركت نيستين؟
-نه. من اومدم اينجا درس بدم. سه روز مي مونم و مي رم.
-فضولتا مي شه بپرسم چي چي درس مي دين؟
-ولله در مورد تكنولوژي چلو خورش قيمه صحبت مي كنيم.
-چقدر جالب. من الان روي تكنولوژي قرمه سبزي كار مي كنم. ولي توي كشورمون كه بودم روي همين چلو خورش قيمه كار مي كرديم.
-ا؟ كشورتون كجاست؟
– ايران.
-آره. اونجا قيمه استفاده مي شه. چند وقته اينجايين؟
-سه سالي مي شه.
-از قرمه سبزي خوشتون اومده؟ از اينجا چطور؟
-جفتش عاليه.
-هورا…مي تونيم قهوه مون رو بگيريم. رسيديم به سر صف.
-…
-من از مونترآل ميام. ديگه تورنتو مي مونم. چند تا كلمه فارسي هم بلدم. يه عروسي ايراني هم توي لس آنجلس رفتم كه خيلي خوشم اومده.
-چه جالب. جسارتا اسمتون؟
-سيف.
-دهه. اين كه يعني شمشير. كجايي هستين؟
-اصليت ام هنديه. دو رگه ي هندي و فرانسوي. مونترال به دنيا اومدم و بزرگ شدم. ولي تورنتو زندگي مي كنم!!!!! احتمالا در مورد تكنولوژي قرمه سبزي و نسل جديدش هم كلاس مي گذاريم. بنابراين دوباره ميام اينجا.
-به به…باشه. روزتون خوش و كلاس خوبي داشته باشين!!
…..
در تمام اين مدت يكي دو تا از بچه هاي كارآموز نشسته بودن و داشتند قهوه مي خوردن و اختلاط مي كردن.
——

توي آزمايشگاه:
-سلام كارن. چطوري؟
-خوبم. تو خوبي؟
-مرسي. چه خبر؟
-هيچي. شايعه برات درست شده.
-!!!؟؟؟ واسه من؟ براي چي؟
-با دو تا آقاي غريبه حرف مي زدي و نهار مي خوردي كه بچه ها نمي شناخته اند. از بقيه هم پرسيدن. كسي نمي شناخته.
-!!!!! ولله…

مامان ها, ميتينگ

Posted by کت بالو on March 1st, 2005

مامان ها موجودات بامزه اي هستند.

دروغ ميگي, مي فهمن, به روي خودشون نميارن. زير آبي مي ري, باز هم مي فهمن به روي خودشون نميارن. ازشون استفاده ي ابزاري مي كني, مي فهمن به روي خودشون نميارن.

خلاصه فقط كافيه يه خواسته اي رو توي چشمهات ببينن. كنكاش نمي كنند, سوال نمي كنند, هيچي هيچي…فقط و فقط در جهت خواسته ات تا جايي كه توان داشته باشن و عقلشون برسه حركت مي كنند.

امروز صبح تحت تاثير مكالمات ديشب و اين كه شنبه شب كنسرت داريوش هست و اين كه قرار بوده به مامانم زنگ بزنم و نزدم و يه عالمه خاطره و آشغال پاشغال ديگه, وقتي از خواب بيدار شدم ياد اين آهنگ داريوش افتادم:
“اگه چشمات بگن آره…هيچ كدوم كاري نداره”

حالا كه فكر مي كنم مي بينم با اين كه حوصله ام از داريوش سر مي ره , اما اين يكي آهنگ رو اگه بخونه قول مي دم توي كنسرتش بشينم و مثل دختر گل به سر تا ته آهنگ هاش گوش بدم. حتي با توجه به اين كه قري هم نيستند و همين طور با توجه به اين كه راست راستي واسه ي من يك ساعت تمام يه جا نشستن سخته.
بي خيال ديگه. با هومان و كامران قر مي ديم, با داريوش سنگين و رنگين و متين مي شينيم سر جامون.
اصلا دختر معني نداره اينقده قرتي باشه اون هم وقتي شوهرش همراهش نيست. مردم چي ميگن.
——

ديروز سخت ترين ميتينگ اين دوره ي كاري ام رو داشتم. بايد يه سري كارهاي خسته كننده و تكراري رو با سياست مي ريختم سر تيم ديويد. خودم تنهايي نمي تونستم از عهده بر بيام. ديويد رفت و جيمي رو هم صدا زد.
جيمي خوب حرف مي زنه و كاملا حمايتت مي كنه.
هنوز كار مونده. يه ميتينگ ديگه دوباره خواهيم داشت. با منطق ديگران رو راضي كردن, وقتي حرف از تغيير مي زني, خصوصا تغييري كه ممكنه مبدا يه تغيير كلي باشه كه معلوم نيست دقيقا به نفع كي و به ضرر كيه, كار شاقيه.
بيش از حد خسته ام كرد. ببينم ايني كه كاشتم به ثمر مي رسه يا نه.