امروز با سعدي

Posted by کت بالو on February 28th, 2005

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرد
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on February 25th, 2005

سرما خوردگي ساده تا امروز مونده. زودتر از قبل خسته مي شم و احساس ضعف مي كنم. متاسفانه بزرگترين مشكلم اين بود كه اين مدت حتي براي يك ساعت هم فرصت استراحت نداشتم. در حالت عادي به هشت ساعت و نيم خواب در شبانه روز احتياج دارم. سال هاي ساله كه سيستم بدن من اينطوريه. از ده دوازده سالگي تا حالا.
حالا از سه شنبه تا امروز اين رقم به ۶ ساعت رسيده كه شده مزيد بر علت احساس ضعف. دليلش هم قاطي پاطي بودن برنامه ي من توي اين هفته بوده.

آقا جيمي هم يه كاري رو براي سه شنبه مي خواد كه تازه دارم شروعش مي كنم!!!!
قوه ي حضرت فيل مي خواد كه كار رو تا سه شنبه تحويل بدم. خصوصا الان كه بعد از نصف روز كار كردن خسته ي خسته مي شم.

مي دونم همه چي سر زمان مقرر تموم مي شه. مي دونم هم كه حالم خوب مي شه. فقط تعجبم از اينه كه آخه اين همه وقت سرما نخورده بودم, يهو تو اين هير و ويري كه اينقدر شلوغ پلوغم سرما خوردگي اومد سراغم. اين سرما خوردگي هم جنسش خرابه نافرم.
—-
آقا جيمي جاي مارتين, كارن رو استخدام كرد. كارن يه دختر چيني بيست و شش ساله است و فوق العاده باهوش و تيز. توي تيم جيمي بود, وقتي از دل تيم جيمي سه تا تيم در اومد و جيمي شد رئيس تيم جديده و ديويد نشست جاي جيمي, طبيعي بود كه كارن كارش رو با ديويد ادامه بده. اين موقعيت شغلي كه توي تيم جيمي پيش اومد, كارن درخواست داد و جيمي هم كار رو داد به اون. حالا از شش نفر تيم, جيمي و آلن و ژوليت و كارن چيني هستند, جي مين هم مال كره ي جنوبي است. تنها غير ارينتال كه توي گروه بر خورده همين كتبالوي خودمونه.
از طرفي در حال حاضر از پنج نفر تيم جيمي سه تاشون دخترند. من و ژوليت و كارن.
وقتي جيمي من رو استخدام كرد,‌اولين دختر تيم بين ۱۰ تا آقا بودم. بعد از من وينيفرد دومين خانمي بود كه توي تيممون شروع به كار كرد, بعدش آليس, بعد ژوليت و بعد هم كارن, حالا هم يه دختر كارآموز, فلاويا.
ايران هم كه بودم تيممون چهار تا دختر بوديم كه با دو تا آقا كه كارشناس مسئول بودن كار مي كرديم.
جنسيت فرقي نداره. توي كار كردن با هردو گروه راحتم. گرچه كه با دختر ها زود آشنا ترم تا پسر ها. ولي كمي كه مي گذره توي كار جفتش يه جور مي شه. مارتين هم خوب بود, كارن هم خيلي خوبه.
تنها چيزي كه دارم بهش فكر مي كنم اينه كه قبلا وقتي بايد دستگاه ها رو جا به جا مي كرديم, دستگاه هايي كه بيست سي كيلويي وزن دارند مارتين رو صدا مي زديم. حالا كارن و من و ژوليت تقريبا هم جثه هستيم. سه تايي جمعا همون سي كيلو وزنمونه. نمي دونم وقتي بخوايم دستگاه ها رو جا به جا كنيم كي رو بايد صدا كنيم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آقای دکتر الکساندر, دکتر کتبالو خانم

Posted by کت بالو on February 21st, 2005

دکتر خوب و نجیب داشتن هم نعمتی است واقعا.
از جریانات حال نداری بنده که مستحضر هستید. خوب به خدمتتون عرض شود که دو سه روزی از پنج شنبه تا دیشب که می شد یکشنبه باهاش کجدار و مریز کردم و گفتم “دختر خوب نیست لوس باشه.” امروز صبح دیگه دیدم نمی تونم از جام بلند شم. یه زینگول به آقا جیمی و پیغام گذاشتم که جیمی جان مریض حال ندار هستم و با اجازه امروز روی ما حساب نکن. گاسم از خونه کار کردم, -که البته سعادتش رو نداشتم-. خلاصه حالم بد و بدتر شد. زینگول زدم به این آقای دکتر الکساندر که دم خونه مونه. گل آقا هم پیغام پشت پیغام و سفارش پشت سفارش که نکنه پیاده بری ها. تاکسی بگیر و برو. بعد هم با تاکسی برگرد. در ضمن لباس هم زیاد بپوش. نکنه دوباره با یک تا پیرهن راه بیفتی توی برف و یخما.
خلاصه ساعت دو بعداز ظهر شال و کلاه کردم و با تاکسی -راننده اینقدر بد اخلاق و بد ترکیب بود که حد نداره. بدبختی انگار از ناف خود القاعده بریده بودنش- رفتیم دو تا بلوک اونورتر آپارتمانمون.
نشستم تا ده دقیقه بعد نوبتم شد.
دکترم خیلی نازنینه. سی سال پیش تخصص اش رو گرفته. حالا فکر کنم لااقل شصت سال رو داشته باشه. تازه قیافه اش هفتاد رو به راحتی نشون می ده. ازم شرح حال رو که گرفت, معاینه کرد. و بعد آخر سر گفت: ببین دختر جون, تو فقط یه سرماخوردگی ساده گرفته ای. سه تا دارو باید استفاده کنی: آب, ادویل (فرض کنین تو مایه های استامینوفن خودمون) و بخار!!!
دارم فکر می کنم خوبه توی این سرما بهم نگفت “آب در سه حالت ماده: جامد و مایع و گاز”.
خلاصه من که تا اون لحظه داشتم می مردم, یک آن بال در آوردم. از مطب دکتر تا “تیم هورتون” رو قشنگ پیاده اومدم, یه سوپ و یه چای خوردم, بعد اومدم خونه. خوابیدم و حالا مثل شاخ شمشاد نشستم و دارم وبلاگ می نویسم.
البته فکر کنم تا بهبود کامل باید یه دو سه ساعت دیگه هم استراحت کامل بکنم و بعد پاشم و زندگی عادی رو سر بگیرم.
اصلا اگه این همه از پنج شنبه تا حالا چشم سفیدی نمی کردم و از همون اول یه روز کامل توی تخت می موندم و استراحت می کردم این همه روز بی حالی مزخرف رو تحمل نمی کردم.
—-

این دکتر الکساندر نازنین خیلی باحاله (شاید هم بی حاله. توضیح که بدم متوجه می شین). در این دنیای وانفسا که بازار sexual assault حسابی گرمه و دو سه تا دکتر هم به همین خاطر در حال محاکمه و این حرف ها هستند, این آقای دکتر تا جایی که من دیدم دست که به مریض هاش نمی زنه هیچ, وقتی هم می خواد معاینه کنه و باید راست راستی بدون لباس باشی چشم هاش رو می بنده.
مرتبه ی قبل باید به من یاد می داد که برای معاینه ی غدد سینه چکار باید کرد. در تمام مدت معاینه و آموزش چشم های آقای دکتر بسته بود!!!! وقتی می خواد آزمایشی بکنه که ممکنه توش حرف در بیاد حتما یکی از پرستار های خانم رو صدا می کنه توی اتاق به هوای این که کمکش کنه, و باز هم چشم هاش رو می بنده!!!

حالا من موندم فکری. یا جریان همون جوکه که می گه “به ما که رسید شایعه شد”, یا جریان اون جوک “بیز” است و مریخیه, یا این آقای دکتر “طبیعتش به هوت افسرده هی”, یا “اصلا طبیعتش بد فرم مثل طبیعت رستم زال هی”, یا از حرف مردم می ترسه, یا نمی خواد بهانه دست مریض ها و دولت بده, یا حسابی حزب اللهیه و عضو بسیج کلیسا شونه, یا…. حالا ترسم از اینه که نکنه یهو برعکس شه و اگه خیلی اصرار کنم که آقای دکتر به خدا اشکالی نداره, دکتر محرمه. نمی خواد به خودت عذاب بدی و چشم هات رو ببندی و من رو از خنده روده بر کنی, اونوقت اون بره و از من شکایت کنه که ازش تقاضای نامشروع کردم. اونوقت جریان خراب تر می شه. توی رادیو اعلام می کنن که هیچ دکتری این مریض مشهور به کتبالو رو معاینه نکنه!!!
خلاصه که هر چی هست و نیست دکتر نازنین و گلیه.
امکان نداره بری پیشش و حالت به کل خوب نشه.
امیدوارم من هم وقتی پیر شدم به اندازه ی همین آقای دکتر شیرین و پر انرژی و خوشحال و مفید باشم.

و آخرین اخبار این که خدا رو شکر خیلی بهترم. در حال مصرف آب در دو حالت ماده, و ادویل البته.
—-

در ایران به دلیل قوانینی که وجود نداشتند و به دلیل قوانینی که وجود داشتند و به دلیل سیستم قضایی فوق العاده کارامد و وضعیت و سنت های موجود در جامعه که فورا نوک پیکان تقصیر رو بر می گردوندند طرف خودت امکان نداشت شکایتی از پزشکی بشنوی یا اگه می شنیدی توی رادیو تلویزیون اسم و مشخصات دکتر رو نمی گفتند و بی سر و صدا قضیه رو تموم می کردند.
دوست من رفته بود دکتر. دختر درشتی هم بود. دکتر خواسته بود براش گوشی بگذاره, به این بیچاره هی گفته بود لباس زیرت رو بده بالاتر, بالاتر, بالاتر, هیچی دیگه. این هم توی رودرباستی رسما و کاملا لباس رو در آورده بود و خودش و دکتر رو راحت کرده بود!!! حالا اگه اینجا بود, و این دوست ما هم نمی خواست با آقای دکتر ارتباطی از این قبیل داشته باشه, بابای دکتر رو سوزونده بود.
در ایران متاسفانه امکانش نبود. فقط این دختر خانم تا مدتی شوکه بود و دیگه هم پیش اون دکتر نرفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ضرباهنگ واژه

Posted by کت بالو on February 18th, 2005

کتاب در دست های مرد بود, زن مشتاق مرد, و مرد کتاب را گشود.
زن دانست که باید به قصه ی کتاب گوش بسپارد.

قصه شیرین آغاز شد. مرد خط ها را یک در میان می خواند, و زن می پنداشت تمام خط های کتاب را می شنود.

کلمات, جمله ها, فصل ها آهنگ بودند.
خون در رگهای زن جاری می شد. به قلبش می رسید. دلش حالا دیگر ضربآهنگ کتاب را پیدا می کرد.
کلمات یکی بعد از دیگری نواخته می شدند. مرد حالا نگاهی به زن کرد. صفحه ای را به عقب ورق زد. خواند. لابلای خطوط قبل را.
واژه های جدید, ضرباهنگ دل زن را نو می کرد.
مرد باز خواند. صفحه ی جدید. پوست کلمه کنده شده بود. زن با کلمه یکی می شد. پوست خود را خراشید, به کلمه پیوند زد.
مرد باز می خواند. نخست لابلای خط ها را با احتیاط می خواند. شکیبایی و ضرباهنگ دل زن را که دید, روان خواندن تمام خطوط را آغاز کرد.
زن بی پوستی کلمات را می دید, پوست پیوندشان می زد. رنگ پریدگی کلمات, از خون خود رنگشان می زد. و ناتوانی کلمات, از استخوان خود ساختارشان بخشید.
زن از خود جدا می کرد و به خطوط پیوند می زد. دلش با ضرباهنگ خطوط می نواخت.
در فصل های نخست کتاب درد را به اشک ترجمه می کرد. تردید را در صدای مرد دید. پرش مرد از خطوط لابلایی. درد را به لبخند ترجمه کرد. مرد با یقین خواندن دنبال کرد.

به فصل های جدید می رسید. زن به پوست و خون و گوشت دلش رسیده بود. کتاب هنوز خوانده می شد, زن از پوست دلش به کلمات پیوند می کرد, از خون دلش واژه ها را رنگ می داد, از گوشت دلش ساختارشان می بخشید.

مرد قوت گرفته بود. کتاب بی نقص می شد.
ضرباهنگ دل زن هنوز واژه های کتاب را می طپید, گرچه ضعیف و ضعیف تر می شد.
حالا واژه ها و خطوط قوت می گرفتند. خودشان ضرباهنگ می نواختند, و زن, درد ضرباهنگ واژه ها, و ضعف ضرباهنگ دلش را به لبخند ترجمه می کرد.

مرد هنوز می خواند. لبخندی فقط مانده بود.
واژه های جدید ترمیم نمی شدند. زن را نگاه کرد.زن نبود. فقط لبخند مانده بود.
آن سو تر, زنی نشسته بود, با پوست و خون و استخوان.

مرد روبروی آن زن نشست و.. با تردید خواندن آغاز کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بولتن احوالات كتبالو

Posted by کت بالو on February 18th, 2005

شماره ي يك:
تازگي ها خودم,‌ خودم رو ياد دراكولا مي اندازم.

شماره ي دو:
بدجنس ام!!!!!

شماره ي سه:
مريض بشو نيستم!!!

به شدت حالم بده. گلو درد, سر سنگين (!!), ضعف عمومي و احساس سرما.
همكار ايراني ام بهم مي گه “چطوري”. مي گم افتضاح. مي گه واسه چي؟ مي گم سرما خوردم چشمام رو نمي تونم باز نگه دارم. مي گه تو از من و همه ي اين آدم ها سالمتر به نظر مياي. من كه رئيست نيستم مي خواي رنگم كني!!!!

بابا, به پير و پيغمبر حالم بده. ديشب هم تب داشتم. منتها ايراد كار اينه كه ناله كردن بلد نيستم.
—-

سال سوم دبيرستان تا سال اول دانشگاه دندون هام رو ارتدونسي كرده بودم. كلاس كنكور صدرا مي رفتم. دوستم هم همونجا مي اومد.
از مطب دكتر اومده بودم. سيم دندون هام رو سفت كرده بود. اگه دندون هاتون رو ارتدونسي كرده بوده باشين مي دونين يعني چي.
دوستم چغاله بادوم نوبرونه خريده بود. هر چي كردم ديدم نمي تونم ازش بگذرم.
يكي يكي چغاله بادوم ها رو گاز مي زدم و مي جويدم و از زور درد جيغ مي كشيدم.
اون روز هم هيچ كس باورش نمي شد من از مطب ارتدونسي با سيم هاي سفت شده برگشته باشم.
—-

:(( حالم بده. غرض از تمام اينها اين كه راستي راستي حال ندارم. اومدم حلاليت بطلبم و برم بقيه ي كارم رو بكنم.
گاسم اين سزاي بدجنسي هام باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

هق هق قهقهه

Posted by کت بالو on February 16th, 2005

این لینک رو از وبلاگ هادی خرسندی عزیز کش رفتم.

سکس حدود پنجاه سال پیش و مقایسه اش با حالا!!!

بامزه است. لباس خانم مهوش که اون زمان کلی هوس بر انگیز بوده, حالا یه لباس خیلی عادیه. به نظرم چهل پنجاه سال دیگه دیگه برهنگی کامل هم خاصیت تحریک کنندگی اش رو از دست بده!!!
کنجکاوم بدونم پنجاه سال دیگه چه چیزی هوس بر انگیز و سکسی به شمار خواهد اومد.

پیچ کوچه

Posted by کت بالو on February 14th, 2005

با یه شاخه گل شرابی اومدی. گیسوهام رو پریشون کردی و شب بوها رو پر پر کردی لای موهام. دست هام رو گرفتی و چرخوندی و چرخوندی و چرخوندی, و خوب که گیج شدم, من رو توی آغوشت گرفتی و بوسیدی و گیج تر شدم و, بوسیدی و گیجی از یادم رفت.

توی تاب نشوندیم و تاب خوردم, تاب خوردم تا ته آسمون ها, تا ته قهقهه, تا ته کودکی هام.
از توی باغ یه شاخه گل شرابی چیدی, به یادگار.

از پیچ کوچه که پیچیدی, هنوز باورم بود که بر می گردی, که چشمم افتاد به یه دسته گیسوی بلند که از پشت دیوار ته کوچه توی باد پریشون شد. دستی که گیسو رو پریشون کرد پیدا نبود.گرچه پریشونی گیسو خبر از آشنا بودن دست می داد.

سال ها رفته اند.هر روز گل شرابی برای خودم آورده ام, گیسوهام رو پریشون کرده ام و شب بوها رو پرپر کرده ام لای موهام,دست هام رو به هم داده ام و چرخیده ام و چرخیده ام,گیج شده ام و از خودم بوسه گرفته ام, گیجی از یادم رفته, و تاب خورده ام تا ته آسمون ها, تا ته قهقهه, تا ته کودکی هام.

و از باغ گل شرابی چیده ام به یادگار.
و از پیچ کوچه پیچیده ام, با یک دسته گیسوی پریشان.

امروز به آینه نگاه کردم. من در آینه بودم, نه تصویر تو. چشم های من, من رو می دید, نه چشم های تو تصویر من رو.
امروز از تمام این سال ها زیباتر بودم. بکر, ناگفتنی.

امروز مثل هر روز به باغ رفتم, نه گل شرابی برای خودم آوردم, نه گیسوهام رو پریشان کردم, نه شب بوها رو لای موهام پرپر کردم, نه چرخیدم, نه گیج خوردم, نه از خودم بوسه گرفتم, نه گیجی از یادم رفت, نه تاب خوردم, نه گلی چیدم به یادگار.

بعد از تمام آن سال ها, امروز, همین امروز, بالاخره از پیچ کوچه پیچیدی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

عروسک

Posted by کت بالو on February 13th, 2005

عروسک توی دست های نازگلک خانوم بالا و پایین می شد. نازگلک خانوم دنیایی داشت, موهای سرخ عروسک و بو می کرد و شونه می کرد, بعد می نشوندش روی پاش و براش شعر می خوند. دست آخر هم توی چمن های باغ, با برگ ها یه تشک نرم درست می کرد و عروسک رو با لالایی نازگلک خانوم خواب می کرد.
همین که تو خیال نازگلک خانوم روز شد و وقت مدرسه رفتن عروسک خانوم, داداشی نازگلک خانوم سر و کله اش از وسط درخت های باغ پیدا شد.

-چکار می کنی؟
-موهای عروس و شونه می کنم, می خواد بره مدرسه.
-عروس که مدرسه نمی ره خنگ خدا. عروس بزرگ شده. فقط بچه ننرهایی مثل تو مدرسه می رن.
-ولی عروس من مدرسه می ره. تازه..تو خودت هم مدرسه می ری.
-بده ببینم عروست و.

نازگلک خانوم تازه داشت نگران می شد.
-نمی خوام, عروس خودمه. خرابش می کنی.
-د بهت گفتم بده ببینم عروست و.
-نمی خوام. به بابا می گمت ها.
-زر زروی بچه ننه, اگه راست می گی خودت بیا عروس و بگیر.

و داداشی نازگلک خانوم عروس رو قاپید و در رفت. نازگلک خانوم هم شروع کرد دویدن دنبال داداشی.

داداشی نازگلک خانوم عروس و گرفت توی دستش روی هوا که دست نازگلک خانم بهش نمی رسید. اول لباس عروس و یه دستی در آورد , بعدش یه کمی دیگه دوید و جلوی چشم های حیرت زده ی نازگلک خانم موها و لباس عروس و کرد توی گل و شل باغ, بعد هم کله ی عروس رو از تنه جدا کرد و توی تنه رو پر کرد از چمن. دست آخر هم به صرافت مژه های ناز و بلند عروس افتاد. به زور با ناخن و انگشت کندشون, و تمام اینها اینقدر به سرعت اتفاق افتاد که نازگلک خانم که قدش تا سینه ی داداشی می رسید هنوز توی بهت بود و تصمیم نگرفته بود چه کنه.
به اینجا که رسید و داداشی عروسک رو انداخت جلوی پای نازگلک خانم, تازه چشمای نازگلک خانم اشکی شد. لبهاش و به هم فشار داد و صدای گریه اش تمام باغ و پر کرد.

مامان نازگلک خانم حالا تازه رسید. نگاهی به داداش نازگلک خانم, نگاهی به عروسک, نگاهی به خود نازگلک خانم.
به داداشی یه پشت دستی زد, نازگلک خانم رو بوس کرد, و دست نازگلک خانم رو گرفت و برد تا یه عروس دیگه, خوشگل تر از قبلی بهش بده.

روی گل ها, توی باغ ولی, نزدیک تر اگه می رفتی, چند قطره شبنم, شاید هم اشک رو ممکن بود ببینی که روی صورت گلالود عروس, از چشمهای بی مژه ی عروس به طرف سر بی موی عروس لیز می خوردند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مرهم

Posted by کت بالو on February 12th, 2005

پسرک نشسته بود روی پشتی نیمکت پارک. دخترک جلوی پاش, روی نیمکت نشسته بود. ناآروم بود و همین طور که پسرک حرف می زد, دخترک هم ثانیه به ثانیه تکون می خورد. بلند می شد و می نشست.
بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتند.

پسرک می گفت: من خیلی فکر کردم, پنجاه هزار تومان در ماه می تونه یه زندگی رو بچرخونه. به خصوص اگه پایین خونه ی پدری من زندگی کنیم که اجاره هم ندیم.
دخترک می گفت: پس هدفمون رو بگذاریم این که ماهی پنجاه هزار تومان در آمد داشته باشیم.
همون سال برای اولین بار دخترک از کسی هدیه ی والنتاین گرفت.

پنج سال از اون روز گذشت تا دخترک و پسرک باهم ازدواج کردند.
و حالا بیش از پنج سال از ازدواج دخترک و پسرک می گذره.

به هدف اولمون که نگاه می کنم حس شادی عجیبی توی تنم میاد.
ده سال پیش ماهی پنجاه هزار تومان تا تحقق اولین رویاهام فاصله داشتم.

امروز, تمام رویاهام اینجان.

امروز دخترک و پسرک درست وسط رویاها نشسته اند.

گرچه که هنوز زوده, ولی مهم نیست.
والنتاین مبارک.

و این…برای تمام کسانی که دوستشون دارم. تمام کسانی که روزهایی که مرهمی نیاز داشتم, حضور شون و دوستی شون رو لمس کردم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

la vie en rose

Posted by کت بالو on February 10th, 2005

Des yeux qui font baiser les miens,
Un rire qui se perd sur sa bouche,
Voila le portrait sans retouche
De l’homme auquel j’appartiens

Quand il me prend dans ses bras
Il me parle tout bas,
Je vois la vie en rose.

Il me dit des mots d’amour,
Des mots de tous les jours,
Et ca me fait quelque chose.

Il est entre dans mon coeur
Une part de bonheur
Dont je connais la cause.

C’est lui pour moi. Moi pour lui
Dans la vie,
Il me l’a dit, l’a jure pour la vie.

Et des que je l’apercois
Alors je sens en moi
Mon coeur qui bat

Des nuits d’amour a ne plus en finir
Un grand bonheur qui prend sa place
Des enuis des chagrins, des phases
Heureux, heureux a en mourir.

Quand il me prend dans ses bras
Il me parle tout bas,
Je vois la vie en rose.

Il me dit des mots d’amour,
Des mots de tous les jours,
Et ca me fait quelque chose.

Il est entre dans mon coeur
Une part de bonheur
Dont je connais la cause.

C’est toi pour moi. Moi pour toi
Dans la vie,
Il me l’a dit, l’a jure pour la vie.

Et des que je l’apercois
Alors je sens en moi
Mon coeur qui bat

نه بابا…عصبانی نشین. مشق این دفعه ی کلاس فرانسه مون بود. گفتند این آهنگ و پیدا کنیم و متن اش رو هم بنویسیم. خدا پدر اینترنت رو بیامرزه.
ایناهاش..اون بالایی متن اش, اون ستون هم آهنگش, ده دقیقه هم کمتر طول کشید که پیداش کنم.

خانم معلممون اسمش ژیزله. داشت می گفت یه آوازی هست که همه ی دنیا می شناسند. مامان بزرگ, بابابزرگ هاتون هم می شناسند.
بقیه ی بچه های کلاس رو نمی دونم, ولی مسلما من یکی اگه تلفن بزنم ایران و پای تلفن به مامان بزرگ یا بابابزرگم بگم “la vie en rose” اجرای “Edith Piaf” رو برام بخونین حتما و بی شک به این نتیجه می رسند که عقلم رو از دست داده ام.

ملت آمریکای شمالی دنیا رو خارج از آمریکا و اگه خیلی ارفاق کنند خارج از اروپا و آمریکا, رسما جزو کره ی زمین به حساب نمیارند. انگار سکنه ی آمریکا مالک کره ی زمین هستن و ارثیه ی کریستف کلمبه, و حالا یه جاهایی از ملک آبا و اجدادی رو هم به بقیه ی ساکنین به ثمن بخس اجاره دادن.
البته راست و درستش رو هم بخواین مثل این که همین جوره. اینطور که پیداست اجاره بها رو هم مرتب میگیرند و اگه هم ندی از کره ی ارض بیرونت می کنند به سماوات.

آدم آدم است.
ولله پول و زور اگه دست بنده و شما هم بود, از این هم بدتر میکردیم.

حالا…بی خیال. گوش کنین به نوای عاشقانه ی خانم ادیت پیاف که اون بالا لینکش رو گذاشته ام, و اگه شما هم مثل من تا حالا از وجود این خانمه و این آهنگ بی اطلاع بودید, دیگه در این جهل مرکب باقی نمونین.
از شوخی و انتقاد گذشته…واقعا آهنگ و متنش قشنگ هستند. لذت ببرید.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار