مرخصی استحقاقی/استعلاجی

Posted by کت بالو on March 15th, 2004

خانم ها و آقایون محترم

بعد از یک سال و خرده ای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی بی وقفه, کمی تکه هام جا به جا شده و کمی هم به استراحت نیاز دارم تا سر فرصت تکه های خودم و زندگانی ام رو به هم بچسبونم.
استدعا دارد با مرخصی اینجانب موافقت به عمل آورید.
یک ساعت یا یک سال اش رو خدا عالمه.
بر می گردم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, خداحافظ.

درد عاشقي- عيد

Posted by کت بالو on March 15th, 2004

من عاشق, تو معشوق…
عاشقانه مي شنوم, عاشقانه مي گويي.
درد جانسوزعاشقي من ليك اين است :
من عاشقانه مي شنوم, نه از تو… تو عاشقانه مي گويي, نه براي من…
——————————
كلي خوش و خرم ام. عيد داره مياد. خونه تكوني اصلا نكردم. ولي خودم كلي خوشحالم. اصل كار هم همينه ديگه. خونه تكوني كيلويي چند؟
كاري كه فكر مي كردم دو ساعت طول بكشه نيم ساعته تموم شد. دارم بشكن مي زنم!!!!
واي كه عيد چقدر خاطره داره. چقدر به همه ي اين مليت ها پز مي دم كه عيد ما درست با شروع بهار مياد.
خدا كنه سال آينده براي ايران سال خوبي باشه. خدا كنه از سال قبل خيلي بهتر باشه. خدا كنه زلزله نياد, خدا كنه كسي حكم اعدام و شكنجه نگيره, خدا كنه همه ي آدم هاي بد امسال خوب بشند. خدا كنه همه هر چيزي كه براشون خوب هست اتفاق بيفته….هر چيزي…

و تمام اين حال و هوا به خاطر كارت تبريك دوست خوبي بود كه وسط ساعت نهار براي من موزيك عيد مون رو پخش كرد. مرسي دوستم. مرسي.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

تيم مشكل دار

Posted by کت بالو on March 14th, 2004

اولش كه اومده بودم سر كار توي كانادا تا حدود يه سال خيلي برام سخت بود. بعد كم كم عادت كردم.
بزرگترين مشكل ام listening بود و مشكل بعدي هم اين كه اصلا محيط كار دوستانه نبود. همه تحت استرس بودند و هيچ كس تحويلم نمي گرفت و به سوال هام جواب نمي داد.
واقعا مشكل داشتم.
پريروز داشتم با ژوليت حرف مي زدم كه در كانادا فوق ليسانس گرفته و مدتي در همين شركت ما در يه تيم ديگه كار كرده و مدتي هم در يه شركت ديگه كار كرده و دوباره برگشته شركت ما توي تيم ما داره كار مي كنه.
جالب اينه كه اون هم داشت مي گفت توي اين تيم دوست پيدا كردن خيلي سخته. هيچ كس چيزي كه بلد هست رو به كسي نمي گه. همه خيلي تحت استرس هستند و كارها توي تيم تعريف شده نيست و هر كسي مي خواد كارهاي ديگران رو انجام بده و ديگري رو خراب كنه.
كلي خيالم راحت شد. اگه ژوليت هم كه مدت ها اينجا كار كرده و با محيط هم آشناست و تازه چيني هم هست كه خودش كلي امتيازه, چون هم رئيسمون چيني هست و هم توي تيممون يك سوم آدم ها چيني هستند, اين حس رو داره و اين حرف رو مي زنه, من ديگه بايد كلي هم ذوق كنم كه تونستم خودم رو توي همچين تيم مشكل داري جا بندازم.
ياد گرفته ام كه هميشه و همه جا توي كار مشكل پيدا مي شه و كاريش هم نمي شه كرد. بايد از كنارش ساده و راحت عبور كرد و زندگي رو به خوشي گذروند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بهار اومد. آگهی

Posted by کت بالو on March 14th, 2004

گاهی پررنگ تر, گاهی کم رنگ تر.
بهار داره میاد. بهار زیبا. بی بدیل. و…

بهار اومد, بهار اومد بهار اومد
ولی این هم بدون تو غم انگیزه
کجا رفتی کجارفتی چرا رفتی
بدون تو بهار از غصه لبریزه
من ان رنگ سیاه شام اندوهم
من ان روزم که صبحم صبح پاییزه.

میان آهوان مجنون صفت هر دم
نمی مانم, همی گردم, همی گردم
تو را می جویم و هرگز نمی یابم
تو آن عشقی که افسون می کنی در دم
بهار از شاخه هم دیگر نمی روید
درخت خشک عشقم سبز نمی جوید

بهار اومد بهار اومد بهار اومد
ولی این هم بدون تو غم انگیزه…..
—————-
آهنگ اين شعر بالا هم كه مال منصور است به ‘برقصيم’ اضافه شده.
منصور اگه قشنگ بخونه صداش خوبه ها.
—————
آگهی.. آگهی: آقایون لطفا اگه کسی رقص لاتین بلده و پارتنر رقص نداره و تورنتو هم زندگی می کنه یه قرار بگذاره بریم برقصیم. این شریک فعلی رقص ما خیلی نچسب است. لطفا با یه نفر خوش صحبت هم بیاین که گل آقای ما در طول مدت زمان حضور در کلاب باهاش صحبت کنه. ولله مشکل پیدا شده, بنده عاشق رقص هستم. فعلا روی لاتین کار می کنم, گل آقای ما هیچ حسی نسبت به موزیک و رقص لاتین نداره. بنا براین در به در دنبال شریک رقص آشنا می گردم که مصاحبت بنده و گل آقا رو دوست داشته باشه. با همکلاسی های کلاس رقصم چندان آشنا نیستم و مطمئن هم نیستم هم صحبت خوبی برای گل آقا بشند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حكايت هر روز

Posted by کت بالو on March 13th, 2004

هستي.. اينجا,‌ نزديك. هيچ وقت نرفتي كه انتظار بازگشت به وجود بياد. حس وجودت لحظه لحظه رو مي سازه.
از روز رفتنت تا امروز, هر روز با يه نفر گذشته. هر روز با يه نفر. و به دنبال يه حس كه توي لحظه لحظه ي با تو بودن بود.
با هر كسي بودن يك روز بود و.. تموم. درپايان روز نه دلتنگي اي مي اومد و نه اشتياقي به كش اوردن اون روز و نه نيازي به تكرار اون روز در روز بعدي.
با تو بودن اما با خودش حس مي آورد. يه حس غريب. حس نياز به كش آوردن اون روز,‌ نياز وصف ناپذير به تكرار اون روز در روز بعدي ,حس پيدا كردن يه ناشناخته كه هميشه ناشناخته مي موند و اشتياق داشتي به تكرار اون روز كه توي روز بعد ناشناخته ي روز قبل رو كشف كني.
و شايد ناشناخته موندن اون حس و خود تو بود كه اينطور احساس رو ناتمام گذاشت و رفت.
با تو بودن وحشت و ترس به همراه داشت, وحشت اين كه مبادا كسي زودتر, اون ناشناخته ي مبهم رو كشف كنه و جزيره ي تو رو مال خودش كنه و پرچم فتح رو بالا ببره.
با هركسي بودن فتح رو به سادگي به همراه مياره. و حس ناتمومي نمي گذاره. با هر كسي مي شد همبستر شد و احساس كرد كه نقطه ي پايان رسيده. يا مي شد ازش شنيد دوستت دارم , چشم هات چه قشنگه و هزار جمله از اين دست, و احساس كرد كه نقطه ي پايان رسيده. با هر كسي مي شد يه پاراگراف رو تموم كرد و توي فصل عاشقي رفت سراغ پاراگراف بعد, با موضوع بعدي.
با تو اما اين نقطه ي پايان و شروع سر سطر هيچ وقت نرسيد. با تو حكايت “…” بود و شوق وصف ناپذير ادامه.
و تو قهرمان اين داستان عاشقي بودي, قهرماني كه شخص اول بود و در هاله اي مرموز, با شخصيت پردازي مبهم, بيش از حد واقعي و بيش از حد خيالي. قهرمان افسانه اي همه ي داستان هاي عاشقانه. بود و نبود.. و در تمام پاراگراف ها دنبال مي شدي.. تو محور بودي و همه در اطراف تو..
به هر كسي مي شد قسمتي رو اهدا كرد و پس گرفت, به تو اما بايد همه چيز, تمام وجود, عشق, هستي, زندگي, دار و ندار, دل, جان, همه چيز در طبق اخلاص گذاشته مي شد, بي مزد و منت. عاشق شدن به تو حكايت دل و جان بود, از تن فراتر, از زمان فراتر,‌ حكايت ازل و ابد بود و سوختن و سوختن و فنا و بي نشاني از وصل. بي نشاني از اميد رسيدن, بي نشاني از خود.. كه خود در تو حل مي شد و فنا مي شد و به جايي راه نمي يافت.
از اون روز تا امروز, هر يك روز, كسي رو تجربه كرده ام, به دنبال اون حس, به دنبال اون اشتياق.. نيست, نيست, نيست…..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

با شعورها و بي شعورها

Posted by کت بالو on March 12th, 2004

به يه نتيجه اي رسيدم. آدم ها به دو دسته تقسيم مي شن. با شعور و بي شعور. هر كسي فكر مي كنه به دسته ي اول تعلق داره.
من هم از اين قاعده مستثني نيستم. فكر مي كنم به دسته ي اول تعلق دارم. هر كسي هم كه مثل من فكر نكنه ممكنه از طرف من متهم به تعلق داشتن به دسته ي دوم بشه. البته بستگي داره.
حالا دليل امروزم براي اثبات تعلق خودم به دسته ي اول چي بود, بفرماييد:
يه آقاي مسن شكم گنده به نام استيو كه قد نصف من هم كار خودش رو بلد نيست – يعني به نظر خودم من كار اون رو بهتر از خودش بلدم-, اومده به ما آموزش بده كه چطوري با دستگاهشون كار كنيم. آمريكايي و اهل سن ديگو است. سر نهار -خدا پدر شركتشون رو بيامرزه هر روز ظهر به ما نهار مي دن- مارتين خره (ميگم خره بگين نه) ازش يه كلام پرسيد طرفدار بوش هستي يا نه. اون هم گفت مي تونه اين رو محرمانه نگه داره. (بر منكرش لعنت) اما بعدش ادامه داد كه از اونچه كه در مادريد اتفاق افتاده متنفره. (تا اينجا قبول, من هم متنفرم.) و بعد ادامه داد كه مي دونه كي اين كار رو انجام داده و بايد مسببين اين كار رو زد و كشت و اينها همه ش كارهاي تروريستي مي كنند و مردم بي گناه رو مي كشند و آمريكا نگرانه كه عراق و خاور ميانه خيلي قدرت پيدا كنه و … من هم ديگه ديدم نجابت بيشتر از اين نمي شه. حرفش رو قطع كردم و گفتم البته من هم از اونچه در مادريد اتفاق افتاده متنفرم و محكومش مي كنم اما بدترين كار غير انساني رو آمريكا در ژاپن انجام داد وقتي كه بمب اتمي رو ول كرد توي كله ي ملت. (من اصلا واصولا طرفدار امريكاي جنايتكار و چاكر آقاي كلينتون هستم. اما از اين بوش لعنتي اصلا دل خوشي ندارم. ولي نتونستم بشينم و يه طرفي قضاوت كردن هاي آقاهه رو تحمل كنم). استيو هم گفت كه آمريكا بايد اين كار رو مي كرد(!!!!) به اين دليل كه اگر اين كار رو نمي كرد تعداد زيادي ارتش آمريكا از بين مي رفتند و جنگ هم تموم نمي شد و تازه آمريكا قبلش اولتيماتوم داده بود و … من هم گفتم اينها رو ولش كن, در مورد ترس آمريكا از عراق و خلع سلاح كردن عراق, چرا اين كار رو زمان جنگش با ايران انجام نداد. استيو (اين ديگه از مارتين هم خرتره) هم گفت براي اين كه آمريكا اون موقع از ايران بيشتر مي ترسيد تا از عراق!!!! من هم گفتم ببين استيو جان, من خودم ايراني هستم. قبل از انقلاب ما اقتصاد خوبي داشتيم, بدكي هم نبوديم. خوش و خرم بوديم. پنجمين ارتش دنيا رو داشتيم و مردان جنگي خوب و تحصيل كرده اي هم داشتيم (گرچه كه بعضي هاشون چندان شعور درستي نداشتند), انقلاب كه شد و كاملا تحت نظر آمريكا و انگليس بود (چشم هاي استيو شش تا شد), دار و ندار ما رو خالي كردن توي خليج فارسي كه حالا مي خوان اسمش رو بكنند خليج عربي. مردان جنگي رو هم كشتند. بنابراين بيشترين امكانات دفاعي ما رو ازمون گرفتند. بعد هم هشت سال جنگ ايران و عراق كه تير خلاص رو توي مخمون خالي كرد. حالا هم كه وضعمون رو مي بيني. آمريكا كوچكترين دليلي نداره كه از ما بترسه. حتي يه دونه پروژه براي مثال در ايران به اتمام نمي رسه چون نه كسي دلش سوخته و نه مديريت درست و حسابي داريم. دولتمندانمون هم غيرتمند قربونشون برم فقط فكر جيب و قدرت خودشون هستند. واسه آمريكا و انگليس دستمال يزدي هم دستشون مي گيرند (انگليسي معادلش پيدا نكردم, مجبور شدم يه پاراگراف كامل جايگزينش كنم), بنابراين به من نگو آمريكا از ايران مي ترسه. دولتهاي خاور ميانه هم هيچي نيستند مگر وسيله ي دست آمريكا و انگليس و اروپا براي جنگشون با همديگه.
بعد هم ساكت شدم, چون همه ي حرف هام رو زده بودم. در همين وقت همكار ايراني م (معرف حضور دوستان تورنتويي هست), سر ميزمون سبز شد و شروع كرد با من حرف زدن, من هم مارتين خره و استيو خرتره و ژوليت رو ول كردم و اومدم توي آزمايشگاه.

آمريكايي و ايراني و هندي و بيافرايي نداره. بعضي ها راستي هستند و بعضي ها چپي. به استيو مي گم دين نبايد اصلا و ابدا در دولت و حكومت دخالت داده بشه. مي گه نه, دين در قانونگزاري لازمه. اگه مسلمون بود مسلما جزو القاعده شده بود تا حالا.

القاعده و راست گرا ها دقيقا همتاي بوش و طرفدارهاش هستند فقط اسمهاشون فرق داره. اگه القاعده ها و راست گرا ها آمريكايي متولد شده بودند مي شدن عاشق و واله ي بوش و اگه طرفداران بوش مسلمون زاده شده بودن مي شدن واله و شيفته ي بن لادن و ملاعمر و قماش راستي هاي هموطن خودمون. از نظر من جفتشون عين همديگه ان فقط در دوسوي كره ي خاكي. اين هم از عدل خداونده. هيچ ور زمين رو بي نصيب نگذاشته.

حالا يه نفر به دسته بندي دوم كت بالو اضافه شده. كت بالو خودش رو هنوز در دسته ي اول رده بندي مي كنه و استيورو به دسته ي دوم فرستاده. به نظر كت بالو قدم بزرگ بعدي در راه احياي حقوق بشر اينه كه بگذارند همه ي اين متعصبين اعم از مسلمان و مسيحي و يهودي و آمريكايي و فرانسوي و كونگويي هزار تا بمب بزنند توي سر و كله ي همديگه و همديگه رو زار و ناكار كنند.

خدايا ما رو از شر نمايندگانت در روي كره ي زمين در امان بدار. پروردگارا, كاسه ي داغ تر از آش واسه چي برامون مي فرستي آخه. خودت بس نيستي چپ و راست نماينده نازل مي كني. با خودت مي شه كنار اومد, با اينها هيچ جور نمي شه راه اومد.

برم بقيه ي آموزش رو با استيو شكم گنده ادامه بدم.
شكم گنده ها معمولا خيلي دوست داشتني هستند. من رو ياد بابا نوئل مهربون مي اندازند. اين يكي شون از اين وسط قصر در رفته.

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

گيج ها – شب اخر سال- عماد خراساني

Posted by کت بالو on March 11th, 2004

خلايق ديروزي تي شرت رو هنوز نفرستاده اند اما به جاي يه دستگاهي كه سفارش داده بوديم يه دستگاه ديگه فرستاده اند!!! دستگاهي كه بايد براي يه مشتري ديگه مي فرستادن رو فرستادن براي ما و بالعكس. حالا بايد دستگاه رو پس بفرستيم و صبر كنيم تا اون چيزي كه سفارش داده بوديم برسه. خدا كنه جاي تي شرت واسه ام كت و شلوار كراوات نفرستند. مجبورمي شم كمپلت بدمش به گل آقا.

مامانم يه شعر توي كامنت دوني اون پايين نوشته و يه مقداري هم كامنت. ياد شب هاي آخر سال افتادم و ماجراهاش. هر بار درست شب سال نو كارگرها غيب مي شدند. يادم نمي ره يه بار قرار بود روز ۲۸ اسفند كارگر بياد و خونه مون رو تميز كنه. نيومد. طبق معمول هر سال و همه ي كارگر ها. من حدود ۱۵ سالم بود و برادرم هم حدود ۹ سال. توي زندگيمون بشقاب هم جابه جا نكرده بوديم. اما اون دفعه اينقدر همه ي كارها مونده بود كه من و برادرم هم شروع كرديم شستن شيشه ها. شيشه هاي خونه مون هم خيلي بزرگند. يه طرف هر اتاق خواب به جاي ديوار پنجره است و بنابراين شيشه اي. خيلي هم مزخرف است, چون تمام گرماي اتاق مي ره بيرون و توي زمستون آدم يخ مي زنه. به هر حال كه امسال رو خدا به خير بگذرونه. هر بار ياد اون سال مي افتم و خودم و برادرم, كلي خنده ام مي گيره.و.. دلم واسه ی کارگر خونه مون تنگ شده. هم علی آقا و هم آقای میری. نمی دونم چرا توی ایران فکر می کنند آدم وقتی میاد اینور آب, اونوری ها رو یادش می ره. بابام پای تلفن بهم گفت فردا آقای میری میاد خونه مون. آقای میری رو یادت هست؟..بابا جان, معلومه که یادمه. خیلی هم دوستش داشتم. یادم میاد برای اولین بار اومده بود خونه مون کار کنه, یه ساعت تمام فقط پرتقال ها رو دستمال می کشید!!! نمی دونم الان چطوری کار می کنه. سریع تر شده یا نه. همیشه هم کلی راجع به بچه هاش حرف می زد.
علی آقا هم خیلی بامزه بود. 8 تا بچه داشت و بچه آخری رو فروخته بود به یه خونواده ای. بهش گفتم علی آقا چرا اینقدر بچه دار شده ای؟ بهم گفت خانوم بی عقلی. عقل نداشتیم, 9 تا بچه آوردیم. جریانات علی آقا رو یه بار کامل می نویسم. خالی از لطف نیست.

بعد هم اين كه عماد خراساني هفته ي پيش فوت كرده. اين شعر رو كه مامان فري توي كامنت دوني گذاشته مي گذارم اينجا. خيلي از شعرش خوشم اومد. خيلي زياد. اگه خودم مي خواستم وصف الحال كنم به اين خوبي نمي تونستم شرح بدم. روانش شاد.

گر چه مستيم و خرابيم چو شب هاي دگر
باز كن ساقي مجلس سر ميناي دگر
امشبي را كه در انيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديمبه فرداي دگر
مست مستم مشكن قدر خود اي پنجه غم
من به ميخانه ام امشب تو برو جاي دگر
چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمناي دگر
تاروم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي و جز تو دلاراي دگر
گر بهشتي است رخ تست نگارا كه در ان
ميتوان كرد به هر لحظه تماشاي دگر
از تو زيبا صنم اين قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباي دگر
مي فروشان همه دانند عمادا كه بود
عاشقان را حرم و دير و كليساي دگر

عماد خراساني

و کلام آخر از فروغ:
اما من آن شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها ترا به گوشه ی تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم.
..و
دلم گرفته است.
دلم گرفته است….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ ۸

Posted by کت بالو on March 10th, 2004

1- فكر كنم مارتين خره خيلي دلش مي خواد بشه رئيس آزمايشگاه و بنابراين رئيس من و ژوليت. بنده به شخصه مخالفتي ندارم چون كوچكترين علاقه اي به رياست ندارم. اما رفتارش گاهي اوقات نخواستني مي شه. تازگي ها به نظرم با من بد شده باشه. غد است و روي حرفش پافشاري مي كنه, من هم مجبور مي شم كج خلقي كنم. ديروز بهم گفت كه اصلا خوشش نمياد بامن مخالفت كنه. از ديروز تا حالا دارم نازش رو مي كشم. توي محيط كار بدخلقي كردن رو اصلا نمي پسندم. خدا رو شكر كه دوست دخترش نيستم. ازاون قبيل آقايوني است كه اصلا باهاش آبم توي يه جوب نمي ره. ديروز برايان ازش پرسيد مارتين, تو نمي خواي ازدواج كني؟ مارتين هم گفت چرا, فقط منتظرم كتي يا ژوليت از شوهرهاشون جدا بشن, من باهاشون ازدواج كنم!!!!!!

۲- اين هفته رو كامل آموزش داريم. ديروز و پريروز روي يه دستگاه,‌ امروز و فردا و پس فردا روي يه دستگاه ديگه. امروز دو تا آقاهه اومده بودن. يكي شون از قبل من رو مي شناخت. لهستاني است و در اتاوا زندگي مي كنه. به اندازه ي يك ساعت و نيم مغز من رو به كار گرفت و تشويقم كرد كه برم و فيلم the passion of the christ رو ببينم. مسيحي كاتوليك بود و يه عالمه در مورد مباني مسيحيت و قسمت آخر زندگي مسيح حرف زديم. آخر سر هم به اين ختم شد كه قراره برامون تي شرت بفرسته. سايز من رو مي خواست. بهش گفتم small . گفت دفعه ي پيش ات رو يادم بود برات مديوم كنار گذاشتم. اما تنها كاري كه مي تونم بكنم اينه كه خوشرنگه رو بدم به تو (رنگ بورگاندي كه نوعي شرابه) و سرمه اي يا سياهه رو بدم به ژوليت. اينم از مزاياي اين كه با يه آقايي يك ساعت و نيم در مورد مسيح و فيلم حرف بزني. شرابي به جاي مشكي و سرمه اي!!!

۳- امروز اين آقا لهستانيه ( به نام كريس) كه مهندس فروش شركتي هست كه ازش خريد كرده ايم, بايد جيمي رو مي برد نهار. ما هم كه آموزش داشتيم طبعا بايد برده مي شديم. آقا جيمي اينقدر عجله كرد كه ما سه تا نخودي رو جا گذاشتند و رفتند!!! البته كريس بعدش كلي ازم معذرت خواهي كرد. خصوصا وقتي كه داشت در مورد لزوم عشق ورزي و فلسفه ي مسيحيت حرف مي زد. گفت شايد يه روزي از اتاوا بياد اينجا و قضاي اين بار رو به جا بياره و يه نهار به خرج اداره شون به من بده!!

۴-هنوز هم عين چي خجالت مي كشم با آقا جيمي حرف بزنم, در عين حال كه راست راستي دوستش دارم. چي مي شد اين آقا جيمي ما ايراني بود. راحت مي شد باهاش حرف بزنم, با فرهنگ خودمون و خيلي راحت بهش بگم آقا جيميه , راستي راستي دوستت دارم. فرقي نمي كنه رئيسم كني يا بيرونم كني. راست راستي برات احترام قائلم.

۵- وقتي داشتم مي رفتم كلاس رقصم -قبل از ساعت ۸ شب- بنزين بود ليتري ۶۰.۲ سنت, وقتي داشتم بر ميگشتم -بعد از ساعت ۹ شب- بنزين بود ليتري ۷۹ سنت!!! واقعا كه.

۶- عاشق ادمهايي هستم كه وقتي مي بينيشون انگار شونصد ساله كه مي شناسندت. توي پاركينگ يه خانمي حدود ۶۵ ساله رو با يه ماگ قهوه و دوازده سري بار و بنديل آويخته به چهار ستون بدنش ديدم كه يه خنده ي پهن و واضح توي صورتش پخش و پلا بود. تا برسيم توي آسانسور و من طبقه ي همكف پياده بشم, كل امروزش رو برام توضيح داد. بيشترش رو نفهميدم البته, آخه انگليسي حرف مي زد,‌ اما معلوم بود كه روز شلوغي داشته. كلي سرحال اومدم آخر شبي.

۷- دو تا مربي رقص داريم. يه خانمي به نام مارتا و يه آقايي با يه اسم عجيب هندي يا بنگلادشي يا ترينيدادي كه تا حالا سه بار پرسيده ام و باز هم يادم رفته. آقاهه رنگ شيركاكائو است, اما قد بلند و خوش هيكل. فقط دست هاش هميشه يخ يخ است. من از شدت سردي دست هاش رقصيدن يادم مي ره. خانومه اما سفيد سفيد است, دست هاش هم گرمه. موقع رقص كه مي شه اصلا دلم نمي خواد آقا باشم. قسمت مربوط به خانم ها معمولا خيلي راحت تره.

۸- بسيار خوش و خرم هستم. خدا رو شكر. خدا رو شكر. و جاي همگي خالي روز بدي نبوده. زندگي همينه ديگه. روزها ميان و مي رن و شادي ها و خنده ها مي مونه و غم ها و گريه ها. زندگي زيباست. در تمام لحظات تلخش هم زيباست. نمي شه زيبايي زندگي رو انكار كرد. حتي وقتي ياد موشك بارون ها مي افتم مي بينم زيبا بود. فقط كاش عزيزان آدم هميشه خوشحال و سالم باشند. بقيه ش مهم نيست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

روز زن!!

Posted by کت بالو on March 9th, 2004

روز زن!!

لينك رو باز كنين لطفا. توضيح بيشتري نمي خواد.

دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار

مي توان

Posted by کت بالو on March 8th, 2004

مي توان آرام و شيرين
سال ها بود و تبسم كرد
مي توان در خلوت تاريك و تنهاي شبي غمگين
اشك هاي شور را از خلق پنهان كرد
مي توان در خلوت يك كوچه ي مبهم
باز در بحر تفكر رفت
مي توان تنها و ساكت باز رو در روي درياچه
به تمامي دروغين هاي گفتارت
ساده انديشيد

چاره ها ناچار چون گشتند
مي توان خالي شد و پژمرد
مي توان در انزوا و خلوتي بي دوست
با تبسم, خسته و نوميد
راحت مرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار