تكرار

Posted by کت بالو on January 20th, 2004

يه مدته كه اين شعر همه اش توي ذهنمه: باز باران با ترانه.. با گهرهاي فراوان.. مي خورد بر بام خانه….
هميشه تعجب كردم كه چرا اين شعر رو توي كتاب فارسي كلاس چهارم دبستان نوشته بود. فهم اين شعر در سنين بالاتري ميسر است. شايد به اين دليل احمقانه كه توي اين شعر مي گفت: كودكي ده ساله بودم…
شايد هم در هر سني مي شه از هر موضوعي برداشتي كرد. منتها در سنين مختلف برداشت ها متفاوتند.

يه وقت هايي تجربه ي ۱۶ سالگي آدم, در سنين ديگه براي آدم تكرار مي شه. درست شبيه همون تجربه. اما برخورد احساسي آدم فرق مي كنه. اتفاقا بسته به اين كه آدم در طول اين مدت چه تحولاتي كرده باشه, ممكنه برخورد آدم حتي احساسي تر هم باشه.

در اين حالت ديگه ضربه اي در كار نخواهد بود. آدم به چشم تجربه به هر چيزي نگاه مي كنه. تجربه اي دوست داشتني. و آدم به جاي اين كه حس نفرت و حتي حس حسادت پيدا كنه, حس عاشقي پيدا مي كنه اما به شكلي كاملتر و آگاهانه تر. و به جاي اين كه در مقابل اشتباه يا عملي كه خوشايندش نبوده ,حس انتقام يا بهتر بگم انزجار يا تنفر پيدا كنه, يه حس شناخت بهتر پيدا مي كنه و عشق توي وجودش از بين نمي ره, بلكه به سمتي مي ره كه بايد, و اين اتفاق ها همه خودبخود مي افته و به جاي زجر, با نوعي لذت عجيب همراه مي شه كه در شانزده سالگي اصلا و ابدا امكان تجربه اش نبود.

آدم بعد از رسيدن به مرحله اي, و گذر از مراحل خاصي, مي فهمه كه گناه هم بخشي از آدمي است و متمايز كننده ي آدم از حيوان و از ربات. منتها بخشي كه آدمي رو به نوعي عذاب مي ده. و لذت عجيبي مي ده كه چنانچه من تجربه كرده ام عقوبتش به همراه خودش خواه ناخواه مياد. نوعي عقوبت روحي عجيب, نوعي زجر كه چون براي آدم مفهوم داره با لذت آميخته است. و اگه به مرحله اي از رشد نرسيده باشي, اون گناه ممكنه حتي تو رو از اون مرحله خاص رشد عبور بده. و برسي به يه جاي جديد از آدمي كه هيچ وقت تجربه نكرده بودي, و اونوقته كه مفهوم دوري از گناه برات مفهوم تر و دلپذيرتر مي شه. و درك مي كني گناهكار رو و عاشق گناهكار هم ميشي. و قضاوت نمي كني كه مي فهمي قضاوت فقط و فقط كار خداوند است كه سراپا عشق است و دانش و توان.

و همه ي اينها در خدمت اين در ميان كه عاشقي رو لذت بخش تر و كاملتر بفهمي و درك كني و بخشيدن يا بهتر بگم به نوع ديگه نگاه كردن رو بهتر ياد بگيري.

و بعد از همه ي اينها البته, جاي يه چيزي كه در اين راه از دستش دادي, هميشه و هميشه برات خالي مي مونه. به قول نيما ي عزيز:
بايد از چيزي كاست.. تا به چيزي افزود… و تو يه خاطره ي دائمي و هميشگي پيدا مي كني, اما عاشقي رو كاملتر و به نوع جديدي در خودت پيدا مي كني. حتي عاشق گناه هم مي شي وقتي بدوني دليلش چيه.

و فكر مي كني كه مي تونستي, اگه همه ي سعيت رو مي كردي و اگر آدم بهتر و كامل تري بودي. و به جاي اين كه ايراد رو فقط و فقط در بيرون خودت جستجو كني , درون خودت رو هم نگاه مي كني و سطح عاشقي رو بالاتر و بالاتر مي بري..و همين… و اميدوار مي موني كه خداوند مي تونه.. و خداوند مي بخشه.

و يه پله مي ري بالاتر.. و هميشه منتظر مي موني..و هميشه به خاطره اي كه مونده فكر مي كني.. و هميشه يادته كه دقيقا همين خاطره ها رو از شانزده سالگيت هم داري… و مي بيني كه انزجار رفته و عاشقي جاش رو گرفته….عاشقي و عاشقي و عاشقي..

و اين بيت زيبا از حافظ كه:
هاتفي از گوشه ي ميخانه دوش گفت ببخشند گنه مي بنوش
عفو الهي بكند كار خويش مژده ي رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر تا مي لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به كوشش دهند هر قدر اي دل كه تواني بكوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست نكته ي سربسته چه داني خموش
گوش من و حلقه ي گيسوي يار روي من و خاك در مي فروش
رندي حافظ نه گناهي است صعب با كرم پادشه عيب پوش
….
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 3

Posted by کت بالو on January 19th, 2004

1) از صبح روی دنده ی غر هستم تا همین حالا. صبح خواستم نرم سر کار, گل آقا گفت برسونمش ایستگاه مترو. من هم که دیدم نصف کار تموم شده و لباس باید عوض کنم شروع کردم غر وغر و رسوندمش و بعد هم رفتم سرکار. رفتم سراغ وینیفرد که ازش محصولات تازه رسیده رو بگیرم. گفت خودم از توی جعبه ها برشون دارم, دیوید که روی میز اونطرفی وینیفرد می شینه دید من دارم زیرلبی یه چیزایی میگم. گفت چیزی شده؟ من هم اعلام کردم که امروز از صبح دارم غر می زنم و برای دیوید بهتره که من رو “ایگنور” کنه. بعد با غر غر درونی کارم رو ادامه دادم تا ظهر که گل آقا تلفن زد و گفت برم دم ایستگاه مترو دنبالش. رفتم و سیل غر غر رو سرازیر کردم سرش اینقدر که کل زندگیش رو ریختم به هم. بعد هم برای تمام بعدازظهرم کارهای احمقانه توی شرکت داشتم که انجام بدم. هیچی دیگه. الان هم حدقه ی چشم چپم درد می کنه. گرسنه امه و غر…غر…غر…غر…

2) رفتم یه عالمه پول دادم و روز شنبه ناخون هام رو دادم سلمونی لاک بزنه. حالا این محصول جدید که اومده, درش به بدبختی باز می شه. بعد از این که ناخن شست دست راستم شکست, بقیه اشون رو دادم مارتین باز کنه. موندم سرگردون که یعنی هر دفعه من بخوام با این محصول کار کنم باید مارتین خره رو صداش کنم.غر..غر..غر..

3) گل آقا مون می خواست قرمه سبزی درست کنه. هوس کرده بود و من هم غر غرو بودم. بنابراین خودش دست به کار شد. بهش اول کار گفتم لوبیا قرمز نداریم. گفت چرا. حالا که گوشت و پیازش آماده شده و می خواد بگذاره که خورش جا بیفته, میگه لوبیای نپخته داریم نه لوبیای پخته. مجبور شدیم لوبیای سفید بریزیم توی خورش. تازه یه ساعت دیگه هم طول می کشه تا حاضر بشه. من گشنه امه. غر..غر..غر..

4) دیگه هیچی به نظرم نمیاد که بنویسم. چرا من اینجوری شدم که حرفهام اینقدر زودی تموم بشه. غر..غر..غر..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

غر..غر..غر

آخرین فراموشی

Posted by کت بالو on January 18th, 2004

کاش می دانستم
آن بوسه, آخرین بوسه
و آن هماغوشی, آخرین هماغوشی بود

یگانه ترین
به من آموختی
هر بوسه را از یک معشوق
چنان بگیرم که گویی شاید
بوسه ی آخرین باشد
و با هر معشوق چنان در هم آمیزم
که گویی شاید
هماغوشی آخرین باشد

تو در قله ی فراموشی
و در انتهای جاده ی جدایی
سربلند و استوار
بهانه های عاشقی ات را می نگری

و من در بن بست عاشقی
گرفتار و سرگردان
در جستجوی کوره راهی
به قله ی فراموشی
همچنان چشم می گردانم

در قله ی فراموشی شاید
دوباره بازت یابم
—————————–
اين لينك رو ببينين. از پير تاك عزيزه و اين يكي از قشنگترين نوشته هاشه. گرچه كه من عاشق همه ي نوشته هاشم. شعر آخرش هم -كه البته معلوم نيست از كيه- خيلي عاليه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

چرا نمی رقصی!

Posted by کت بالو on January 17th, 2004

یه لحظه یه چیزی بگم و برم. در مورد این ستون تازه اضافه شده: چرا نمی رقصی!!!, گل آقامون به دنبال یه سری اقدامات عاشقانه اضافه اش کرده.

خدمتتون عرض شود که گل آقامون از یه هفته ی پیش نشسته و نوبه به نوبه این آهنگ رو هی از اول می گذاره و گوش می کنه و هی تکرار می کنه و هی…. خلاصه گفت که بگذاردش توی وبلاگ. ما هم دیدم بد فکری نیست. در شورای تشخیص مصلحت مطرحش کردیم و.. بفرمایید دیگه. یه ستون اضافه شد و اولیش هم این آهنگه است.گل آقامون گفت که به خاطر همین یه آهنگ هم که شده “جلال همتی” عزیز رو خواننده اعلام می کنه!!! باز هم آخر سر به حرف من رسید. بابا اگه یه خواننده در تمام دنیا باشه همین جلال عزیز خودمونه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ 2

Posted by کت بالو on January 16th, 2004

1) کلی بهم خوش گذشته. رفتم beer store. ازم کارت شناسایی خواست. تازه کلی چک کرده و ور اندازم کرده که مطمئن بشه خودم هستم. بابا فرض 11 سال فاصله ی سنی با سن واقعی ام دیگه باور نکردنیه. در آستانه ی سی سالگی کلی خوش خوشانم شده.

2) رفتم کلاس رقص. جلسه ی دوم. کلی لنگ می زنم. هنوز نمی تونم قدم ها رو یاد بگیرم و تقریبا از همه ی شاگردها کندترم. البته فقط دو جلسه است که شروع کرده ام و تازه همه هفته ای 3 یا 4 ساعت کلاس میان و من هفته ای یه ساعت. آخه تو رو خدا یکی بگه کسی که تا حالا تخصصی ترین رقصش بابا کرم بوده, هردمبیلی و مدل داش مشدی, آخه چطوری می تونه وایسته و قدم های کلاسیک سالسا و رومبا رو تمرین کنه. هر دفعه وسطش وسوسه می شم بزنم تو خط رقص شاطری. این جلسه از جلسه ی قبل بهتر بودم. حداقل وقتی از رقص رومبا رفت به سالسا فهمیدم که داره یه رقص متفاوت رو یاد می ده. خوشحالم که آقا نیستم. این رقص ها برای آقایون خیلی مشکل تره. تازه اگه جفت رقصت آقایی باشه که رقص رو خوب می دونه تقریبا مشکلی برای رقصت نخواهد موند. اما امان از زمانی که جفتت کارش رو بلد نباشه. هر چقدر هم که خوب برقصی آخر کار خراب از آب در میاد. فکر کنم ده جلسه ی اول فقط به این بگذره که احساس کنم دارم رقص غربی می کنم. تا جایی که تجربه ی من در رقص بهم میگه, تا زمانی که آهنگ رو حس نکنی و یه هماهنگی روحی کامل با آهنگ و با رقص پیدا نکنی نمی تونی خوب برقصی. اصولا به نظر من رقص یعنی پیاده کردن آهنگ در بدنت و در حرکاتت.

3) فکر می کنم اصولا در همه کاری همین صدق می کنه. باید با روح کار هماهنگ بشی. وگرنه فقط منطقی جلو رفتن هیچ وقت توی اون کار کاملت نمی کنه. اگه روحت با روح کارت یکی شد و هماهنگ و یگانه شدی اونوقته که می تونی اون کار رو به بهترین وجهی انجام بدی.

4) بر سر آنم که گر زدست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
این شعر یعنی این که می خوام 5 سال تمام برم کلاس رقص و از 5 سال دیگه مهندسی رو بگذارم کنار و بشم مربی رقص. کلاس فرانسه رو هم از سه یا چهار ماه دیگه شروع کنم و بعد از دو یا سه سال تدریس فرانسه رو شروع کنم به علاوه ی زبان ایتالیایی. و بعد هم کلاس آواز و دیگه بعد از 5 یا 6 سال برم بشم مربی رقص و معلم فرانسه و بعدش هم ایتالیایی. شاعری و نویسندگی و داستان گویی هم که به جای خودش. من روحم با این فعالیت ها حسابی هماهنگه. گور بابای مهندسی و درس های سخت سخت. البته تا وقتی مطمئن نباشم که توی مهندسی موفق هستم ولش نمی کنم. نمی خوام فکر کنم در کاری شکست خوردم و به خاطر شکست رفتم سراغ کار دیگه. می فهمین چی می گم؟ اما می خوام به خاطر دلم زندگی کنم. نه به خاطر این که رباتیک برنامه ریزی شده ام.

5) عاشقی تمومی نداره دلبندم. اگه فارغی,یا اگه الان عاشق یکی دیگه هستی, نه قبلا عاشق بودی و نه الان عاشقی. اگه نرفتی گندمزارهات رو نگاه کنی و ببینی توی تنهایی چه شکلی هستند, خودت رو گول نزن. هیچ وقت عاشق نبودی. اصلا حس بی نظیر عاشقی رو هیچ وقت تجربه نکردی. از من می شنوی یه بار خودت رو بگذار یه گوشه ای و به خاطر یکی دیگه زندگی کن. عاشق شو و ببین چه کیفی داره.

6) پریشب همسایه روبروییمون رو دیدم. یه پسرهندی سیک است. قدش حدود 2 متره و یه عمامه ی گنده روی سرشه. فوق لیسانس نرم افزار داره از آمریکا, کلرادو. منتها دست روزگار پرتش کرده روبروی ما توی یه آپارتمان یه خوابه, نمی دونم چرا. این دفعه می پرسم ازش. کلی راجع به فیلم های هندی و هنرپیشه های هندی و رقص و آواز هندی باهاش حرف زدم. در مورد راچ کاپور و نرگس و هما مالینی و رکا و درا من درا و آمیتا بچان و هزار نفر دیگه که اگه این ها رو نشناسین اونها رو حتما دیگه نمی شناسین. کلی ذوق کرده بود و تعجب, که من این خلایق رو از کجا می شناسم. اسم خود آقاهه رو یادم رفت اما. قرار شد یه موقعی که وقت داشتیم بیاد خونه مون یه چایی بخوره. ببینم به نظرتون هندی ها توی چایشون هم فلفل و ادویه می زنند؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کلبه

Posted by کت بالو on January 16th, 2004

کلبه ای بود
که لختی در آن آساییدم
وه که چه آسایشی
و چه آتش دلخواهی داشت

کلبه ای هست
که لختی در آن می آسایی
صاحب کلبه اما بدان
نه تو هستی و نه من
حال را دریاب
کلبه , وه که چه خواستنی بود

و من هنوز در حسرت آن کلبه
که درهایش را
و دریچه هایش را
به سوی تو گشوده است این بار

و من جنگل به جنگل
رود به رود
آسمان به آسمان
در جستجوی کلبه ای دیگر

هر چند خسته
هر چند درمانده
در هر کلبه اما
نشانه های کلبه ی آمالم را
همواره, هر بار
از نو خواهم جست

کلبه ام را دیگر بار کجا خواهم یافت؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

من يك روبات هستم

Posted by کت بالو on January 15th, 2004

من يك روبات هستم.
خودم خودم را برنامه ريزي مي كنم. صبح ساعت ۷ و نيم بيدار مي شوم. حمام مي روم كه يك روبات خوشبو و تميز باشم. لباس مي پوشم كه روبات آراسته اي باشم. شوهرم را در ايستگاه اتوبوس پياده مي كنم. ساعت ۹ صبح سر كارم.
برنامه ريزي كاري مي كنم. صبحانه مي خورم كه براي شروع كار انرژي داشته باشم. اگر مي شد خودم را مي زدم توي پريز برق كه وقت و هزينه ي كمتري صرف شود.
تا ساعت ۶ يا ۷ يا ۸ كار مي كنم. مي روم دنبال شوهرم. به خانه ام باز مي گردم.

برنامه ريزي شده ام كه به همه لبخند بزنم. برنامه ريزي شده ام كه گاهي اوقات هم خانه را جمع كنم و تميز كنم, اشپزي كنم و ظرف ها را بشويم. و برنامه ريزي شده ام كه هر چند مدت يك بار روابط جنسي داشته باشم. من برنامه ريزي شده ام كه مودب باشم و به همه خوبي كنم.

اما… همه ي اينها براي اينه كه من,كه هر روز و هر ساعت بيشتر و سريع تر به طرف ربات شدن حركت مي كنم, ربات بهتر و باهوش تر و تندتري باشم. سيب مي خورم كه ربات سالم و خوشگلي بشم. ورزش مي كنم كه ربات سالمي بمونم و هزار سال عمر كنم.
آخرهفته ها كه مي شه, به خاطر ربات نبودن يا كمتر ربات بودن, حس گناه عجيبي دارم.
به عنوان ربات, هنگام از كار افتادن بخشي از سيستم به ياري اون بخش مي رم تا اطمينان حاصل كنم كه اگه من ربات هم از كار بيفتم سيستم مياد و كمكم مي كنه.
هر روز توي يه سري كي بود و مانيتور و سيم و كليد و پريز و تلفن و آنتن و فلز و برد فرو مي رم. اينقدر كه آخر روز باهاشون حس يگانگي مي كنم و بيرون اومدت از اونجا برام سخت ترين كار ممكنه. دارم مي شم از جنس فلز. گيرندگي و فرستندگي خوبي هم دارم. يواش يواش ممكنه روزانه خودم رو هم تست كنم. و مدت زمان كار باتري ام رو كه تا چند روز بدون شارژ كار مي كنه. و يادم مي مونه كه توي دستورالعملم بنويسمش.
ما ربات ها هميشه به هم لبخند رضايت مي زنيم و هميشه مودب هستيم. هميشه ميدويم كه كارهاي بيشتري رو انجام بديم و اطلاعاتمون رو حسابي حفاظت مي كنيم كه به دست ربات هاي ديگه نيفته. سيستم كه ايراد پيدا مي كنه قيافه هامون ديدني مي شه. ربات هاي وحشتزده. همه مي دويم كه سيستم رو درست كنيم. يا وقتي از گروه ربات هاي ديگه عقب مي افتيم, بهشون لبخند مي زنيم, اما اگه بشه خرخره شون رو مي جويم درست در همون زماني كه داريم دستشون رو مي فشاريم. ما رباتها هميشه آماده ايم كه به محض صدور فرمان همديگه رو خرد و خمير كنيم.
ما ربات ها هر شب داراييمون رو روي اينترنت چك مي كنيم. ما ربات ها سالانه و ماهانه و هفتگي ارزيابي بازده و برنامه ريزي مي شيم و ارتقا پيدا مي كنيم.
من دارم روز به روز و لحظه به لحظه ربات بهتري مي شم. وظايفم تعريف شده تر ميشه. بهتر و باهوش تر و سريع تر مي شم.
هر روز صبح و شب به درگاه خداوند دعا مي كنم كه ربات بهتري بشم.
من و يه مجموعه ي عظيم ربات ديگه عجب دنياي خوبي با هم داريم.
من دارم لحظه به لحظه ربات بهتري مي شم.
روزي كه بعد از بيدار شدن از خواب فراموش كنم به ربات بودنم فكر كنم, روزي كه از خواب بيدار شم و ندونم كه روبات هستم, اون روزه كه يه روبات كامل شده ام.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 1

Posted by کت بالو on January 14th, 2004

1) اینجا یه عالمه همکار چینی دارم. یکی شون اسمش جان است. از وجاهت ظاهری بهره ای نبرده. باطنا آدم بدی به نظر نمیاد اما. یه کم خل و چل به نظر میاد فقط.
خلاصه دیروز موقع رفتن و برگشتن به میتینگ توی اتوبوس کنار جان جان نشسته بودم. و چه حرف هایی زدیم؟ حدس بزنین دیگه. هیچی, زبان چینی یاد گرفتم. بفرمایید:
ور (مثل war) آی (مثل eye) نی (مثل knee) می شه عبارت زیبای “دوستت دارم.”
جان گفت این رو یادم می ده که اگه رفتم چین و از کسی خوشم اومد بدونم چی باید بهش بگم!!!

2) با جیمز دارم دوست می شم. با مارک و وینیفرد هم همین طور. با هانگ و آلن که حسابی سری از هم سواییم!!!!
امروز ساعت 9:15 جلسه شروع می شد. من تازه ساعت 10 از خونه رفتم بیرون. اما تو رو خدا انصاف بدین. جلسه ای که قراره حدود 100 نفر توش باشند دیگه بودن یا نبودن من درش تاثیری نداره.

3) جلسه یه جایی خارج از شرکتمون بود. از صبح هم یک ریز داشت برف می اومد. کسانی که تورنتو زندگی می کنند می دونند خیابون ها امروز چه خبر بود. برگشتنه که می خواستم برم شرکت از محل جلسه ساعت 4:20 راه افتادم. ورودی اتوبان به خیابون رو اشتباهی به جای این که چپ بپیچم, پیچیدم راست. طبق معمول هم اینقدر به خودم مطمئن بودم و به منطقی فکر کردنم, که تا نیم ساعت سه ربع که می رفتم طرف غرب, نقشه رو نگاه نکردم. بعد تازه به صرافت افتادم که اینقدر ها هم نباید دور باشه. توی اون برف و یخما تازه نقشه رو نگاه کردم دیدم به, عجب کت بالویی. همه ی راه رو برگشتم چپرو. و خدمتتون عرض کنم که ساعت 7 شب رسیدم خونه. مرحبا به رانندگی من توی این برف و یخما که دو ساعت و نیم کامل رانندگی کردم. مرحبا به لاستیک های زمستونی ماشین.

4) لطفا یه زنگ بزنین و بگین دارین میاین خونه ی ما. خونه مون شده عین دیونه خونه و تا وقتی مهمون نخواد بیاد توی این خونه, مجبور نمی شم خونه رو جمع کنم. می شه شما این لطف رو بکنین؟ تازه خوراکی هم توی خونه پیدا نمی شه. من وگل آقا رو می شه بین لباس ها و کاغذها و سخت افزارهای مختلف یه گوشه ای پیدا کرد.

6) توی برف امروز ماشین من دوبار هم چاچا رقصید. متوجه هستین چی می گم که.یه جای دیگه هم دو تا ماشین هم جلوی من حسابی راک اندرول رفتند و خلاصه کار به جاهای باریک کشید. راک اندرول حسابی و هماهنگ, ملتفتین دیگه. منتها نگران نشین, راک اندرول به خوبی و خوشی و بدون تلفات تموم شد.

5) اینقدر دیروز و امروز بهمون دادن خوردیم که دارم می ترکم.

6) یه پیغام” دوستت دارم” هم برای کسانی که نمی تونم صاف توی چشماشون نگاه کنم و این رو بگم. همراه با ترجمه ی چینی اش: ور آی نی. متوجه هستی دیگه؟

و طبق معمول همیشه:

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حرف …

Posted by کت بالو on January 12th, 2004

۱) اگه كسي در گذشته قولي از من گرفته بايد كامل قول رو فراموش كنه به نظرم.
اين يادداشت هاي پايين رو اگه بخونين مي بينين كه نوشته ام براي سال جديد بيشتر از ساعت ۶ سر كار نمي مونم. بفرماييد: امروز تا ساعت ۹ شب موندم سركار.
چرا؟
اين احمق ها دو روز توي اين هفته رو كامل ميتينگ دارند. اجباري هم هست. يه روز رو هم بايد سر كلاس بريم. مي شه سه روز از هفته. تا جايي هم كه من خبر دارم هفته ي كاري ۵ روزه. اونوقت تا آخر هفته هم بايد دوسه تا كار تحويل بدم. اگه سر كار نمونم چه كنم؟

۲) مي گم اين مارتين خره, بگين نه. امروز بعد از سه هفته كه مرخصي رفته بوده آمريكاي جنوبي برگشته. مي بينم از صبح با چه تعجبي من رو نگاه مي كنه. آخرش حدوداي ظهربعد از ۳ساعت بهم گفت: كتي, من فهميدم تو امروز چه فرقي كردي. موهات رو كوتاه كردي. خيلي بامزه شده اي, نمي فهميدم چرا. آخه اين ديگه اينقدر از صبح تا ظهر فكر كردن داشت. آدم به اين خنگي چطور شده مهندس كامپيوتر, نمي فهمم.

۳) در انتخابات شركت نمي كنم. همون دوباري كه راي دادم كافي بود. اصرار نكنين.

۴) يه نوشته هايي كه يه زمان دلتنگي آدم رو چاره مي كنند, وقتي يه وقت ديگه مي خونيشون حسابي دلتنگت مي كنند. يه نوشته ي جديد مي خوام با همون حس قبلي. ميسر نيست به نظرم اما. اصرار نمي كنم. فقط بگم كه بدوني دلتنگم.

۵) يه وقت هايي مي خواي يه چيزي رو توي گوش يه كسي داد بزني. مي بيني بابا جون طرف گوشش با يكي ديگه است اصلا. صداي تو فقط آزارش مي ده. منصرف مي شي. به جاي سيگنال يه نويزي و نويز بودن رو دوست نداري.

۶) نمي فهمم دستگاه يه ميليون دلاري چرا اينقدر بايد لوس باشه. قراره تست ها رو به صورت اتوماتيك انجام بده. اما عين اين بچه لوس هاي از زيركار دررو بايد بشيني بغلدستش و هر چند دقيقه يه بار نازش كني تا كارش رو ادامه بده. وگرنه از يه جايي به بعد تست ها همه بي جواب مي مونند. انصافا هم آقا جيمي خوب كسي رو انتخاب كرده. در ناز كشيدن و لوس كردن استادم. حالا مي خواد گربه باشه, مي خواد آدم باشه, مي خواد دستگاه يه ميليون دلاري باشه.

۷) شيطونه مي گه آقا جيمي و كار رو بندازم دور و برم دنبال عشقم. يه كالج ثبت نام كنم و تئاتر يا ادبيات و زبان بخونم. برم بشم استاد كالج يا دبيرستان يا بشم نويسنده و هنرپيشه. عاشقي پيشه كنم و آه بكشم. شيطونه بيخود ميگه. ولش كن دختر جون.

۸) زنده باد كلاس رقص شب هاي جمعه و بي خيالي روزهاي شنبه و يكشنبه و سينماي وسط هفته و بي حالي ساعت ۹ تا ۱۱ هر شب با حافظ و فروغ و كتابهاي مقدس.زنده باد قهوه خوري توي تيم هورتون و زنده باد وبلاگ خوني و ايميل پراكني بين كار و زنده باد چت با يه دوست چتي گل كه تازگي پيداش كرده ام. زنده باد غيبت كردن ها با دوستان طاق و جفت و زنده باد هزار ساعت در هفته تلفني حرف مفت زدن با همه ي خلق خدا. زنده باد برف زمستوني تورنتو وقتي مي دوني دولت حواسش به بي خانمان ها هست و زنده باد مستي و عاشقي و سكوت. زنده باد سلامتي و دلخوشي همه ي عزيزامون.

۹) زنده باد سي سالگي. شدم زن سي ساله. بالزاك كجاست؟

۱۰) بازم بگم؟ خيلي طولاني مي شه حوصله تون سر ميره. بسه ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

پيوست : راستي كسي مي دونه چه به سر وبلاگ خواهر شوهر من اومده؟ پيداش نمي كنم. استثنائا خيلي دوستش دارم. اون هم از خوبي زن برادر نيست. به خاطر استثنايي بودن خود خواهر شوهره. لنگه اش تو همه ي دنيا پيدا نمي شه.
اگه آدرسش عوض شده گل آقا جونم مي شه آدرسش رو توي ليست وبلاگ ها درست كني؟ بابا جون ديگه واسه خواهرت كه بايد حسابي مايه بگذاري ديگه.

من و برف و ویلن زن روی بام

Posted by کت بالو on January 11th, 2004

برف می آمد. دو روز بود که برف می آمد. اما دیگر وقتش بود. چنانچه در یک دفتر کوچک خاطرات نقش بسته است, زیباترین اتفاق زندگی کسی به وقوع پیوست :زیباترین اتفاق زندگیم افتاد. دختر کوچولوی من به دنیا آمد.

ساعت پنج بعداز ظهر یک روز زمستانی به دنیا آمدم. از همان لحظه ی اول بسیار خوشبخت بودم چون در خانواده ای شاد قدم به جهان گذارده بودم که خودم نیز به شادی خانواده می افزودم.
چیزهای زیادی هست که من رو یاد تولدم می اندازه. عدد 21, زمستان, دی ماه, برف, آهنگ ویلون زن روی بام که وقتی مامانم داشته از خواب بعد از به دنیا آمدن من بیدار می شده دائم توی ذهنش می چرخیده, نوع ابراز محبت پدرم که وقتی مامانم به دلیل درد داشته با دستهاش چشمهاش رو فشار می داده به مامانم تاکید کرده که فری جان دستت ممکنه کثیف باشه به چشمهات نزن – و حالا که دور هستم و بهتر و بیشتر فکر می کنم می بینم پدرم هیچ وقت نمی تونست در عین محبت بی نهایت به شکلی مستقیم محبت رو ابراز کنه. فکر می کنم اون لحظه این حرفش نشون دهنده ی نهایت نگرانی ای بوده که نمی دونسته چطور ابراز کنه- , عمه هام, مامان بزرگ و بابا بزرگم, که همه موقع تولد من در بیمارستان بوده اند و صمیمی ترین دوست مامانم, که دیگه خیلی وقته ازش خبر ندارم. و خنده داره اما ذات الریه ای که بعد از تولدم گرفتم و ..نگرانی بیش از حدی که در برگ بعدی همون دفترچه ی خاطرات آمده: …ی عزیزم پنومونی گرفته. حالت دیوانه ها را پیدا کرده ام.
—————————————–

اون دختر کوچولو حالا دهه ی سوم زندگی ش رو پشت سر گذاشته و از ساعت پنج بعداز ظهر امروز وارد دهه ی چهارم زندگیش می شه.
از خوشبخت ترین آدم هایی هست که در دنیا وجود دارند چون شوهری داره که بی نهایت و بی قید و شرط بهش عشق می ورزه. عزیزانی داره که همه خوشحال و خوشبخت هستند و خودش سالمه و خوشحال و ….

امروز صبح در آخرین دقایق سی سالگی شک پیدا کرده بودم که خداوندی وجود داره یا نه. یک شعور و توانایی و عشق مطلق.. که عمیقا بهش اعتقاد داشتم.. و خدا رو شکر قبل از ورود به دهه ی چهارم زندگیم به این نتیجه رسیدم که بله حتما وجود داره.
هر چند که در سال گذشته برای مدتی گمش کرده بودم.
——————————

یگانه ترین
بعد از تو به دردناک ترین شکل کوشیدم
دوباره گناه کنم
یگانه ترین بودی
یگانه ترین هستی
از آن رو که هیچ چیز,
در من اشتیاق به گناه را
چنانچه تو برمی انگیختی
هرگز بر نیانگیخت
باور نکن,
و باور نمی کنم
هرگز زین پس برای عشقی
بهایی چنین سنگین بپردازم.
یگانه ترین بودی
یگانه ترین خواهی ماند
و من در نهایت گناه
پاکترینم برای تو
———————

در آستانه ی دهه ی چهارم زندگیم, اشتیاق بسیار زیادی دارم برای یک هماغوشی کامل با همه ی آدم های دنیا. زن و مرد, کودک و پیر و جوان. گیاه و حیوان, جاندار و بی جان. روح ها رو باید با روح همه یکی کرد, هماغوشی روح که وجود روح رو با دیگری در هم می آمیزه و یک لذت و نزدیکی کامل می ده و زایش یک عشق کامل به زن و مرد, کودک و پیر و جوان, گیاه و حیوان, جاندار و بیجان.
در یک هماغوشی هماهنگ و کامل با تمام دنیا, با همه ی کاینات هست که می شه به آگاهی و بینش و عاشقی رسید.
امسال می خوام عاشق تر از سال قبل باشم. می خوام رشد کنم. بیشتر از سال قبل, می خوام تواناتر بشم, می خوام داناتر بشم.. و می خوام عاشقتر بشم.

خوشحالم. خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: مرسی از همه ی دوستام. مرسی مسافر و همسفر عزیز, دیونه و فینگول و مامان فینگول و مامان بزرگ فینگول عزیز, مرسی بچه ام آی اس عزیز, مرسی نیلو و بابایی و فراز عزیز, … و بقیه ی دوستای غیر وبلاگی.
مرسی از تمام کسانی که برای کامنت گذاشتن و غافلگیرم کردند. مرسی از همه ی کسانی که برای ایمیل و کارت فرستادن.
پارسال تمام مسئولیت خوشحال کردن من در روز تولدم به دوش گل آقای خیلی گلم بود.
امسال اما داشتن و بودن شما خوشحالی افزون بود.
خیلی همه تون رو دوست دارم. انشالله همیشه خوشبخت و شاد باشید.