زنده ی بی روح

Posted by کت بالو on January 31st, 2004

هر لحظه ناباورتر از دم پیشین
یک زنده بودن بی روح را
با شگفتی نظاره گرم

دل کندن گویا
در پس سالها فراموشم شده

یا شاید
غریبی اشک با چشم من است
که دل بریدن را
ناممکن می کند

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خليل جبران :عاشق باهوش

Posted by کت بالو on January 30th, 2004

يه جمله از خليل جبران:
آغوش تو باز است, اما براي چه كسي.
——
بعضي عاشق ها يه ذره فراست هم ندارند, بعضي ها باهوش هستند.

بنده عاشق بودنم مسجل است. باهوش يا بي فراست بودنم ولي نياز به يه تست آي كيو داره. به نظر خودم كه خيلي خنگ نميام. معمولا توي عاشقي يا دوستي يا هر رابطه ي دو طرفه يا چند طرفه موقعيت خودم رو مي فهمم.

خليل جبران به نظرم عاشق باهوشي بوده. به همين خاطر هم ازش خوشم مياد. جمله ي بالايي رو هم خيلي دوست دارم.
توي عاشقي يا دوستي يا هر رابطه ي دو طرفه يا چند طرفه نبايد مزاحم شد, نبايد قيد و بند شد, نبايد مجبور كرد, نبايد معذب كرد…و قس عليهذا…
همين ديگه. توضيح واضحات بود. منتها واسه آپديت كردن بدك نبود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كت بالو ي خارق العاده

Posted by کت بالو on January 29th, 2004

نكته اين نوشته رو كساني كه در كانادا يا آمريكا زندگي كرده باشند خيلي خوب متوجه مي شند. براي بقيه هم آخر كار يه توضيح اضافه كرده ام.

ديوار

Posted by کت بالو on January 28th, 2004

از همه ي اين دنيا يه ديوار به من بدين كه با همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام بهش تكيه كنم و نريزه.
——————–
تازگي ها حسابي تنبل شده ام. همه ي كارهام عقب افتاده و نياز به انرژي دارم براي انجام دادنشون. حال و حوصله ي كمتر كاري رو هم دارم. دلم مي خواد تمام مدت بشينم يه جايي تنهاي تنها و كار كنم, بخونم, بنويسم و نه كسي رو ببينم و نه با كسي حرف بزنم.

صبح ها كه بيدار مي شم به يه عالمه چيزهاي مختلف فكر مي كنم. به اين كه كاش مي شد صبح بيدار شم, نون و كره و عسل و چاي شيرين بخورم, بعد اسباب بازي هام رو بريزم وسط خونه و بازي كنم. ساعت ۱۰ صبح برنامه كودك نگاه كنم تا ظهر, بعد هم استانبولي پلوي خونگي بخورم با يه ليوان كوكاكولا همراه با قصه ي اون ماهيه كه تولدش بود و دوستاش براش كادوهاي قشنگ آورده بودند. ظرف غذام رو ول كنم همون وسط و بدوم برم شروع كنم نقاشي كردن از روي گلهاي قالي. بعدش هم پازل هام رو درست كنم. و دوباره برنامه كودك ۵ بعد از ظهر رو نگاه كنم.
شايد آخر سر يه زنگ بهت زدم بياي باهام بازي كني. بشي بابا و من بشم مامان, يا كه عروس دوماد بشيم. تو بشيني توي ماشين و بوق بزني, من هم بشم عروست و با هم بريم توي خونه ي چادري مون. و بعدش ندونيم ديگه چكار بايد كرد…
و بعد كه با يه دختر بچه ي ديگه حرف زدي غصه بخورم و قد هفت درياي قصه ها توي بغل مامانم اشك بريزم بي خجالت و بي هيچ ملاحظه اي.

خودخواهي ها وعاشقي ها و بي گناهي ها و سادگي ها و همه چيزاي ۴ سالگي ام رو مي خوام.
——————————————
مي خوام تنها بشم. با يه ديوار, فقط يه ديوار, يه ديوار براي همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام. مي خوام نه با كسي حرف بزنم و نه كسي رو ببينم. مي خوام فقط كار كنم, بخونم و بنويسم. اينقدر كه حس كنم ديگه اشباعم.

يه ديوار به من بدين.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كاكتوس

Posted by کت بالو on January 27th, 2004

جسارتا به خدمتتون عرض شود كه سيخونك كه مي زنين درد مي گيره. گاهي اوقات صداي آخ و اوخ هم بلند مي شه. نمي شه هم سيخونك خورد و درد گرفت, هم اخم نكرد و آخ و واخ راه ننداخت. متاسفانه عينهو كاكتوس هم مي مونين بلانسبت. بسيار زيبا, پر از سيخ. اگه اختيار سيخ هاتون رو ندارين, يا اين كه عينهو خارپشت, هم وسيله ي دفاعي و هجومي تون هستن, تحمل آخ و واخ و اخم و تخم ملت رو هم ندارين, درست شبيه همون خارپشته و كاكتوسه, كسي خيلي طرفتون نخواهد اومد يا اين كه خيلي پيشتون دوام نخواهد آورد, مگه اين كه از خانواده ي سخت پوستاني شبيه گراز باشه. بنده رو مستثني كنين كه دقيقا مرتاض هستم و سروكله زدن با تيغ و خار از ملزومات شغلي بنده است و با شما بودن برام موفقيت حرفه اي است.

ان مطلب در مورد گل آقا نوشته نشده. گل آقا عين گل مي مونه. گاهي اوقات حسابي من رو متعجب مي كنه. خارها و سيخونك هاي من خيلي خيلي بيشتره. خطاب به گربه دزدها گفته شده كه چوب رو كه برداري در ميرن. واسه اينه كه ببينم كي ها مي رن توي موضع دفاعي!!! حواستون باشه خلاصه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گنچینه ی یادگارها

Posted by کت بالو on January 26th, 2004

یک دست بود. یک دست و یک چشم. و آرامشی بی پایان. و اطمینانی باور نکردنی.
انگار در دنیا همه او آب بود و همه او سایبان. زن خیره شد. بی هیچ پلک زدنی. و دیگر هیچ ندید. جز تندیسی که لحظه به لحظه بلورین تر می شد.
رویا شکل می گرفت, و پیوند, و یک عشق غریب که با خدا برابر بود. کره ی زمین کوچک و کوچکتر می شد و در کره ی یک چشم جای می گرفت. و تمام باران ها آوای دست نیافتنی رطوبت یک چشم می شدند. و تمام خورشیدها در پرتو نگاهش تعریف می شدند. و همه ی گل ها لطافت نوازش های او را بندگی می کردند.و همه ی طوفانها در تندی نگاه او رنگ می باختند. و همه ی الهه ها سر به پای تندیس قلب زن می ساییدند.

لحظه ای نا باوری آمد, دیدگانش را بست, واقعیت را باید دگربار می آزمود.
چشم که باز کرد افسوس, نه تندیسی بود, نه دستی, نه چشمی, و نه رویایی…
یک درد اما هنوز آنجا بود.

زن با ناباوری, بهت زده, دنیا را نگاه می کرد. پوچ, خالی, سرد, خاموش,بی اتکا, تحمل ناپذیر..بی چشم, بی دست, بی نوازش. درد اما محسوس بود. بسیار واقعی.

زن گنجینه ی یادگارها را گشود. هزار شاپرک, هزار پروانه, هزار هدهد, هزار کبوتر, بال, بال, بال,… و پرواز هزار دستخط. درد هر آن محسوستر و مستدلتر می شد. و زن چشمانش را بست, گنجینه را بست.

هزار سال دیگر شاید کودکی باز گنجینه ی یادگارها را بگشاید.
بگذار کودک بداند روزی تندیسی بود که در قلب زنی هرگز نشکست. بگذار کودک بداند عشق بود, هر چند هرگز نه معشوق عاشق شد و نه عاشق معشوق. بگذار کودک بداند مفهوم معصومیت معصیت چیست. بگذار کودک بداند معشوق بهانه ی عشق است, نه دلیل عشق.. بگذار کودک یادگار های بی جواب را از نو بخواند. بگذار کودک اشکی بریزد.

زن اما هرگز دیگر بارگنجینه ی یادگار ها را نخواهد گشود…
و درد بسیار محسوس است و بسیار مستدل…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حس بی منطق

Posted by کت بالو on January 25th, 2004

من رسما و کاملا عاشقم. بی هیچ قید و شرطی. عاشقی قسمتی از تعریف کت بالو است. اینطوری راحت ترم. خیلی راحت تر زندگی می کنم و خیلی حس بهتری نسبت به اطرافیانم دارم. اصلا از خودخواهیمه که همه رو خیلی دوست دارم و خیلی خیلی کم پیش میاد که از کسی ناراحت بشم. کلا اگر کسی بتونه من رو ناراحت کنه کار فوق العاده ای انجام داده. خیلی بیشتر از این حرف ها خودم رو دوست دارم که از کسی ناراحت بشم.

گاهی وقت ها ولی یه حس هایی در آدم هست که براش هیچ توضیحی پیدا نمی شه. به صورت عادی نباید اون حس اونجا باشه. با توجه به اعتقادات و اصول آدم هم جایی برای وجود اون حس نیست. و اون حس می شه همه ی علامت سوال زندگی آدم. هر کاری می کنی که اون حس عجیب از بین بره دوباره بر می گردی سر جای اولت. باز هم حسه سر جاشه و قشنگ و حسابی خود نمایی می کنه و خیلی عالی برات دهن کجی های ناب می کنه. فرار می کنی, حسه هست. باهاش مقاومت می کنی, از رو نمی ره. براش دلیل میاری, حسه از جاش تکون هم نمی خوره. بعد تسلیم حسه می شی و می گی با من بکن اون کاری که هیچ کس و هیچ چیز در دنیا نمی تونست بکنه. و حس می کنی که یه حس داره می ره که داغونت کنه , و چاره ای نداره به غیر از تسلیم و تسلیم و تسلیم…

از دست یه حس.. فقط یه حس.. مسلما نمی شه فرار کرد. حس می شه بخشی از وجود آدم. میشه لبخند زد و حس رو نشون نداد, می شه حس رو از چشم بیرون کرد و نگاه رو کرد عادی ترین نگاه دنیا. می شه حس رو از توی صدا حذف کردو صدا رو کرد فقط و فقط یه آواز ساده. می شه … اما نمی شه حس رو از وجود بیرون کرد و حس اش نکرد.

چقدر از معشوق دورم, و چه نیازی دارم, و چه آرام و صبور انتظار می کشم. انتظاری که شاید هیچ وقت سر نیاد. کاش می شد پاسخ نیاز رو در معشوق دیگه ای پیدا کرد. هنوز معشوقی به این نابی پیدا نکرده ام. حسابی گشته ام, حسابی هم دارم می گردم. معشوق من اما هنوز هم تکه. هنوز هم بی رقیبه.
شاید هم زیبایی این حس در بیان نکردنشه. مثل سکوت که اگر اسمش رو بیاری از بین می بری اش. و درد و دردو درد…

و بازهم دعا و دعا و دعا به درگاه یگانه ی دنیا.

حافظ چه قشنگ و ناب گفته که:
اگر تیغم زنی دستت نگیرم
و گر تیرم زنی منت پذیرم
(راستش کاملا مطمئن نیستم که حافظ گفته باشه. فکر کنم ولی حافظه که گفته !!!)
——————-

خیلی خسته ام.حس می کنم نه به یه هفته یا یه ماه یا یه سال, بلکه به یه عمر استراحت احتیاج دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

كتبالوي ۸ ساله -بابا بزرگ 80 ساله

Posted by کت بالو on January 23rd, 2004

يه بار كلاس سوم دبستان بودم, معلممون من رو برد پاي تخته درس “چشمه” رو ازم بپرسه. من يه عالمه جيش داشتم. هول هم شدم يهو پاي تخته جيش كردم. معلممون هم گفت اي داد توي كلاس چشمه راه انداختي كه. خيلي خوش اخلاق و گل بود. خيلي دوستش داشتيم.

من كلي خجالت كشيدم. ظهر كه اومدم خونه همه اش گريه مي كردم و هيچ حرفي نمي زدم و نمي گذاشتم هيچ كسي بياد جلو و بهم دست بزنه. مامان و بابا و مامان بزرگ و بابا بزرگم كلي نگران شده بودند كه نكنه جدي جدي بلايي سرم اومده. هي ازم سوال هاي مختلف مي پرسيدند. من هم زار زار گريه مي كردم. آخر سر مامان بزرگم -خدا عمر طولاني بهش بده- گفت: ببينم جيش كردي؟. كه صداي گريه ي من ده برابر به آسمون بلند شد و همه يه نفس راحتي كشيدند.

فرداش گفتم من نمي رم مدرسه. مامانم گفت اگه امروز نري مدرسه ديگه هيچ وقت نمي توني بري مدرسه. كار بدي نكرده اي. برو مدرسه و مطمئن باش كه اصلا اتفاق مهمي نيفتاده.
حرفش خيلي وقت ها توي گوشم بوده. همه ي آدم ها اشتباه مي كنند. همه ي آدم ها كاري كه بهتر هست هيچ وقت نكنند رو مي كنند. اما مهم اينه كه بعدش دوباره سرمون رو بالا بگيريم و وارد جمع بشيم.

فيلم “مالنا” رو اگه نديدين حتما ببينين. به شرطي كه از ديدن اش غصه دار نشين. فوق العاده قشنگه اما غصه دارتون مي كنه. توي فيلم يه ضرب المثل مياره كه مي گه: شرافت از دست رفته در هيچ كجا به غير از همون جايي كه از دست رفته به دست نمياد. حالا شرافت از دست رفته ي جيش كردن كتبالوي ۸ ساله هم سر همون كلاس سوم ابتدايي اش دوباره به دست اومد.
——————-

هفته ي گذشته بابا بزرگم هشتاد ساله شد. تولدش مبارك و اميدوارم هزار سال زنده و سالم باشه. هميشه يادم مي مونه چقدر من رو عاشقانه دوست داشت. چقدر من رو قلمدوش خودش برد توي پارك و گردوند. چقدر توي درس هام كمكم مي كرد. و چقدر به من اعتماد به نفس مي داد. چقدر غصه مي خورد وقتي من همه ي لباس هام باز بود و همه ي دامن هام كوتاه و هميشه آرايش مي كردم. چقدر غصه خورد كه من نرفتم دكتر بشم و شدم مهندس (به قول بابا بزرگم سر عمله!!!) و چقدر خوشحال بود وقتي من سربهواي بازيگوش و عاصي, آدم شدم و ازدواج كردم. و چقدر خودش رو كنترل كرد كه موقع كانادا اومدن من گريه نكنه.

تولد بابا بزرگم مبارك. تولد بابا بزرگ همه مبارك.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بهانه ی امشب

Posted by کت بالو on January 23rd, 2004

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
———————-

این حافظ عجب قشنگ حرف می زنه.. و عجب حرف های قشنگی می زنه.
ببینم وقتی می گم مستم می فهمی دوباره از چی باید بخونی دیگه. اصلا من که عاشق زمان های مستی کت بالو شدم. هشیارش خیلی چیز دندون گیری نیست.

مستی حافظه ام رو هم خراب می کنه. یادم نیست عزیز دل. بگو ببینم هیچ وقت بهت گفتم چقدر..چقدر.. چقدر دوستت دارم؟
حالا هم که قشنگ زبون به دهن گرفته ام و مثل دختر خوب نشسته ام اینجا. عاقل و معقول.. گل و ناز. نه نگاهی, نه ماچ و بوسی, نه حتی کلام و حال و احوالپرسی ای.

اسمت رو که صدا می کنم, اسمم رو که صدا می کنی, یه چیزی توش کمه. نمی خوام اینجوری صدا بشم. نمی خوام اینجوری صدا کنم.

دلم یه چیزی می خواد. یه چیزهاییش کمه. باید یه رزومه بدم به این سایت های مختلف و بنگاه های شادمانی. بگم بابا جون.. یه دوست می خوام. یه نابش. یکی که حالم که بد می شه اینقدر فحشش بدم که حسابی خالی بشم. بعد دو دقیقه بعدش برم بیست و سه تا بوسش کنم و بگم چون می تونم فحشت بدم دوستت دارم. چون با تو که هستم خود خود خود احمقم هستم دوستت دارم.
حالش که بد می شه بیست و هفت روز یا سی و چهار ماه و هفت ساعت یک ریز مغزم رو بکوبه به دیوار ولی بدونم براش چقدر عزیزم چون تنها کسی هستم که وقتی حالش بده می تونه مغزم رو بکوبه به دیوار. بعد حالش خوب شه و با هم بریم سرکار و زندگیمون.

با هم مست کنیم و شعر مولوی بخونیم.
با هم عاشق شیم و به خاطر دوستی از عاشقی مون هم حتی بگذریم.

مدل دوستی های دوره ی دبیرستان, یا بدتر از اون دوره ی راهنمایی.
مثل اون موقع که از دست مامان و بابامون در می رفتیم و بعد از امتحان از میدون محسنی تا خیابون نفت که خونه ی دوست پسره بود رو فقط به خاطر این که تا دم خونه ی پسره رفته باشیم پیاده گز می کردیم و بر می گشتیم. یا مثل وقتی که یکی مون می فهمید که دوست پسرش با اون یکی هم دوسته و به خاطر دوستی از دوست پسرش می گذشت. چون توی اندازه گیری ها به این نتیجه می رسید که نفر دیگه پسره رو بیشتر دوست داره…یا مثل اون وقتی که از کلاس فوق العاده ی روز جمعه در می رفتیم و می رفتیم همه ی پوستر فروش ها و نوار فروش ها رو دور می زدیم به خاطر پوستر بزرگ گروه ” آها” و عشق اون یکی “آلفا ویل”.
یه دوست می خوام که به خاطر من از خانم مدیر دعوا بخوره و صداش در نیاد که همه چی تقصیر من بوده. یه دوست که من رو وسط حیاط مدرسه ببینه و بگه توی جیب کاپشن اش نوار کاست داره و خانم ناظم داره می فرستدش دفتر و یواشی هم رو بغل کنیم و نوار کاستش رو بگیرم زیر مقنعه ام.
یه دوستی می خوام که بهم دروغی بگه درس نخونده و بعد که دروغش معلوم می شه فقط یه نگاه بهش کنم و اون تا دو هفته قسم بخوره و ازم معذرت خواهی کنه که دیگه بدون اطلاع من هیچ درسی نمی خونه.
یه دوستی که تجدید آورده باشه و ازم مخفی کنه وبعد حسابی شرمنده ی من بشه که جریان رو فهمیدم. اما بفهمم چرا مخفی کرده و یه عالمه غصه بخورم که چرا فهمیدم که دوستم شرمنده بشه.

یه دوستی می خوام که تجدیدی آورده باشه و من از خونه مون از دست مامان و بابام به بهانه ی کلاس تقویتی در برم و بدوم برم درس های تجدیدی اش رو باهاش کار کنم. با همون دوستی که مدیر و ناظم گفته اند حق ندارم هیچ وقت باهاش حرف بزنم. بعد به خاطر دیر رسیدن ام به خونه , به خاطر بازیگوشی دوستم مجبور بشم هزار تا دروغ بی شاخ و دم بگم.

یه دوستی می خوام که همه ی فانتزی های عشقی اش رو برام تعریف کنه و بگه در مورد پسر همسایه شون یا نامزد دختر عمه اش چی فکر می کنه. و من تا پای جونم واستم و حرفش رو برای هیچ کسی نگم.

یه دوستی می خوام که بهم تلفن بزنه.. هر شب, هر شب, هر شب, و شبی نیم ساعت یا بیشتر حرف بزنه. از هر چی چیزهای بی معنی است. یواش یواش پای تلفن حرف بزنه که کسی غیر از من صداش رو نشنوه.هیچ کس غیر از من.. بعد ریز ریز بخندیم و گوله گوله اشک بریزیم. به خاطر هر چی چیز بی معنی است..
.
.
یاد چه چیزهایی افتادم امشب. مستم دوباره. مستم…

ای پادشه خوبان, داد از غم تنهایی..
دل بی تو به جان آمد…..دل بی تو به جان آمد….دل بی تو به جان آمد…

شدم اون خواننده ای که صدا نداره..بی صدا می خونم. شعر دارم و نمی خونم. هزار معنا دارم و صدا ندارم..صدا ندارم..صدا ندارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

من چقدر مهمم

Posted by کت بالو on January 21st, 2004

آخه اين چه وضعيه.. صبح ساعت ۹ جلسه داشتم. ساعت ده دقيقه به ۹ رسيدم اداره. بعدش ساعت ۹ و ده دقيقه كه هنوز به دليلي نرفته بودم سر جلسه يهويي خون دماغ شدم!!! اونوقت يه بلوز سفيد برفي هم تنم بود. مردم و زنده شدم تا بعد از ده دقيقه خون دماغم بند اومد و بلوز سفيد هم جون سالم به در برد و لك نشد.
ساعت ۹ و ۲۰ دقيقه سلانه سلانه رفتم سر جلسه. بعد گل آقا جان زنگ زد كه بگه ده دقيقه زود رسيده به كلاسش..بعد يه همكار ايراني ام از يه شركت ديگه زنگ زد كه اول فكر كردم كار مهم داره و جواب دادم. بعد ديدم خير, مي خواد درددل كنه!!! خودم هم كه يه بار از جلسه اومدم بيرون كه مطمئن بشم خون دماغم بند اومده. خلاصه يه جلسه ي يك ساعت و ربعي رو من سه ربع بيرون بودم. عالي بود البته. خيلي خوش گذشت. راستش جلسه ي تيممون بود و خيلي مهم نبود. اما خنده دار بود ديگه. حالا كل تيم فكر مي كنند من چقدر مهمم.

امروز كلي خوش گذشته. همه كارها خوب پيش رفته. غرغر ها ديگه تموم شدند. با وجود خون دماغ ولي خوش اخلاق و خندونم. نتيجه گيري كلي اين كه غر غرو بودن به وضع جسماني ربطي نداره. گاهي وقت ها آدم غرش ميياد. لطفا وقتي دوستتون يا همسرتون يا .. غرش مي ياد براي مدت لااقل يك هفته يا يك ماه يا حتي دو سه سال تحمل كنين و هر چي اون غرغرو تر مي شه شما خوش اخلاق تر شين.
من البته اين غرغرو بودن رو ارث دارم. گر چه كه خودم رو حسابي اصلاح كرده ام و فقط گاهي اوقات به اصليت ام بر ميگردم. مامانم طفلي حدود يه عمر از بدو تولد من تا حدود ۶ سال پيش (قبل از اين كه در صدد اصلاح خودم بربيام ) غرغرهاي پايان ناپذير من رو تحمل كرد. اگه در مورد چگونگي تحمل و برخورد با غرغر سوالي دارين به مامان من مراجعه كنين لطفا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار