داستان های یک خانواده-حکایت هفدهم

Posted by کت بالو on August 31st, 2003

خلاصه این که مامان من هرسال شاگرد اول می شده و با نمرات عالی می رفته سال بالاتر. همیشه شاگرد لوس معلم بوده و البته اجازه نداشته که در مدرسه ورزش کنه یا کاردستی درست کنه.
بعد از مدتی وقتی درس انگلیسی هم به کار میاد بابا بزرگم می فرستدش کلاسی به نام سقراط که انگلیسی درس می داده اند. مامانم داشته می رفته سرکلاس که می بینه جلوی یه ویترین مغازه یه عالمه آدم جمع شده. این فری خانم ما هم که طبق معمول همیشه باید از همه چی سر دربیاره میدوه توی جمعیت که ببینه جریان چیه. چشمش می افته به تلویزیون.!!! خلاصه فری 12 ساله بوده که با پدیده تلویزیون که یه خانم عاطفی هم “روحش شاد” توش نشسته بوده آشنا می شه. فری هم از باباش تلویزیون می خواد و خواسته فری هم امر مطاع پدرش بوده. بنابراین تلویزیون خریداری می شه.
خلاصه فری می رسه به دبیرستان.فری سال پنجم و ششم شاگرد دبیرستان هدف بوده و برای کنکور آماده می شده. دختر دیگری در اون دبیرستان بوده به نام رودابه که همکلاس فری بوده و باهمدیگه هم رقیب درسی سرسخت بوده اند. رودابه بسیار زیبا بوده. جالب این که همیشه انگلیسی حرف می زده. می گفته من حاضر نیستم فارسی حرف بزنم. همیشه هم کانال انگلیسی تلویزیون رو نگاه می کرده و همیشه هم می گفته که من تنها شرطی که شوهر آینده ام باید داشته باشه اینه که چشمهاش آبی باشه!!!
یه خواهر هم داشته به نام حمیده. این خواهر هم بسیار زیبا بوده اما به باهوشی رودابه نبوده.
سر امتحانات نهایی که می شه سر امتحان زیست شناسی مامان من پستانداران رو با مهره داران (مثلاها.. دیگه انقدر هم شوت نبوده. من فقط اسم تیره های جانوری که مامانم با هم اشتباه گرفته بوده رو یادم نمیاد. مثل این که دوکفه ای ها بوده با فرض کن سه کفه ای ها!!!) اشتباه می گیره و یه سوال سه نمره ای اش اشتباه می شه. و این می شه که رودابه شاگرد اول کل کشور می شه و مامان من نه!!! مصاحبه ای که زن روز با رودابه کرده رو من خونده ام. توی اون مصاحبه هم گفته که شوهرم باید چشم هاش آبی باشه.
اما بعدش مامان من کنکور می ده. نفر چهاردهم کنکور پزشکی دانشگاه تهران میشه. از طرفی کنکور برای علوم سیاسی هم می ده و قبول می شه اما خوب بابا بزرگ من رو که می شناسید. مامانم حتما باید می رفته و پزشکی دانشگاه تهران رو می خونده. رودابه هم پزشکی قبول میشه.
با مزه اینه که رودابه و مامانم هر دو هم رشته تخصصی شون یکی بوده. خیلی از همکلاسی های مامانم اینها عاشق رودابه بوده اند. چون خیلی خوشگل بوده. بسیار باهوش بوده و حسابی هم کلاسش بالا بوده. یه پزشک قلب بسیار معروف تهران(الان معروف ترین پزشک قلب تهرانه) که بسیار هم آدم خوبی هست, عاشق رودابه بوده. منتها این آقای پزشک هر چه که از نظر هوشی فوق العاده بوده، از نظر جسمی مشکل داشته و بنابراین شانسی برای داشتن رودابه نداشته. به این اکتفا می کرده که تمام جزوه های درسی رودابه رو براش بنویسه و مرتب کنه.
در نهایت رودابه با یک آقای چشم وابرو مشکی ازدواج می کنه و می ره به آمریکا. قسمت ناراحت کننده موضوع اینه که دو سه سال بعد از ازدواج رودابه صاحب یه فرزند شد که عقب افتاده ذهنی بود. رودابه هم نشست خونه و همه زندگی اش رو فدای نگهداری از بچه معلولش کرد!!! زندگی چه بازی ها که ندارد.
اون آقای پزشک قلب تا جایی که می دانم هنوز ازدواج نکرده. من در گردهمایی های سالانه مامانم و همکلاسی هاشون دیده امش. مرد بسیار خوب و پزشک بسیار حاذقی است.
خداوند همه را خوشبخت و شاد کند.
پایان قسمت هفدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دیدگاه کت بالو درباره تفاوت کاردرایران و ک&#1

Posted by کت بالو on August 30th, 2003

من الان یه سال و هشت ماهه که در کانادا زندگی می کنم و یه سال و پنج ماهه که در کانادا کار میکنم. درایران هم حدود پنج سال در جاهای مختلف شامل شرکت خصوصی, یه مغازه در میدون توپخونه, یه شرکت دولتی و دانشگاه کار کردم.
چون همیشه آدم کاری ای بودم حتی توی شرکت دولتی هم از 8:30 صبح تا 6 بعداز ظهر می موندم و عین احمق ها کار می کردم.
در کانادا هم از زمانی که اومدم سه هفته یه جا کالباس و پنیر فروختم و بعد هم کار خودم رو گرفتم و رفتم سرکار توی یه شرکت خیلی بزرگ.
وقتی اینجا شروع به کار کردم اول انتظار داشتم مردم خیلی خیلی خوب و ناز و گل گل باشند. از سوال کردن استقبال کنند و عاشق این باشن که به من و به همدیگه کمک کنند. بر خلاف انتظارم مردم اینجا هم درست مثل مردم ایران حسود هستند و خیلی هم دوست دارند از زیرکار در برند و اگر هم کاری خراب می شه گردن کس دیگه بندازند. اما چرا اینجا کار پیش می ره؟ دلایل متفاوت داره:
1) هیئت رئیسه شرکت می تونه هر چی دلش می خواد پول بخوره و بین بقیه هم قسمت کنه. اتفاقا فکر نکنم بدش هم بیاد.ولی اگر این کار رو بکنه چون که شرکت خودش باید پول خودش رو دربیاره شرکت ورشکست می شه و ارزش سهامش یهو میاد پایین و این هیئت رئیسه خدای نکرده بدبخت و بیچاره می شه.
2) آقا جیمی که رئیس بنده است در تیم ما می تونه بودجه ای که برای مثلا خرید دستگاه ها گذاشته اند رو خودش هلفی بخوره و خیلی هم دوست داره این کار رو بکنه اما در اونصورت باید سهم رئیس بالا دستی رو هم بده. رئیس های بالا دستی هم بدشون نمیاد اما.. اونوقت دستگاه های جدید رو نداریم, از تکنولوژی عقب می افتیم و در آمد شرکت یهو می افته پایین و به خاطر دو میلیون دلار ناقابل شرکت ورشکست می شه و آقا جیمی و همه روسای بالا دست خدای نکرده بدبخت و بیچاره می شند.
3) منشی های روسا می تونند که با روسا روابط حسنه -چنانکه افتد و دانی- داشته باشند. رئیس هم بدش نمیاد اما اونوقت از روز بعد نه منشی دیگه منشی می شه و نه رئیس خیالش راحته که پس فردا چه آبروریزی ای براش بار بیاد. یا باید منشی رو عوض کنه که جیغ و داد منشی در میاد و آبروش می ره و تازه نفر بعدی که بیاد به کارهای شرکت وارد نیست و روز از نو روزی از نو. منشی هم ترجیح می ده که کارش رو حفظ کنه و به خاطر یه سانفرانسیسکوی ناقابل موقعیت و کارش رو به خطر نندازه. بنابراین منشی ها همه بسیار با شخصیت و عاقل و معقول و به معنای کلمه خانم و موقر هستند و رئیس هم سرش به کار خودشه تا نکنه هیئت رئیسه خدای نکرده بدبخت و بیچاره بشه.
4) اگر پروژه ای شروع بشه و بودجه بهش اختصاص پیدا کنه همه خیلی خوششون میاد که همون ماه اول تمام بودجه پروژه رو بخورند و پاشون رو هم بندازند رو پاشون و بهانه بتراشند که این پروژه اصلا انجام شدنی نبود. و اصلا چه کشکی چه پشمی. اما اونوقت رئیس بالادستی پدرشون رو در میاره چون که زمان و بودجه به این کار اختصاص داده بوده و شرکت ورشکست می شه و هیئت رئیسه خدای نکرده بدبخت و بیچاره می شه.
خلاصه که جونم واسه تون بگه که اینجا آدم ها همون آدم های ایران هستند فقط سیستم کار و شرکت داری یه کم متفاوته.
به نظر من هم اصل و اساس برمی گرده به این که می شه هر کسی رو زیر سوال برد. کسی نماینده خداوند گار عالم در کانادا نیست. صد الحمدلله که خداوند گار عالم برای این یک تکه خاکش نماینده ای رو قرار نداده که همه کارها رو به هم بریزه و خراب و خوروب کنه. می تونی یقه هر کس رو بگیری و حساب بکشی.پدرش رو هم بسوزونی. نمی گم صد در صد. اینجا هم بخور و بخور هست. اینجا هم ممکنه سرکسی رو زیر آب کنند. اینجا هم مافیای قدرت و همه پدرسوخته بازی دیگه وجود داره. اما دقیقا به دلیل همین سیستم حساب رسی و قضاوت اگر در ایران مشکل نود در صد وجود داره اینجا مشکل سی درصد است.
اینها نظرمن بود البته. ممکنه- و حتما-بقیه نظر کمابیش متفاوتی داشته باشند.
فقط مرده شور این “امنیت شغلی” اینجا رو ببره که شرکت بعد از یه روز یا صدسال که جون کندی و بالای شرکت و پیشرفتش (البته باز هم برای این بوده که کار خودت رو ازدست ندی ها) جوونی گذاشتی , عین مردهای قدیم صاف میاد و بهت می گه که خانم جون یا آقای عزیز ما دیگه شما رو احتیاج نداریم. خوش گلدی.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت شانزدهم

Posted by کت بالو on August 28th, 2003

یه روز مامان من از مدرسه میاد خونه و به بابابزرگم می گه که بهشون گفته اند که لباس عروسک بدوزند.
بابابزرگم هم روز بعدش بلند می شه و می ره مدرسه سروقت مدیر و ناظم. دعوا و داد و بیداد شدید که چه معنی داره که توی مدرسه دخترونه می خواهید از دخترها کلفت درست کنید. اگه دختر از الان بخواد لباس عروسک بدوزه به فکر بچه دار شدن و شوهر می افته و دیگه درس نمی خونه. هیچ کس حق نداره به بچه من بگه لباس عروسک بدوزه یا آشپزی بکنه. نمره کاردستی هم بهش صفر بدین. دختر باید درس بخونه و مغزش رو بزرگ کنه. وگرنه کلفتی رو که هر کسی یاد می گیره. بچه ام بزرگ که شد وقتی درس خوند و دکتر شد می تونه برای خونه اش هم کارگر بیاره. وگرنه خودش می شه همون کارگره که باید بره بدبختی بکشه و خونه بقیه رو بشوره.
.
.
من هم طبق عقیده پدربزرگ و مامانم دقیقا با همین روش بزرگ شدم. بامزه اینه که مامان من تمام کارهای خونه رو خودش می کرد. من و برادرم و بابام دست به سیاه و سفید نمی زدیم. برای برادرم که تاوقتی من داشتم میامدم کانادا مامانم صبح به صبح لقمه های نون و پنیر و گردو درست می کرد و بهش می داد.بهترین غذاها و مرتب ترین برنامه غذایی بین تمام خانواده هایی که دیدم رو ما داشتیم. خونه هم همیشه تمیز و عالی بود.
اما منظور بابا بزرگم رو حالا واضح و روشن می فهمم. جهت دهی دختر به طرف بی مغزی و بی فکری و بی تصمیمی که از دوره مدرسه بهش دیکته می شه. به عبارتی مسلما خیاطی بسیار پسندیده و خوب است. اما اونچه که باید ازش اجتناب بشه جهت دهی بچه ها بر اساس جنسیت و تحمیل تدریجی رفتار ها و مشاغل است. این که تمام کارها دسته بندی شده و به تفکیک جنسیت و نه استعداد و علاقه به بچه ها دیکته بشه ناراحت کننده و غلط است.
از طرفی مشغول کردن بچه ها به کاری که هیچ وقت دیر نمی شه و احتیاج به استعداد زیادی هم نداره -مثل ظرف شستن و آشپزی- در زمانی که باید یاد بگیرند علائق شون چیه و استعداد و فکرشون رو پرورش بدهند به نظرمن اشتباه است. این سری کارها باید انجام بشه و انجام دادنشون ایرادی نداره بلکه حسن هم هست اما مسلما درزمان درست ونه زمانی که کارهای دیگه در اولویت هستند.
به هر حال که مامان من اجازه نداشت کار خونه بکنه. اجازه نداشت آشپزی و خیاطی بکنه. اجازه هم نداشت که موهاش رو بلند بکنه تا زمانی که وارد دانشگاه شد.
خدا رو شکر من اجازه مو بلند کردن داشتم که البته سال چهارم دبیرستان برام کوتاهشون کردند.
نتیجه برای من و مامانم مسئولیت پذیری بسیار سنگین بود. به عبارتی بسیاری از امتیازاتی که زنان دیگه فاقدش هستند رو به دست آوردیم که مسلما از قدرت اقتصادی و اجتماعی ناشی از این تربیت خانوادگی نصیبمون شد. اما در مقابلش مسئولیت های سنگینی هم روی دوشمون قرار گرفت.
خدا پدر بزرگم رو حفظ کنه. اگر من و مامانم هر چیزی داریم از دلسوزی ها و تجربیات اوست. خدا مامانم رو هم حفظ کنه. خداوند خانواده من و گل آقا و همه عزیزان رو حفظ کنه.
پایان قسمت شانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت پانزدهم

Posted by کت بالو on August 27th, 2003

مامان من یه دوستی داره به نام پری. من همیشه خاله پری صداش می کنم. مامان این خاله پری اسمش زرین است. این زرین خانم از سال 1342 همسایه مامان بزرگم این ها بوده. به عبارتی مامان بزرگم اینها اومدند و شدند همسایه زرین خانم اینها. خاله پری من هم از مامان من یه سال کوچکتره و بنابراین با هم دوست شده اند. خونه مامان بزرگم و زرین خانم دیوار به دیوار همدیگه است.
این خاله پری من خیلی هم رمانتیک است.خیلی هم عاشق تشریفات است. وقتی کندی رو ترور کرده بودند به مامانم گفته بوده خوش به حال ژاکلین.چون که برای شوهرش تشییع جنازه به این باشکوهی گرفته.
یه پسری توی فامیلشون بوده به نام نادر. خاله پری من عاشق نادر بوده و می دونسته که نادر هم اون رو دوست داره. اما نادر هیچ وقت چیزی به زبون نمی آورده. حتی وقتی خاله پری من بهش کنایه هم زده بوده باز هم او چیزی نگفته بوده. تا زمانی که زرین خانم -که خیلی دوست داشته پری رو شوهر بده- به خاله پری فشار می آره و خاله پری هم به نادر می گه و نادر می گه که اصلا نمی خواد ازدواج کنه. خاله پری من خیلی گریان و بریان می شه. خواستگار داشته و به اصرار خانواده با خواستگار نامزد می کنه. نادر می گه که فقط خوشبختی پری رو می خواد.
قرار می شه که خاله پری من رو بفرستند یه سفر اروپا که نادر رو فراموش بکنه و آماده ازدواج با خواستگارش بشه. خاله پری من به گفته مامانم توی فرودگاه تمام مدت بازو در بازوی نادر قدم می زده و زرین خانم هم هی توی سر خودش می زده که ببین نامزدش اومده بدرقه و این بازو در بازوی نادر قدم می زنه.
خلاصه خاله پری من با دوستش ندا رفتند اروپا و دوماه موندند و برگشتند و خاله پری من با خواستگارش که مرد فوق العاده خوبی هم هست ازدواج کردند.در تمام مدت عروسی خاله پری من گریه می کرده و آرایشگاه هم نرفته و حاضر هم نشده که آرایش بکنه. لباس عروسی اش هم یه لباس سفید خیلی خیلی ساده و بدون تور و گیپور بوده.
شش ماه بعد نادر دستگیر شد. معلوم شد توی گروه سیاهکل بوده و اعدامش کردند.
تازه اونموقع بود که همه فهمیدند با وجود عشقی که به پری داشته چرا هیچ وقت عشقش رو ابراز و با پری ازدواج نکرده.از نادر فقط دو تا دونه عکس که با خاله پری در حال رقص بوده دیده ام.
عجب زندگی هایی به خاطر هیچ و پوچ به باد رفت.
خاله پری من الان دوتا بچه داره. دخترش درست همسن منه و ازدواج کرده. خاله پری من زن بسیار خوشبختی است و شوهرش مرد بسیار خوبی است. اما به هر حال خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شند.
پایان قسمت پانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت پانزدهم

Posted by کت بالو on August 27th, 2003

مامان من یه دوستی داره به نام پری. من همیشه خاله پری صداش می کنم. مامان این خاله پری اسمش زرین است. این زرین خانم از سال 1342 همسایه مامان بزرگم این ها بوده. به عبارتی مامان بزرگم اینها اومدند و شدند همسایه زرین خانم اینها. خاله پری من هم از مامان من یه سال کوچکتره و بنابراین با هم دوست شده اند. خونه مامان بزرگم و زرین خانم دیوار به دیوار همدیگه است.
این خاله پری من خیلی هم رمانتیک است.خیلی هم عاشق تشریفات است. وقتی کندی رو ترور کرده بودند به مامانم گفته بوده خوش به حال ژاکلین.چون که برای شوهرش تشییع جنازه به این باشکوهی گرفته.
یه پسری توی فامیلشون بوده به نام نادر. خاله پری من عاشق نادر بوده و می دونسته که نادر هم اون رو دوست داره. اما نادر هیچ وقت چیزی به زبون نمی آورده. حتی وقتی خاله پری من بهش کنایه هم زده بوده باز هم او چیزی نگفته بوده. تا زمانی که زرین خانم -که خیلی دوست داشته پری رو شوهر بده- به خاله پری فشار می آره و خاله پری هم به نادر می گه و نادر می گه که اصلا نمی خواد ازدواج کنه. خاله پری من خیلی گریان و بریان می شه. خواستگار داشته و به اصرار خانواده با خواستگار نامزد می کنه. نادر می گه که فقط خوشبختی پری رو می خواد.
قرار می شه که خاله پری من رو بفرستند یه سفر اروپا که نادر رو فراموش بکنه و آماده ازدواج با خواستگارش بشه. خاله پری من به گفته مامانم توی فرودگاه تمام مدت بازو در بازوی نادر قدم می زده و زرین خانم هم هی توی سر خودش می زده که ببین نامزدش اومده بدرقه و این بازو در بازوی نادر قدم می زنه.
خلاصه خاله پری من با دوستش ندا رفتند اروپا و دوماه موندند و برگشتند و خاله پری من با خواستگارش که مرد فوق العاده خوبی هم هست ازدواج کردند.در تمام مدت عروسی خاله پری من گریه می کرده و آرایشگاه هم نرفته و حاضر هم نشده که آرایش بکنه. لباس عروسی اش هم یه لباس سفید خیلی خیلی ساده و بدون تور و گیپور بوده.
شش ماه بعد نادر دستگیر شد. معلوم شد توی گروه سیاهکل بوده و اعدامش کردند.
تازه اونموقع بود که همه فهمیدند با وجود عشقی که به پری داشته چرا هیچ وقت عشقش رو ابراز و با پری ازدواج نکرده.از نادر فقط دو تا دونه عکس که با خاله پری در حال رقص بوده دیده ام.
عجب زندگی هایی به خاطر هیچ و پوچ به باد رفت.
خاله پری من الان دوتا بچه داره. دخترش درست همسن منه و ازدواج کرده. خاله پری من زن بسیار خوشبختی است و شوهرش مرد بسیار خوبی است. اما به هر حال خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شند.
پایان قسمت پانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دیرم شده

Posted by کت بالو on August 24th, 2003

این احساس که دیرم شده من رو تنها نمی گذاره.
این که چند تا کار هست که باید تا قبل از این که انرژی ام تمام بشه باید انجام بدم و این که هنوز یکی تموم نشده دوتای دیگه به لیست اضافه می شه و ترس از این که انرژی ام زودتر از اونچه که فکر می کنم تموم بشه.
یکی از دعاهایی که خیلی اوقات می کنم اینه که بتونم از تمام اون توان و نیرویی که خداوند به من داده حداکثر استفاده رو بکنم و چیزی اش رو تلف نکنم.
دیرم شده… دیرم شده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

این شرکت کذایی…

Posted by کت بالو on August 21st, 2003

باز دوباره از طرف شرکت برده بودنمون بیرون مهمون قسمت بازاریابی. دو تا آبجو با شکم خالی و بعدش چند تا تکه مرغ و یه تکه پیتزا.. مست و ملنگ برگشتم خونه!!! طفلک گل آقا.
درباره قسمت قبل و سوالی که تهرانتویی عزیز و خنگ خدای نازنین کرده بودند توضیح کامل اینه که:
شرکت ما با هیچ بیمه ای طرف قرارداد نیست و بیمه خودش رو خودش عهده گرفته. به همین دلیل یه دوره یک روزه برای کارمندهایی که احتمال داره ماشین های شرکت رو برونند باید بگذاره و گواهینامه دوره رو بهشون بده. دوره از طرف خود شرکت برگزار می شه که البته گویا برای این دوره با یه شرکت دیگه که اصولا کلاس های ایمنی رو برگزار می کنه قرارداد بسته. خلاصه که یه قسمت از کار گروه ما نیاز به رانندگی داره که البته من مسئول این کار نیستم اما از آنجایی که هیچ تضمینی نیست که تا آخر عمر کاری ام در این شرکت نیاز به این کار پیدا نکنم, و ممکنه یه زمانی نیاز بشه که من هم این کار رو انجام بدم, ترجیح این بود که من هم این دوره رو ببینم.
بامزه تر از همه اتفاقی است که برای یکی از آقایون همکارم افتاده. این دوره یه روزه است. این آقاهه وسط روز همین دوره بهش تلفن می زنند و خبر می دهند که خانمش داره وضع حمل می کنه. اون هم دوره رو نصفه کاره ول کرده و رفته سراغ بچه و خانمش!!!
چند نفر جدید اومده اند توی تیممون. یکی شون یه دختریه که چینی است و یه سال و نیمه که اومده کانادا. دیروز با دو سه نفر دیگه رفته بوده همین رانندگی (قسمتی از کارشونه). یکی از پسرهای تیممون رانندگی می کرده. این هم داشته صفحه کامپیوتر و دم و دستگاه ها رو نگاه می کرده یهو دلش پیچ می خوره و حالش بد می شه و گلاب به روتون استفراغ می کنه!!!!
خدا رو شکر من در زندگی نازک نارنجی بار نیامدم.
مست مستم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

امتحان رانندگی دفاعی!!!

Posted by کت بالو on August 20th, 2003

تعجب نکنین. این ترجمه Defensive Driving است. اینجا باید به جای offinsive driving آموزش ببینی که رانندگی دفاعی بکنی.
امروز از طرف شرکت فرستادنم یه دوره همین بالایی. از ترسم دیشب خوابم نبرد!!! فکر می کردم: خاک به سرم. همه همکارهام (همه شون آقان جنس خراب ها) این دوره رو با موفقیت گذرونده اند. اگه من نگذرونم آبروم می ره. وای.. اگه یهو از ترس اسهال بگیرم چی؟ اگه از ترس تصادف کنم چی؟ اگه به موقع به کلاس نرسم چی؟ اگه از ترس جیش کنم روی صندلی ماشین چی می شه؟ یا اگه روی آقای امتحان گیرنده استفراغ کنم؟!!! اگه گاز رو با ترمز عوضی بگیرم؟ یا اگه درست نفهمم درس چیه و تمام سوالات کتبی رو اشتباه جواب بدم؟ نکنه موقع پارک کردن برم روی جدول؟ یا بدتر از همه اگه غش کنم چی می شه؟ تازه اگه غیر از من افراد دیگری هم باشند و همه شون آقا باشند من اصلا همه اعتماد به نفس ام رو از دست می دم و نمی تونم رانندگی کنم….
خلاصه خدمتتون عرض کنم که بعد از تمام این ترس ها امروز رفتم و خدا رو شکر قبول هم شدم. البته از امتحان کتبی 84 از 100 شدم که حداقل نمره قبولی 80 بود. 5 تا دانش آموز هم بودیم و چهارتامون خانم بودند!!! تازه تنها کسی که فکر کنم قبول نشد آقاهه بود!! طفلکی. من خیلی ناراحتش شدم. درسته که خیلی جاها رو خراب کرد اما من از ته دل دعا می کردم که آقا معلم قبولش کنه. توی امتحان رانندگی عملی ایراد من این بود که موقع پارک با جدول فاصله داشتم. اما خوب دفعه اولم بود که پشت ماشین گنده (mini van!!) می نشستم و ابعاد ماشین رو نمی دونستم. بنابراین مربی مون گفت که این ایراد عمده ای نیست. در ضمن وقتی چراغ راهنمایی سبز می شه و ماشین جلویی می ره من باید بعد از سه ثانیه از ماشین جلویی راه بیفتم. آخه تورو خدا بگین یه آدمی که 7 سال توی ایران رانندگی کرده و تازه خانم هم بوده که در حالت عادی هم بوق ماشین ها روی سر و کله اشه چطور باید در طول 3 ماه که از رانندگی اش در تورنتو می گذره خودش رو تربیت کنه که پشت چراغ قرمز اگه ماشین جلویی راه افتاد 3 ثانیه تمام صبر کنه و بعد راه بیفته!!! من 1.5 تا 2 ثانیه رو تونستم اما ثانیه سوم رو شرمنده. از ماشین های پشت سر می ترسیدم!!!
چیزی که خیلی خوششون امده بود این بود که من به ماشین ها حق تقدم می دادم!!! و ضمنا پشت تابلوی ایست هم کامل می ایستادم و وقتی که توی چهارراه شلوغ بود چراغ که سبز شد من نرفتم و صبر کردم تا راه جلوم باز بشه.
خلاصه که خیلی خوشحالم که قبول شدم. خیلی نگران بودم.
اون آقاهه که فکر کنم رد شد چند تا اشتباه اساسی داشت: اول این که پشت تابلوی ایست توقف کامل نکرد. دوم این که یه دستش به فرمون بود که البته مدت این اشتباه بیش از یه دقیقه نبود. سوم این که موقعی که می خواست به چپ و راست بپیچه سرش رو بر نمی گردوند که نقطه کورش رو چک کنه.چهارم این که وقتی که خواست بیاد توی پارک (و باید عقب عقب می اومد) خیلی خیلی نزدیک به ماشین دست راستی و دور از ماشین دست چپی بود و از کسی هم نخواست که بره پایین و بهش فرمان بده. چون که اساسی ترین چیز وقتی داری عقب عقبی رانندگی می کنی اینه که حتما اگر کسی دور و بر و به خصوص توی ماشین هست بخوای که بهت فرمون بده و اگر هم تنها هستی حتی المقدور پیاده شی و دور ماشین رو چک کنی!!!
با این حساب اغلب کسانی که در ایران رانندگی کرده اند (از جمله خود بنده) در کانادا به حدود چهار یا پنج ساعت (من 10 ساعت رفتم تعلیم) تعلیم رانندگی احتیاج دارند تا اصلا و اساسا متوجه بشن که رانندگی در اینجا چه تفاوت هایی با رانندگی در ایران می کنه.
یه عالمه چیزهای دیگه هم توی درسمون بود که یه صبح تا عصر طول کشید. اگه خواستین بگین براتون تعریف کنم. خیلی خوب بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستانهای یک خانواده-حکایت سیزدهم

Posted by کت بالو on August 17th, 2003

مادرم از زمانی که کوچک بود بسیار عاقل و باهوش بود. یک بار وقتی 4 سال داشت در کوچه های قم گم شد.تصمیم گرفت که اصلا گریه نکند چون می دانست گریه کردن نه تنها سودی ندارد بلکه باعث می شود دیگران متوجه شوند که او گم شده و در بدترین حالت اورا بدزدند. بنابراین یک کوچه را گرفته و داخل شد. همین طور که می رفت به یک پیرمرد رسید که جلوی خانه ای نشسته بود. هتل شوهر خاله مادرم در قم نسبتا معروف بود. بنابراین مادرم می دانست که اگر نام هتل را بگوید دیگر نیازی به آدرس دادن نخواهد بود. به پیرمرد گفت: سلام آقا. من دنبال هتل ..می گردم. می شه به من بگید از کدوم طرف باید برم. آقاهه هم خندیده و گفته بچه جون تنها بری گم می شی. بیا دنبال من. و خلاصه مامانم رو برده و جلوی هتل سپرده به دست شوهر خاله و دایی مامانم.
بعدا یادم بندازین که داستان اتفاقاتی که برای عروس دایی مامانم (که می شه دختر یه دایی دیگه مامانم) رو براتون بگم. ناراحت کننده است اما واقعی.
پایان قسمت سیزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستانهای یک خانواده – حکایت دوازدهم

Posted by کت بالو on August 15th, 2003

نوشتن درباره خانواده یه خیال راحت و فکر باز و بدون دغدغه می خواد که همه فکرت و حتی تخیلت رو جمع کنی. باید یادت بیاد که چی ها شنیدی و از کی ها شنیدی و بعد بری به اون دوران و درقالب کسی که این جریانات براش اتفاق افتاده تا بتونی چیزی که می خوای رو بنویسی.
از اونجایی که بعد از خارج شدن از ایران تمام این خاطرات برام بیش تر از گذشته ارزشمند شد دیدم که خیلی دوست دارم هر چیزی که یادم هست رو بنویسم و به نفرات بعدی بسپارم.
از اونجایی که خودم خیال بچه دار شدن ندارم, شاید بسپرم دست بچه احتمالی برادرم.
بدیش اینه که مامانم هم خواهر یا برادر نداره که بچه ای داشته باشن.