طنزی درباب سفرنامه- قسمت اول

Posted by کت بالو on June 30th, 2003

همین الان خسته و کوفته و درب و داغون تونسته ام که از توی تختخواب بلند شم و یه دوخط بنویسم.
کمپینگ رو اگر به زبان فارسی بخواهم ترجمه کنم مسلما خواهد شد: سفر با اعمال شاقه.
اولا که سوار ماشین شدیم و ساعت 7 خروس خون کله سحر از خانه راه افتادیم. نه خواب حسابی کردیم و نه توی راه راحت بودیم. سفر باید با هواپیما و در ساعت 11 صبح انجام گیرد.
بعدش توی راه چهت صبحانه در “تیم هورتون” که یک کافی شاپ زنچیره ای است توقفی داشتیم. واه واه چه بگویم از صف طویل مشتریان چهت دریافت قهوه صبحگاهی. صبحانه که نباید به این شکل سرپایی و با معطلی تحویل شود. صبحانه باید در رختخواب در یک سینی و به طور کامل سرو شود. یک قهوه خشک و خالی که نشد صبحانه. پس نان تست و خامه و عسل همراه با پیراشکی کرم دار و شیر و آبمیوه چه می شود.
بعد یک راه طولانی و بلند. حالا گیرم که از وسط جنگل. اولا که در ماشین آدم به صورت تا شده و کاملا ناراحت باید بنشیند تا به مقصد برسد. بعد هم وسط راه هر جا که پایت رو از ماشین بیرون بگذاری تمام حشرات حمله می کنند. حالا چه اشکالی دارد که این راه با هواپیما طی شود و وسط راه هم در یکی از فرودگاه های ترانزیت به زمین بنشینیم و در یک فضای خنک و خوب کمی راه رفته و از فروشگاههای فرودگاه یادگاری هایی بخریم. این همه هم پشه ندارد.
تازه حق نداریم برای حفاظت از دست پشه ها در توری های مخصوص قایم شویم. فورا مضمون کوک می کنند و چه و چه که این دختره شده عین هو زنبور!!!
برای نهار هم که نمی شد رستوران و هتل رفت. کلا کمپینگ بدیش اینه که نهار حاضر و آماده نداری. اصلا و اصولا به نظر من نهار باید در یک محیط آرام و شاعرانه با یک موزیک ملایم از بین چندین و چند غذا سرو شود همراه با شراب و دسر کامل و پیش غذا و سالاد. در صورتی که در کمپینگ برنامه به این صورت است که غذا در ظروف یک بار مصرف و بدون اشتها آور و دسر سرو می شود. که البته و صد البته برای من خرق عادتی نه چندان دلپذیر بود. من بدون پیش غذا اصلا اشتهای خوردن هیچ غذایی را پیدا نمی کنم و تا دسر نباشد غذایی که خورده ام را نمی توانم هضم کنم. بنابراین در تمام مدت کمپینگ گرسنه ماندم.هیچ کس هم برایش مهم نبود.
جالب این است که در کمپینگ همه غذا می پزند و می آورند. من که باورم نمی شد. مگر می شود این همه غذا پخت و برای این همه آدم آورد.
بعد سوار یک قایق شدیم که سی هزار جزیره به ما نشان دهند. اصلا دوست نداشتم. یک بادی روی قایق می آمد که نگو و نپرس. بعد هم توی قایق بوی گوشت کوبیده می آمد. من که دلم به هم می خورد.تازه روی اون صندلی های بالا در فضای آزاد که تشستم آفتاب به سرم خورد و کلی اذیتم کرد. اما بعد به خاطر باد حسابی گلو و سینه ام اذیت شد که باز هم اصلا برای کسی مهم نبود. تازه یه عالمه مرغ دریایی از بالا و روی سرمان پرواز می کرد که هر لحظه امکان داشت یه چیز کثیفی روی سر آدم بریزد و خیالم همه اش ناراحت بود. اما بودند کسانی که اصلا برایشان مهم نبود و دائم از این حیوانات هوازی عکس می گرفتند.
بعد دوباره باید می رفتیم تا برسیم به محل کمپینگ.اینجا باید چادر می زدیم.
پایان قسمت اول سفرنامه.
خوش بگذره, دوستتون دارم, به امید دیدار

داستان های یک خانواده -حکایت ششم

Posted by کت بالو on June 26th, 2003

پدرم خاطرات زیادی از دوران کودکی خود تعریف نکرده. به خصوص از کم و کیف زندگی خانوادگی شان خیلی نمی دانم. جسته و گریخته چیزهایی شنیده ام که می آورم.
اولین خاطره که از بامزه ترین ها هم هست درباره پدرم و برادر بزرگش است. پدرم از عموی من سه سال کوچکتر بوده. پدرم کلاس دوم ابتدایی و عمویم کلاس پنجم ابتدایی بوده. در مدارس آن زمان (و ایضا مدارس کنونی) دستشویی به اندازه کافی وجود نداشته و معلم ها هم به شاگرد ها اجازه از سرکلاس بیرون رفتن را نمی داده اند. پدرم که 8 ساله بوده احتیاج به دستشویی پیدا می کند و چون نزدیک به آخر زنگ بوده معلم به او اجازه خروج از کلاس را نمی دهد. وقتی زنگ می خورد و پدرم به طرف دستشویی می دود می بیند که قبل از او عده ای نوبت گرفته اند و … خلاصه این کوچولوی 8 ساله (باور نکردنی است که پدر من زمانی 8 ساله بوده), کاری که باید در دستشویی بکند را در شلوارش می کند. اما اصلا و ابدا ناراحت و نگران نمی شود. برادر بزرگش را پیدا می کند, شلوارش را در می آورد, آن را به برادر بزرگش می دهد و برادر بزرگش آن را تا خانه برای پدرم می آورد!!
من از جزئیات بیشتر ماجرا خبر ندارم. این داستان را پدرم زمانی برای من تعریف کرد که اتفاق مشابهی هم برای من که در کلاس سوم ابتدایی بودم افتاده بود و من خیلی ناراحت و شرمنده بودم و از مدرسه رفتن خجالت می کشیدم .
به هر شکل که تاریخ تکرار می شود. آن هم درباره دختری که به قول مادرش از کون پدرش افتاده و در تمام صفات درست مثل خانواده پدری اش شده. حتی در شاشو بودن هم به خانواده پدری شباهت کامل پیدا کرده !!
حالا که فکر می کنم می بینم وجود مادر در یک خانواده چقدر به دوام و رونق خانواده کمک می کند. در خانواده پدری من به این دلیل که مادر در سنین جوانی فوت کرده پس از ازدواج خواهر ها و برادر ها رفت و آمد بسیار کم شده اما چنانچه معلوم است در دوران کودکی خیلی به هم نزدیک بوده و به یکدیگر کمک می کرده اند.
یک خاطره دیگر این که پدرم خیلی باهوش و شیطان بوده. یک روز به خواهر ها و برادر هایش می گوید که من یک بانک باز کرده ام. پول هایتان را پیش من بگذارید تا برایتان نگه دارم. خلاصه مطلب این که این بانک یک مشکل کوچک در باره ساعات کاری داشته. هر وقت مشتری ها برای سپرده گذاری می آمده اند بانک باز بوده و هر زمان برای برداشت پول مراجعه می کرده اند با یک بانک تعطیل مواجه می شده اند!!
یک بار هم پدرم خبردار شده که یکی از بچه ها آرزویی دارد. به او می گوید که اگر نذر کنی و شبی یک ریال (یا ده شاهی درست یادم نیست) روی ناودان پشت بام بگذاری ممکن است نذرت برآورده شود. نشانه اش هم این است که اگر روز بعد بروی و پول نباشد یعنی نذر کافی نبوده و باید به این کار ادامه بدهی. اما اگر پولت همانجا مانده باشد یعنی نذر قبول شده و تو به آرزویت می رسی. بقیه اش را خودتان تا آخر بخوانید. ده شاهی ها تا مدت ها غیب می شده اند و بچه بیچاره دوباره یک دهشاهی دیگر پرداخت می کرده تا نذرش پذیرفته شود. اما تا جایی که به من گفته اند (راست و دروغش گردن گوینده) , این پول ها به صاحبانش برگردانده شده. از عمه ها و عموهایم هم شکایتی از پدرم ندیده ام بنابراین به نظرم اموال استرداد شده باشند.
پایان قسمت ششم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مانتوي كوتاه دخترايراني

Posted by کت بالو on June 24th, 2003

از آنجايي كه به بحث مانتوهاي كوتاه كه در ايران صداي اعتراض خيلي ها رو بلندكرده علاقمند شدم, به جاي دنباله سرگذشت خانواده ام اين بار اين متن رو مي نويسم.

در هر جامعه اي با هر پوششي هميشه نوعي برهنگي هم وجود خواهد داشت. مگرا ين كه اصلا و ابدا به جامعه لختي ها بريم. بنابراين تعريف هنجار يا ناهنجار پوششي در تمام جوامع وجود خواهد داشت. اما…

اگر ما طالب برقراري آزادي و استقلال راي در جامعه هستيم بايد بهاي برقراري آن را هم بپردازيم. اگر مي خواهيم بپذيريم كه هر كس مي تواند به صلاح خود فكر كند و تصميم بگيرد و طبق خواسته خود زندگي كند بايد بپذيريم كه هر كسي هم بايد بتواند طبق آنچه كه درست مي داند و مي خواهد لباس بپوشد.

به عبارتي نمي توانيم آزادي و استقلال راي را تا جايي تعريف كنيم و بپذيريم كه خودمان دوست داريم. آزادي و استقلال راي تا زماني كه باعث از بين رفتن آزادي ديگران نشده باشد كاملا مشروع است و بايد تامين شود.

در باره لباس پوشيدن هم از آنجا كه پوشش كاملا به جامعه و وضعيت آن بستگي دارد نمي توان حكم كلي برايش داد.
در كشورهاي اسلامي كه دوره تاريخي كامل مانند كشورهاي اروپايي را طي نكرده اند و به عبارتي در سير تاريخي هنوز در قرون وسطي به سر مي برند, كه البته به دليل ارتباطات وسيح و گسترده اين دوران سريح تر خواهد گذشت و رنسانس سريع تر فرا خواهد رسيد, اين حساسيت نسبت به لباس و پوشش بسيار زياد است. به خصوص نسبت به پوشش بانوان كه هميشه بايد طبق نرم جامعه باشد تا جامعه آنها را بايكوت نكرده و چون به شكلي تحت مالكيت مرد و تحت فرمان و تصميم او به حساب مي آيند ( به هر شكل دختري كه پدر و برادر يا زني كه شوهر نداشته باشد هميشه طعمه جامعه است) حساسيت و بي رحمي بيشتري نشان مي دهند.
از سويي در كشورهاي اسلامي هميشه اين زن است كه بايد مواظب باشد كه مورد دست درازي مرد قرار نگيرد و مرد اگر هم دست درازي انجام داد خيلي تحت سرزنش نخواهد بود به خصوص اگر زن در پوشش يا رفتار مطابق نرم جامعه نبوده باشد.
به هر شكل كه اين از مشخصات هر جامعه اي در قسمتي از تاريخش بوده و هيچ جامعه اي را نمي بينيم كه اين مرحله را نگذرانده باشد يا در حال گذراندنش نباشد.

نهايت ماجرا اين كه لخت بودن يا پوشش داشتن نيست كه متمدن بودن ياپيشرفته بودن جامعه را تعيين مي كند. آزادي در انتخاب لخت بودن يا پوشش داشتن است كه متمدن بودن جامعه را تعيين مي كند. ما نمي توانيم طبق سليقه خود براي همه افراد پوشش استاندارد تعيين كنيم و به سوي كسي كه از آن عدول كند انگشت نشانه برويم. يا نوعي پوشش خاص را ممنوع كنيم. اينها از نشانه هاي بيماري قانون گذاري و اجراي آن در يك جامعه است.

بنابراين به نظرمن با اين كه در ايران متاسفانه هنوز در قرون وسطاي تاريخ هستيم (تفتيش عقايد, خفقان عمومي, حاكميت مذهب, وجود مراجع مذهبي كه نمي توان زير سوالشان برد, محترم نبودن فرديت يك انسان, شكنجه هايي به نام مذهب از جمله شلاق يا سنگسار, مجازات اعدام , اجراي مجازات ها در ملا عام, عدم برابري افراد و نيز زن و مرد در برابر قوانين حقوقي, عدم برابري زن و مرد و نيز افراد در برابر قوانين عرفي اجتماعي و…) اين نگرش به پوشش به خصوص پوشش زنان تعجب بر انگيز نيست. اما بايد ديد دلايل و ريشه هاي اين نگرش چيست و به چه دليل ايران كه ۲۵۰۰ سال بيشينه تاريخي دارد و اولين لوايح آزادي و حقوق بشر را در دوره اي كه تمدن در بسياري مناطق وجود نداشت تدوين كرد چرا به يك دوره تاريك قرون وسطي رسيده آن هم در زماني كه ممالك غرب دوره رنسانس خود را سال هاست كه گذرانده و اين مراحل را طي كرده اند.

ايران و ملتي كه مي توانست سرمشق همه دنيا باشد, فرهنگي غني كه همه كشورها و ملل حسرت آن را مي خورند و پادشاهي درخشان باستاني كه در زماني كه همه پادشاهان ديكتاتوري محض بوده و برده داري داشته اند, به نسبت خود عادل و ميهن دوست بوده است, حيف است كه با تكيه بر فرهنگ غني خود اين دوره قرون وسطا را سريع تر به اتمام نرساند.

اگر خود ما مبناي آزادي و استقلال راي را نشناسيم و نپذيريم كه با تكيه بر انديشه و صلاحديد خود مي توانيم نوع زندگي و قوانين خود را تعيين كنيم هيچ فردو ملتي در دنيا اين را به ما اهدا نخواهد كرد.

ببخشيد كه اين متن كمي نا پخته و سريع شد. از محل كارم تايپ كردم.
مامان نيلو مرسي. براي اولين بار با پارسي ميل كار كردم.
نيلوفر عزيز, خانم دكتر آينده, مرسي از اين كه اين بحث رو پيش كشيدي كه من هم با يادآوري اون يه سري حرف هايي رو كه مي خواستم بنويسم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

داستان های یک خانواده-حکایت پنچم

Posted by کت بالو on June 23rd, 2003

بعد از مطلقه شدن این خانم, پدر بزرگم با خانم دیگری ازدواج کرد که یک فرزند دختر از ازدواج قبل خود داشت و بنا به گفته خودش دیگر نمی توانست بچه دار شود. پدر بزرگم هم که بعد از فوت همسر اولش به دنبال همسری می گشت که بچه دار نشود- چنانکه همسر دومش نیز نمی توانست بچه دار شود و نشد- با این خانم که دختر یکی از آیات عظام بود ازدواج کرد.
چون بچه ها بزرگتر شده بودند و چون این خانم زن بهتری از همسر قبلی بود, خواهر ها و برادر های پدرم خیلی سختی نکشیدند. البته پدرم و عموهایم هم همیشه از خواهرها و برادرهای کوچکترشان حمایت می کردند.
به هر صورت این خانم برخلاف گفته خودش در خانه پدر بزرگم دوبار حامله شد و یک دختر و یک پسر به دنیا آورد که البته پسر کمی عقب ماندگی ذهنی دارد.
این خانم را ما به عادت پدرم و عمو ها و عمه ها ,”خانم” صدا می زدیم. زن مهربان اما بسیار کنجکاو ی بود و خدابیامرز به هر کاری سرکشی و دخالت می کرد. از همه کس و همه چیز خبردار می شد و این اخبار را به همه هم می داد. اما تا آخرین روز زندگی پدربزرگم برایش زن بسیار خوبی بود.
پدر بزرگم در سال های آخر عمرش دوبار سکته مغزی کرد. یادش به خیر طی 5 سال هر شب که مادر و پدرم به خانه بر می گشتند من و برادرم را سوار ماشین کرده و به خانه پدر بزرگ پدری ام می بردند. مادرم به پدرم می گفت پیرمرد گناه دارد, چشم انتظار فرزندانش است. گاهی هر شب و گاهی یک شب در هفته مادرم تزریق پدر بزرگم را در خانه برایش انجام می داد و معاینات اولیه را برای اطمینان از سلامتی اش تکرار می کرد.
پدر بزرگم در سال 1364 خورشیدی فوت کرد. خدا رحمتش کند. مرد بسیارخوب و نیکنام و درستکاری بود. در اواخر عمرش همه فرزندانش را به نام پدرم صدا می زد. اما به یاد نمی آورم که حتی یکبار هم من را به اسم صدا زده باشد. به هر حال که من با این که با او احساس نزدیکی نمی کردم اما دوستش داشتم .و می دانم که او هم همه نوه هایش را دوست داشت هر چند که به عادت خانواده پدری ام نمی توانست احساساتش را در اعمال و حرکات و حرف هایش نشان دهد یا شاید هم به عادت و رسم مرد های مقتدر قدیم این را خلاف شان پدری می دانست.
حالا که فکر می کنم می بینم اواخر عمرش که این پرده ها از روی احساساتش کنار رفته بود چه صورت مهربانتری داشت..
چند خاطره جالب از خانه پدر بزرگم دارم. یکی این که خیلی اوقات که ما آنجا می رفتیم پدر خانم -که چنانکه گفتم آیت الله بود- هم آنجا حضور داشت . برادر من هم حدود 5 ساله و بسیار شیطان بود. مادرم چند بار به برادرم گفت ببین اگه شیطونی کنی آقا دعوات می کنه ها و اشاره به پدر خانم می کرد. بعد از چند مرتبه که مادرم این کار را تکرار کرد, آقای آیت لله که از نیت مادرم بو برده بود گفت: خانم محترم این بچه را از حالا به این لباس بدبین نکنید. من که به این بچه کاری ندارم که شما او را از من می ترسانید.
دو یا سه سال آخر که آقاجان به تدریج حافظه اش را از دست می داد, وقتی می خواست حرف بزند می گفت “می دونم چی می خوام بگم اما نمی دونم چطوری باید بگم. ” یا می گفت “می دونم کی رو می خوام بگم اما نمی تونم. اسمش یادم نمیاد.”
یه حیاط پراز گل داشتند و یه خانه بزرگ توی خیابان اندیشه. خدا بیامرز خانم همیشه به خانه و حیاط می رسید. و پدربزرگم را مثل دسته گل ترو خشک می کرد. آقاجانم خیلی به لباس و تمیزی حساس بود. تا آخر عمرش هم خانم همیشه او را بسیار خوش لباس و تمیز نگهداری می کرد.
خدا رحمتشان کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
پایان قسمت پنجم سرگذشت خانواده کت بالو

داستانهای یک خانواده-حکایت چهارم

Posted by کت بالو on June 21st, 2003

پدرمن در اردیبهشت ماه سال 1314 خورشیدی در اصفهان چشم به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر دارد.
هنگامی که پدرم 5 ساله بوده خانواده شان به تهران نقل مکان کرده. چنانکه شنیده ام ابتدا مادرشان با بچه ها آمده و خانه ای حدود میدان ژاله پیدا می کند و سپس پدر بزرگم به تهران می آید. مادر پدرم زن بسیار مدیر و مدبری بوده. نام کوچه و خیابان را بارها از پدرم شنیده ام اما به یاد ندارم.
پدرم در سن 6 سالگی مادر خود را از دست داد. در آن زمان عموی بزرگ من تازه وارد دانشکده پزشکی شده بود و عمه بزرگم در دبیرستان تحصیل می کرد.عموی دیگرم10 ساله و خواهر و برادر های دیگر پدرم 4 و 2 ساله بودند. بنابراین دو بچه کوچک که دوساله و دوقلو بودند را به دایه سپردند و عمه پدرم برای بقیه بچه ها به دنبال نامادری می گشت.
آنچه از این دوران می دانم این است که عمه بزرگم تعریف کرده که پدرم که خردسال بوده آرام به آب انباری رفته و گریه می کرده. به هر صورت که به آنها سخت گذشته.
عمه پدرم در پی جست و جوهای خود خانمی از خمین را برای پدر بزرگم پیدا کرده و عقد می کند. این خانم خواهر یکی از آیات عظام بسیار مشهور ایران بود. متاسفانه در رفتار با پدرم و بقیه بچه ها به خصوص دخترها بسیار سختگیر و نامهربان بود. در خانواده ای که دختر بزرگ به سال 1322 دیپلم گرفت و تحصیل کرده بود , دخترهای کوچکتر را مجبور به داشتن حجاب کرد. هر شب شام را بعد از خوابیدن بچه ها به سر سفره می آورد. از آنجا که پدرم سوگلی پدر بزرگم بود, پدر بزرگم هر شب پدرم را از خواب بیدار می کرده که شام بخورد. این خانم بسیار هم بد اخلاق بوده. یک روز که پدرم و برادر بزرگترش بچه ها را به گردش برده بوده اند یکی از دخترها روسری خود را گم می کند و از ترس حاضر به بازگشت به خانه نمی شود. بنابراین برایش روسری دیگری خریده و به خانه برش می گردانند.
هنگامی که دختر کوچکتر خانواده به سن 7 و بعد 8 سالگی میرسد و این خانم می گوید که چون دختر است اجازه ندارد که به مدرسه برود عموی بزرگم که دانشکده پزشکی را تمام کرده بوده به خانه پدر بزرگم رفته و طلاق این خانم را می گیرد و به پدرش می گوید که همسر دیگری اختیار کند. البته پدر بزرگم به دلیل بد خلقی این خانم با طلاق و جدایی از او مخالفتی نشان نمی دهد.
پدر بزرگم در عین حال که مرد بسیار مقتدر و محترمی بود بسیار خوش قدو بالا و خوش لباس بود. اما برعکس پدر بزرگ مادری ام فوق العاده درستکردار و مقید به تمام اصول بود. طبق معمول آن زمان تریاک می کشید. اما اهل هیچ چیز دیگری نبود و بین تمام فامیل و شهر به درستی و پاکی و دانش و تدبیر معروف بود.
پدر بزرگم یا با عاطفه نبود یا این که همیشه پرده ای از اقتدار به روی عواطف خود می کشید. به یاد ندارم که مرا حتی یک بار در آغوش گرفته و بوسیده باشد. در صورتی که پدر بزرگ مادری ام همیشه مرا قلمدوش خودش کرده و به گردش می بردو حداقل روزی یکبار که مرا می دید, می بوسیدم.
به هر شکل که آن خانم طلاق گرفت و رفت. خدا بیامرزدش, حدود 5 سال پیش فوت کرد. قبل از فوتش پدرم و تمام خواهر و برادر ها را خواست و از آنها حلالیت طلبید. نیازی به ذکر نیست که همه آنها هم حلالش کرده و اصلا اگر او نمی خواست هم همه چیز را فراموش کرده بودند.
پایان قسمت چهارم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده – حکایت سوم

Posted by کت بالو on June 20th, 2003

درباره پدربزرگ و مادر بزرگ پدری ام می دانم که دختر عمو و پسر عمو بوده اند. پدر بزرگم رئیس ثبت گلپایگان و بعد هم اصفهان و بعد از آن تهران بود. مادر بزرگ پدری ام را هرگز ندیده ام. پدرم که شش ساله بود مادرش فوت کرد.
پدر بزرگم را به عادت تمام عموها و عمه ها و نوه ها آقاجان صدا می زدم.
پدر آقاجان آیت الله بود و چنانکه از نوشته هایش که نزد پدرم است بر می آید فوق العاده روشنفکر و خوش طینت بوده. دو تا از بزرگترین آیت الله های عظام که البته هیچ یک در قید حیات نیستند به گفته خودشان اولین درس های خود را از او فرا گرفته اند. در خاطرات و زندگینامه شان نام پدر پدر بزرگ من به عنوان اولین مدرس شان یاد شده است. نام این دو آیت الله را نمی برم چون بیش از حد مشهور هستند. بیشترین درسشان را هم در راه های مسافرت با پدر پدر بزرگم بین گلپایگان و محلات فرا گرفته اند.
از پدر پدر بزرگم یک عکس هم در لباس روحانی هنگامی که در مکه بوده داریم که پدرم مرمت و قابش کرده. شباهت چشمگیر بین تمام افراد فامیل پدری من از این جدم به ارث برده شده.
طبق نوشته هایش بسیار به حقوق زن اهمیت می داده. به فراگیری فن و حرفه برای جوانان بسیار تاکید داشته و تحصیلات را لازم اما ناکافی می دانسته.
نوشته ها ی او که تماما به خط و املای خودش است پیش پدرم است و اگر بتوانم روزی آنها را به چاپ خواهم رساند. در نوع خود بسیار جالب است.
تاریخ تولد پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و هم چنین تاریخ ازدواجشان را نمی دانم. از آنجا که بزرگترین فرزندشان متولد سال 1302 هجری خورشیدی بوده احتمال می دهم تاریخ ازدواجشان حدود سال 1300 و تاریخ تولدشان هم حدود 15 تا بیست سال قبل از آن بوده باشد.
پدر بزرگم فقط یک خواهر داشت و مادر بزرگم احتمالا چند خواهر و برادر داشته اما از تعداد آنها اطلاع دقیقی ندارم.
به هر شکل که خانواده پدربزرگ پدری من نیز از خانواده های بسیار سرشناس گلپایگان بوده اند و همیشه به درستی و صداقت معروف.
موضوع جالبی که در صورت حقیقت داشتن من رو خیلی خوشحال می کنه اینه که از طرف مادر پدرم و مادر پدر بزرگ مادری ام نسب من و برادرم به شیخ بهایی می رسد. چرا که پدر بزرگ مادری ام نوه خاله پدرم است و شیخ بهایی سه دختر داشته که یکی از این دختر ها با جد ما ازدواج کرده و به گلپایگان مهاجرت می کند.
این اطلاعات را خاله پدر بزرگم به ما داد که سرگذشت او را هم در آینده تعریف خواهم کرد. طبق گفته های او که ما خاله اشرف می نامیدیمش هنگامی که خردسال و پنج ساله بوده عده ای فرنگی (او ملیت شان را نمی دانست) به خانه آنها در گلپایگان آمده و یک سری کتابهای خطی را که در خانه شان موجود بوده برده بودند و خانه را تفتیش کرده بودند. چنانکه او از بزرگترهایش شنیده بوده این عده به دنبال یادداشت های شیخ بهایی که احتمالا دست دخترش مانده بوده آمده بودند. هیچ کس نمی داند کتابهایی که برده اند چه بوده و در حال حاضر کجا هستند.
ضمنا در همان خانه منجمی هم زندگی می کرده که قبل از به دنیا آمدن خاله اشرف فوت کرده یا خانه را تخلیه کرده بوده. چنانکه خاله اشرف ( خدا رحمتش کند) تعریف می کرد حیاط خانه پر از سنگهایی بوده که نقش های مختلف صور فلکی توسط این منجم روی آنها منقوش شده بوده و او و بچه ها با آن سنگ ها بازی می کرده اند.
خدا رحمتشان کند. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و خاله اشرف هر سه فوت کرده اند. روحشان شاد و قرین آرامش باد.
پایان قسمت سوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت دوم

Posted by کت بالو on June 19th, 2003

درباره مادر بزرگم می دانم که به سال 1307 هجری خورشیدی در قم متولد شد. برعکس اغلب افراد هم نسلش که تاریخ تولد دقیقشان معلوم نیست و در زمان صدور شناسنامه به طور تقریبی روز و ماهی را انتخاب کرده اند, مادر بزرگ من این شانس را داشته که تاریخ تولد دقیق خود را بداند.
به گفته مادر مادر بزرگم, درست روز بعد از سیزده به در مادر بزرگ من به دنیا آمده. به عبارتی متولد 14 فروردین ماه سال 1307 است.
مادر بزرگ من فرزند پنجم خانواده بوده. پدرش کلاهدوز و شیرازی بوده. از خانواده پدرش حتی یک نفر را هم نمی شناسیم و نمی دانیم که او که شیرازی بوده چرا به قم سفر کرده و از قم همسر گرفته. به هر شکل که وقتی مادر بزرگم 6 سال داشته پدرش فوت کرده. مادر مادر بزرگم که من همیشه به او مادر می گفتم بچه ها را بزرگ کرده. این که چطور فرزندانش را تامین کرده, من نمی دانم. اما از قرار معلوم دو یا سه خانه در قم داشته اند که البته همه آنها را فروخته و خرج پسر کوچکش که سوگلی اش هم بوده کرده.
خواهر بزرگتر مادر بزرگم در سن 10 سالگی ازدواج کرده. سرگذشت او را قبلا در وبلاگم نوشته ام. زن نازنینی است که خیلی دوستش دارم. اسمش را عزیز می گذاریم. شوهر عزیز در قم هتل داشت. روبروی حر م بود تا همین سه سال قبل که فوت کرد. خلاصه این که مادر بزرگ من در حال پهن کردن ملحفه های همین هتل روی پشت بام بوده که پدر بزرگم او را دیده و پسندیده.
از خانمی که صاحبخانه اش بوده پرس و جو کرده و بعد از تایید خانم مبنی بر خوب بودن این خانواده تصمیم به ازدواج گرفته. مادر بزرگ من چشم های سبز و موهای زیتونی صاف و پوست سفید داشته که البته به مقیاس آن زمان شهر قم و خانواده اش که با وجود خوب و خوشدل بودن چندان ممتاز نبوده در سن 15 سالگی در حال ترشیده شدن بوده!! بنابراین وقتی پدر بزرگم با پدرش به خواستگاری مادر بزرگم می رود بلافاصله از طرف شوهر خواهر مادر بزرگم پاسخ بله را دریافت می کند. پدر پدر بزرگم هم که از دست خوشگذرانی های پدر بزرگم به ستوه آمده بوده بی چون و چرا با ازدواج او با یک دختر غریبه موافقت کرده و بسیار هم خوشحال می شود.از آنجا که خانواده مادر بزرگم بسیار مهربان و مادر بزرگم بسیار زیبا بوده به پول آن زمان 60 تومان مهرش می کنند.
به هر صورت پولی که آن زمان قیمت یک خانه بوده در اندازه های امروز به اندازه خرید صد گرم سبزی خوردن است.
این پیوند مبارک پس از مقداری خرید عروسی در سال 1323 یا 1322 خورشیدی سرگرفته و مادر بزرگ و پدربزرگ مادری من با هم وصلت کرده و در همان شهر قم در یکی از خانه های مادر سکنی گزیده اند . تنها چیزی که از مراسم عروسی شان می دانم این است که روی سر مادر بزرگم “چراغ تریک” گذاشته بوده اند و به او گفته بودند که با فشاردادن یک دگمه که در دستش بوده این چراغ ها روشن و خاموش می شوند.
پایان قسمت دوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده- حکایت اول

Posted by کت بالو on June 18th, 2003

از خانواده پدربزرگم و جزئیات آن خیلی نمی دانم. همین قدر می دانم که خانواده سرشناسی در گلپایگان بوده اند (به جرات می توانم بگویم تمام گلپایگانی ها و اغلب محلاتی ها و خمینی ها و خوانساری ها پدر بزرگم را می شناسند) و در سال 1302 هجری خورشیدی به دنیا آمده.
از کودکی باهوش اما بسیار خوشگذران بوده. مادرش را در سن 6 سالگی از دست داده و تنها خواهر تنی که از مادرش داشته دوسال بعد در تصادف در گذشته. البته این که در سال حدود 1310 یا 1312 اتومبیل در جاده های ایران بوده یا نه اطلاع دقیقی ندارم. اما تا جایی که می دانم تنها خواهر تنی پدربزرگم در یک تصادف جانش را از دست داده. از این خواهر تنی فقط یک عکس با پدر بزرگم به جا مانده و دیگر هیچ. حتی نمی دانم مزار مادرو خواهر پدر بزرگم کجاست. به هر صورت که یادشان همیشه با من هست.
بعد از یکی دوسالی که از فوت مادر پدر بزرگم گذشته پدرش با خانمی ازدواج کرده که دو فرزند دختر داشته. بعد از ازدواج با پدر پدر بزرگم دو دختر دیگر هم به دنیا آورده به نام های شریفه و شکوه. دو دختر اولی این خانم را هر گز ندیده ام اما می دانم که با همسران و فرزندان خود زندگی خوبی دارند. سرگذشت شریفه وشکوه را بعد تر به تفصیل و تا جایی که بدانم خواهم گفت.
پدر بزرگ من دیپلم متوسطه را در سال 1319 گرفت و اونطور که کارنامه اش را دیدم در تاریخ 21 دی 1320 صادر شده بود و معدلش اگر درست یادم مانده باشد در رشته طبیعی 17 شده بود. اما از آنجا که پسر سرکشی بود به جای آن که با پولی که پدرش به او داد به تهران برود ودرسش را ادامه دهد در میانه راه یعنی در قم ماند و کاری در یکی از ادارات دولتی گرفت و اتاقی اجاره کرد.
پدر بزرگم در گلپایگان به دلیل خوش صورت و خوش هیکل بودن و ثروت پدری (که البته بعدتر تکه تکه از بین رفت و توسط پدرش به فروش رسید) و به دلیل خوش لباس بودن معروف بود. متاسفانه این معروف بودنش باعث نافرمان بودن و خوشگذران بودنش هم شد و با وجود هوش سرشار و موقعیت ایده آل برای درس خواندن به کارهای وقت گذراند که چنان که افتد و دانی خوشایند نبود.
به هر صورت اتاقی که در قم اجاره کرده بود نزدیک هتل شوهر خواهر مادر بزرگم بود و مادر بزرگم را روی پشت بام هتل در حال رخت پهن کردن دید و پسندید.
پایان قسمت اول سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.

مجددا سلام

Posted by کت بالو on June 18th, 2003

سلام.
بالاخره همت کردم و قالب این وبلاگ رو عوض کردم. اون وبلاگ قبلی چون دو ستونه بود خیلی راحت نبود خوندنش علاوه بر اینکه مشکلات دیگه ای رو هم برام ایجاد کرده بود.
این قالب هم هنوز کامل کامل نیست. درگیری های این چند روزه نمی ذاره که درست و حسابی درستش کنم.
انشاءالله که هرچه زود تر اونها هم درست بشن.
یه درخواست هم از دوستان دارم. اگر مایل هستند که لینکشون تو این صفحه باشه یه پیغام بذارند. البته من تا اونجایی که بتونم خودم دوستان رو اضافه می کنم ولی ممکنه که حضور ذهن نداشته باشم و کسی جا بیافته.
خوش باشید و پیروز.
گل آقا

یادداشت شصت) یه روزی

Posted by کت بالو on June 16th, 2003

یادداشت
شصت) یه روزی روزگاری

در زمان
های قدیم یه دختر ایرانی بود با 6 تا خاهر و برادر ش و با مامانش. باباشون

ولی
عمرش رو داده بود به شما. این خانواده در یکی از شهر های مذهبی ایران زندگی می

کردند.
این دختر کوچولوی قصه ما 9 سالش که شد یه اقایی اومد خاستگاری اش. آقاهه 25


سالش بود. این دختر به عقد آقاهه در اومد. برای جشن عروسی, دختر کوچولوی قصه ما
رو

حسابی بند
و ابرو انداختند. یه رقاص و یه نوازنده زن هم آورده بودند. مرد و زن


البته جدا بود اما رقاصه می گفت چون مردها اینجا نیستن من نمی رقصم و نوازنده
می

گفت من
جایی که مرد باشه نمیزنم و بخونم!!! خلاصه که حسابی شلم شوربا بود. اما آخر

سر
با رقاصه یا بی رقاصه دختر کوچولوی قصه ما شد زن آقاهه. طفلک شب عروسی مونده
بود

گیج و
حیرون. نمیدونست موضوع چیه. دنیا دست کیه. و آقای 25 ساله خوب زن گرفته بود


دیگه. به هر حال از این قسمت داستان کسی خیلی زیاد خبردار نشد. می شه حدس زد
اما
.
از حالا
اسم آقاهه رو می گذاریم حاجی و اسم دختر قصه مون رو می گذاریم عزیز. عزیز

از
خونه فرار می کرد و با پارچه برای خودش عروسک درست می کرد. می رفت خونه مامانش

که
اسمش رو از این به بعد می گذاریم مادر و مادر عروسکش رو پاره می کرد و می


فرستادش خونه حاجی. گاهی اوقات هم از شما چه پنهون حاجی کتکش می زد و می گفت چرا
از

خونه فرار
کردی و رفتی. و دوباره تا یکی دوسالی این موضوع تکرار می شد. عزیز در


خونه شوهر برای اولین بار پریود شد. و خلاصه کلام در چهارده سالگی برای اولین
بار

حامله شد و
دختر اولش رو به دنیا آورد. از اون به بعد 10 باردیگه هم حامله شد و 11

بچه
به دنیا آورد که 3 تای آنها همون بچگی از دنیا رفتند. بچه ها بزرگ شدند و همگی

با
تحصیلات خوب. دختر اولش 19 ساله بود که ازدواج کرد. اولین بچه این دختر از بچه

10 ام عزیز
بزرگتر بود و بچه دوم این دختر با بچه 11 ام عزیز هم سن بود. اما


خانواده خوشبختی بودند. همه با هم زندگی می کردند. بچه ها بزرگ می شدند. عزیز و


حاجی مهربون بودند و زندگی خودشون و بچه ها و نوه ها رو دوست داشتند. حاجی کار
می

کرد و پول
خوبی در می آورد. آدم خوبی هم بود. عزیز هم به خونه و به همه بچه ها


میرسید و چراغ زندگی همه بود و گل بود. دختر آخری عزیز اما زد و فلج اطفال گرفت
.
عزیز و
حاجی به جبران اشتباهشون و کوتاهی شون همه دکتر های تهران و حتی اسرائیل رو

سر
زدند ولی درست نشد که نشد. بعد از اون پسر عزیز 19 ساله و سرباز بود که عاشق یه


دختر توی فامیل شد. دختر هم اون رو دوست داشت. اما برادر دختر مخالف بود و می
گفت

دختر باید
با پسر خاله اش ازدواج کنه. یه روز که عزیز رفت بیرون اتفاقی رفت جلوی

محل
کار حاجی. دید تعطیله. وسط روز و تعطیل؟!! از مردم پرسید اینجا چرا تعطیل شده؟

بهش
گفتند صاحبش پسرش توی سربازی خودکشی کرده. با تفنگش زده و خودش رو کشته. عزیز


باورش نشد که چه اتفاقی افتاده. خونه که رسید بیهوش شد. پسرش خودکشی کرده بود.
در

لحظه آخر
خاسته بود که نجاتش بدن. همه هم سعی کرده بودن اما نشده بود. طفلک از عشق


دختر خودش رو هلاک کرد. عزیز تا سال ها هر شب جمعه براش حلوا درست می کردو عکسش
رو

که می دید
گریه می کرد. اما… بعد از اون دختر یکی مونده به آخری عزیز عاشق شد
.
این دختره
خیلی بلا بود. خوشگل و قرتی. موهای بلند داشت تا کمرش. عاشق یه پسری شد

که
از خودش یه سال هم کوچکتر بود. اولش عزیز دوست نداشت که این دخترش با یه پسر که

اون
موقع تازه کلاس 11 بود ازدواج کنه ولی وقتی دید دختر و پسر عاشقند کوتاه اومد
.
به خانواده
پسر تلفن زد و گفت بیاین خاستگاری دخترم. هیچی هم ازتون نمی خام فقط چون

یه
بچه ام رو سر عاشقی اش از دست دادم نمی خام این بلا به دخترم هم بیاد. به هیچ
کس

هم نگفت که
این کار رو کرده. بعد هم به خانواده پسر گفت که تمام مخارج زندگی دختر و

پسر
رو تا زمانی که پسر درسش تمام بشه و کار پیدا کنه به عهده می گیره. مراسم عروسی

رو
خودش گرفت و فردای روز عروسی هم خودش جاخالی* و جای جاخالی* رو درست کرد و داد

در
خانه داماد که آنها بیارن و بدن در خونه عروس. بعد هم تا 5 سال یه اتاق بزرگ


خونه رو داد به دختر و دامادش تا وقتی دامادش لیسانس گرفت و دست دختر و گرفت و
با

هم رفتند.
اسم این دختر رو می گذاریم فلفل. آخه کوچولو که بود خیلی شیطون بود
.
همیشه یخ
می خاست. یه بار خاله اش روی یخ فلفل ریخت و بهش داد تا دیگه این کوچولوی

ما
هوس یخ زیادی نکنه. بالاخره که فلفل و شوهرش عاشق هم بودن. خلاصه بعد از اون
چشم

پسر بزرگ
عزیز اب مروارید آورد. اون هم که تمام شد جنگ ایران و عراق شروع شد. پسر

یکی
مونده به آخر عزیز سرباز بود. رفت جبهه. عزیز دیگه غم پسر از دست رفته اش رو


فراموش کرده بود و نگران این یکی بود. این یکی چند بار ترکش خورد. همه حسابی
نگران

بودن. آخر
سر بعد از این که سه چهار بار ترکش خورد و دو بار بیمارستان بستری شد


سربازی اش تمام شد. نوبت پسر آخری رسیده بود. این پسر آخری رو هم فرستادن جبهه
و

خلاصه جون
عزیز به لبش رسید تا این یکی هم بعد از دوسال برگشت. خدا روشکر همه سالم


بودن. از اون به بعد حوادث کوچولو کوچولو حسابی پیش می اومدند. نوه ها, بچه ها
,
عروسی
ها,دعواها, آشتی ها, اختلاف ها, با هم بودن ها, دوری ها, همه و همه. تا این

که
یه روز که فلفل می خاست با شوهرش بره مهمونی دست به سینه اش زد و یه چیزی اونجا

زیر
دستش اومد. شوهرش رو صدا زد و گفت یه برجستگی اینجاست. شوهر هم همون موقع به

جای
مهمونی بلافاصله برش داشت و بردش دکتر. اونجا تشخیص دادند که یه غده توی سینه


فلفل است. بلافاصله بهترین دکتر ایران رو پیدا کردند و فلفل رو که 36 سالش بود


بستری کردند و غده رو درآوردند. بعد از اون حال فلفل خوب شد. اما یه سال بعد
گفت که

سینه اش
درد می کنه. بردنش دکتر. دختر خاله فلفل دکتر بود و همین که عکس ریه رو دید

گفت
که فلفل جون برو یه دفعه دیگه عکس رو تکرار کن. این عکس خوب گرفته نشده و فلفل

که
از اتاق رفت بیرون به شوهر فلفل گفت که سرطان به ریه متاستاز داده. دوباره روز

از
نو. و این بار فلفل 5 سال تحت شیمی درمانی بود تا این که بعد از 5 سال یه روز


سحر, دیگه فوت کرد. حاجی هم دیگه مریض شده بود. تکون نمی تونست بخوره. عزیز
مونده

بود که
چطور به حاجی خبر بده. خاست هیچی بهش نگه اما همین که رفت توی اتاق حاجی
,
حاجی نگاهش
کرد و گفت عزیز, فلفل مرده؟ دیگه هر دو به اشک ها و پایین و بالای زندگی


عادت کرده بودن. حاجی گریه ای نکرد. عزیز هم اشک ریخت اما آروم تر از دفعات قبل
.
دلسوختگی گاهی
اوقات خیلی اروم میاد و فقط رد پایی ازش می مونه. چهل روز بعد حاجی

هم
که دیگه خیلی چیزی از دور و برش نمی فهمید در سن حدود 100 سالگی مرد. شوهر فلفل

بعد
از دوسال ازدواج کرد. همه دیگه سر خونه و زندگی خودشون هستن و زندگی همه ادامه


داره. غم ها و شادی ها میان و می رن و ردشون رو باقی می گذارن و زندگی رو می
سازن
.
آدم ها
میان و می رن و یادشون باقی می مونه. عزیز, خاله مادر من است و الان تقریبا

90 سالشه.
خدا سالم نگهش داره. خیلی گله. هنوز هم توی همون شهر زندگی می کنه. آخرین

پسرش
هم الان دوتا بچه داره. نوه ها و نبیره ها و نتیجه هاش هر کدوم یه جای دنیا


هستن. خودش هم با یه دختر 19 ساله توی خونه اش زندگی می کنه. دختره رو آورده و


ماهیانه یه پولی بهش می ده که با هم زندگی کنند و اون تنهانباشه. هنوز هم سنگ
صبور

و بخشنده و
ساده است. همیشه دوست داشتم به اندازه اون مهربون و آروم و صبور باشم
.
شاید آرامش
و صبر به اون اندازه فقط با چنین سرگذشتی به دست بیاد. امیدوارم این قدر


زنده بمونه و من زنده بمونم که یه روز دوباره ببینمش. یا امیدوارم دنیای دیگه
ای

باشه که
اگه توی این دنیا

نشد, بتونم
توی دنیای دیگه دیر یا زود ببینمش. دوستتون

دارم,خوش
بگذره,به امید دیدار